#خداحافظ_سالار
#پارتسیام
﷽
حسین گفت
یکی دو روز پیش یه خانم به ما زنگ زد و گفت
شوهرش فرمانده یکی از گروههای مسلحه و جا و موقعیت اونو به ما داد
همین موضوع زمینه برنامهریزی برای یه عملیات بیرون از شهر دمشق شد
ما با هدایت گردان های دفاع وطنی و هماهنگی ارتش سوریه تونستیم چند روستارو تو مسیر فرودگاه پاکسازی کنیم که یکی از اونا مقر همون فرمانده شورشی بود
اگر ژنرالهای ارتش کم نمیآوردند عملیات رو تا صبح ادامه میدادیم اما خسته شدن و سوز سرما هم بیداد میکرد و زمینگیر شدن
یک کیسه خواب برای من آوردند که بخوابم اما چون همه امکاناتی مثل پتو و کیسه خواب نداشتن نگرفتم و یه گوشه روی زمین دراز کشیدم
از خستگی خوابم برد اما خیلی زود از سرما بیدار شدم انگار روی یخ خوابیده بودم به این دلیل سرما خوردم
زهرا پرسید
بابا شما سرما خوردید ما باید برگردیم ایران اینا چه ربطی به هم داره؟
حسین بعد از این مقدمه رفت سر اصل مطلب وگفت
همکاری نیروهای مردمی با ارتش زمینههای موفقیت رو توی دمشق خیلی بالا برده و شما به راحتی می تونید بدون محافظ به زیارت حضرت زینب و حضرت رقیه برید و بعد به ایران برگردید و تویه فرصت دیگه به اینجا بیایید
سارا گفت
من میتونم یه ترم مرخصی تحصیلی بگیرم و تا آخر تابستون بمونم
زهرا هم از در دیگری وارد شد
باباجان برگشتن ما به تهران یه شرط داره
حسین پرسید
چه شرطی؟
شما هم برگردی
حسین دست روی شانههای زهرا انداخت و گفت
عزیزم درسته که دمشق از خطر سقوط نجات پیدا کرده اما مسلحین تو همه استانهای سوریه بخشهایی را به تصرف خود درآوردند و تقریباً ۷۰ درصد خاک سوریه در اختیار اوناست
زهرا با ترشرویی گفت
نوبتی هم که باشه نوبت یه فرمانده دیگهس شما نزدیک یک ساله که اینجایید
حسین جواب اخم زهرا را با خوش رویی داد و گفت
نهال دفاع وطنی تازه به بار نشسته و اگه رهاش کنم خشک میشه و دمشق به شرایط روزهای اولی که شما دیدید برمیگرده
زهرا معصومانه پرسید
پس تکلیف ماچی میشه؟ و چشمانش میان حلقه اشک نشست
حسین می دانست که دخترش غیرت مردانه دارد از طرفی نمی خواست که گریه زهرا را ببیند ناچار شد گوشه ای از جنایات تروریستهای مسلح را بازگو کند
گفت
زهرا جان دخترم من برات خاطرهای تعریف می کنم خودت قضاوت که آیا با وجود این شرایط میتونم تکلیف الهیام را زمین بگذارم؟
و ادامه داد
برای توجیه فرماندهان سوری به منطقهای رفته بودیم که اون شهر به ظاهر امن به نظر میرسید اما راننده میترسید که وارد شهر بشه با اصرار من و تاکید چند فرمانده سوری راننده مجبور شد وارد شهر بشه اونجا رو قبلاً تنهایی شناسایی کرده بودم که چند هزار شیعه داشت اما تروریستهای مسلح داخل شهر مثل طاعون پراکنده شده بودند
ظهر شد داشت که کارمان تمام میشد فرماندهان را به ناهار دعوت کردم مهمان من شدن البته به صرف ساندویچ
بعد از غذا و چرخیدن توی شهر راننده گفت
بنزین نداریم آدرس پمپ بنزین را گرفتیم و به محض اینکه وارد پمپ بنزین شدیم سرهای بریده ای رو دیدیم که تکفیریها برای ایجاد ترس و وحشت مردم روی پمپها قطار کرده بودند
آن سرها متعلق به همان شیعیانی بود که با سران تکفیریها بیعت نکرده بودند
زهرا جان هر روز تو یه گوشهای از سوریه چندین جنایت مثل این اتفاق میفته
تروریستهای وارداتی از همه جای دنیا به این جماعت پلید اضافه میشوند حالا من کنج عافیت را انتخاب کنم و برگردم؟
آیا این سرهای از بدن جدا افتاده زن و بچه نداشتند؟
آیا این ظلم نیست؟
*به خدا قسم اگر این اتفاق تو قلب آمریکا هم می افتاد من تکلیف خودم میدونستم که برای دفاع و دادخواهی از مردم بیگناه کاری بکنم*
زهرا سرش را پایین انداخت و دانههای اشک روی شیار صورتش غلتید
حسین صحنه را عوض کرد و گفت
اگه میخواید قبل از پرواز به تهران یه زیارت کاملا خصوصی بریم بسم الله
زهرا گفت
عجله ای نیست شما کمی استراحت کن تا بعد
و حسین دستانش را زیر سرش بالش کرد و همانجا خوابید
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶🔸