#خداحافظ_سالار☘
#پارتپنجاهسوم🌿
✨﷽✨
وهب میتوانست روی پای خودش بایستد اما هم چنان نا آرام بود یک نفر میخواست که بیست وچهار ساعته مراقبش باشد و حسین همیشه میخواست من را برای روزهای سخت آماده کند
هر روز مرا به منزل یکی از همرزمان شهیدش میبرد دستم را خوانده بود
میدانست که خسته و دلتنگ شدهام و دنبال فرصتی هستم که از او بخواهم تا مدتی در شهر بماند و پیش ما باشد
وقتی از منزل خانواده شهدا برمیگشتیم میگفت
این شهید زن و چند تا بچه داشت بسیجی بود و با اختیار این راه را انتخاب کرد و بعد از شهادتش بار مسئولیت امثال من را سنگین تر کرد
وقتی حسین از غربت و مظلومیت شهدا و تنهایی خانوادهشان حرف میزد به فکر فرو میرفتم به خودم نهیب میزدم که اعتراض نکن
اما سختی زندگی وسوسهام میکرد که خیلی ها مثل حسین سپاهی هستند و مسئولیت دارند اما اینقدر درگیر جبهه نیستند
بالاخره لب باز کردم و گفتم
باردار شدم یه بچه دیگه شاید مثل وهب
با شنیدن این خبر برق شادی توی چشمانش درخشید
گونه هایش گرد شد و با مهربانی گفت
زهرا باشه یا مهدی فرقی نمیکنه بچه سالار مثل خودش سالاره
من زورکی خندیدم و او ادامه داد
محمود شهبازی سپاه همدان رو ول کرد و رفت
با تعجب پرسیدم
کجا؟
گفت
پیش فرمانده سپاه مریوان احمد متوسلیان و فرمانده سپاه پاوه ابراهیم همت
گیج و سر در گم پرسیدم
یعنی کسی که اون همه ازش تعریف می کردی سپاه همدان رو رها کرده و رفته مریوان و پاوه؟
گفت
نه سه نفری رفتن دوکوهه(پادگان لشکر ٢٧ محمد رسول الله در اندیمشک)
داشتم قاطی میکردم که حسین آرامم کرد
این سه نفر توی حج امسال کنار حرم پیامبر هم قسم شدن که یه تیپ درست کنن به اسم تیپ محمد رسول الله (ص) و صلوات فرستاد
پرسیدم
اونا هم قسم شدند که تیپ درست کنن شما...
نگذاشت ادامه بدم گفت
شهبازی رو قسم دادم که اگه منو به دو کوهه نبری فردای قیامت سر پل صراط یقهت رو میگیرم
بغض کردم
پس من، وهب، واین بچه چی میشیم؟
با طمانینه جواب داد
خدا وعده کرده که وقتی رزمندهای به سمت جبهه حرکت میکنه همراهشه، وقتی شهید میشه وعده کرده که جای خالی شهید رو توی خونه پر میکنه
به حرفهایش ایمان داشتم اما دلم میخواست بعد از به دنیا آمدن فرزندمان برود
نمیتوانستم در مقابل صحبتهایش که وعده خداست صحبتی کنم
سرم را پایین انداختم تا محبتی که به او داشتم سکوتم را نشکند
دست زیر چانهام برد و آرام سرم را بالا آورد نگاهش را به نگاهم گره زد و گفت
بعثی ها زن و بچه مردم را تو خرمشهر، بستان، هویزه و سوسنگرد به اسارت بردن دار و ندارشونو تو این شهرها غارت کردن با یه خیز دیگه به دزفول و اهواز میرسن پس غیرت من و امثال من کجا رفته؟ چرا ضجه مادران بارداری را که آواره بیابان شدند نمیشنویم؟
سرم را پایین انداختم بوسهای از روی سرم زد و گفت
به خدا میدونم که زجر میکشی شرمنده توام اما باید برم
محمود شهبازی پیغام داده که نیروهای زبده همدان را فردا ببرم دوکوهه
حرفی نزدم و با وهب که گریه میکرد خودم را مشغول کردم
حسین رفت و از من خواست در مورد حرفهایی که شنیدهام حتی با نزدیکترین دوستان و خویشانم درددل نکنم
زمستان سرد و سختی بود
برف تمام پشت بامها، کوچه ها و حتی خیابانها را پوشانده بود
چند روزی از رفتن حسین به دوکوهه میگذشت که یکی از دوستانش با خانواده از بندرعباس به همدان آمدند و میهمان ما شدند
مردشان گفت
هوای بیرون سرده حسین آقا هم که نیست خیلی به زحمت نیفتید یه غذای ساده درست کنید
هدیه به روح بلند شهدا صلوات
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸