#خداحافظ_سالار☘
#پارتچهلسوم🌿
✨﷽✨
چون و چرایی نداشتم
باز سکوت کردم و حسین سعی کرد به حرفم بیاورد
جدیتر گفت
راهی که من انتخاب کردم توش راحتی و رفاه نیست برای شما مهم نیست؟
یک کلمه بیشتر نگفتم
نه
خودمانی شد و گفت
بیخود نیست که دایی بهت میگه سالار
تصمیمم جدی بود
در سیمای نجیب و نورانی حسین آیندهای بود که سعادت و خوشبختی من در آن موج می زد ذرهای تردید نداشتم و مدت زیادی بود که منتظر این اتفاق بودم
چقدر دوست داشتم آن لحظه تمام نشود
چند ماه بعد عمه و حسین اسباب کشی کردند و به همدان آمدند
همه فکر میکردند که او برای سر و سامان دادن زندگی من به همدان آمده است
مامان به آقام اصرار میکرد که تا من زندهام پروانه رو بفرست سرخونه و زندگیش حسین از این دربدری نجات پیدا کنه
بالاخره آقام قبول کرد و به عمه پیغام داد که
گوهر جان بیا دست عروست را بگیر و ببر اما خیلی خودت و حسین را به زحمت نینداز
قضیه برعکس شده بود حسین سنگ تمام گذاشت یک سرویس طلای عالی خرید
لباس عروسی را که همه کرایه میکردند خرید
خانه مشت قنبر را هم توی کوچه خودمان درچاله قام دین اجاره کرد و من در ۱۸ سالگی به خانه بخت رفتم
خانه مشت قنبر ساده و یک طبقه بود
دو تا اتاق برای خانواده مشت قنبر بود و دو تا اتاق هم برای ما
از این دو تا یکی را عمه می نشست و دیگری را حسین و من
آشپزخانه کوچک هم مشترک برای همه بود
خانه نه آب داشت و نه حمام
سر حوض باآب سرد لباسها و ظرف ها را می شستیم
سخت اما شیرین بود
برای اولین وعده برنج با مرغ درست کردم یک گاز کوچک داشتیم که با کپسول کار میکرد خانه مامانم آشپزی نکرده بودم و نازپرورده بودم حسین که آمد آنقدر شاد و سرحال شدم که یادم رفت مرغ روی گاز دارد می سوزد بوی مرغ سوخته خانه را برداشت سفره را انداختم اما مرغ به حدی سوخته بود که از قابلمه جدا نمیشد
برنج هم شفته و خمیر شده بود خجالت کشیدم
حسین گفت
به به چه غذایی و چنان اشتهایی برای خوردن نشان داد که من هم دستم به قاشق رفت
دیدم اصلاً خوردنی نیست
گفتم
خجالت میکشم که اولین دستپختم سوخت و خراب شد
خندید و در حالی که مرغهای سوخته را به دندان می کشید گفت
باور کن تا به حال غذا به این خوشمزه ای نخوردم
غذا را با میل تمام خورد و گفت
پروانه من اینجا را اجاره کردم چون نزدیک خونه مامان توئه باید بری بهش سر بزنی بمونی کمکش کنی اصلا به فکر من نباش
ناراحت نمیشم اگر بیام ببینم صبح تا شب پیش مادرت بودی و غذا درست نکردی
ناراحت نمیشم فقط فکر مادرت باش
حرفهای حسین پر از انرژی بود سرحال می شدم و فکر میکردم خوشبخت ترین عروس عالمم
عمه هم که میدید زندگی ساده و بدون امکانات ما اینقدر گرم و صمیمی است خوشحال بود
دوران دوری تمام شده بود
ما در یک زندگی گرم و پر محبت کنار هم بودیم
حسین سر کار می رفت اگر یک روز می ماند آن را نصف می کرد نصفش را برای صله رحم مادر و خواهرانش میگذاشت و نصف دیگر را به تفریح می رفتیم
گاهی از کنار باغ فخرآباد رد میشدیم و خاطرات کودکی را مرور می کردیم
حسین می گفت اینجا بود که شاخه غول بیابونی را شکستم
یک روز با موتور آمد و گفت
دو ساعت وقت دارم بریم سینما سوار موتور شدم و به سینمای دور میدان مرکز شهر سینما تاج رفتیم
فیلم مربوط به محرومیت های جهان سوم بود که در شکل یک داستان روایت شده بود وقتی از سینما بیرون آمدیم حسین مثل یک کارشناس با دقت مسائل فیلم را برایم تجزیه و تحلیل کرد
متوجه شدم که من فقط صورت فیلم را میدیدم و حسین لایه های عمیق سیاسی و اجتماعی آن را
روز دیگر توی یک کیف چند کتاب آورد و گفت
اینها را بخوان کتابهای حج و فاطمه فاطمه است دکتر علی شریعتی بود
خواندم
وقتی دید اشتهای زیادی برای خواندن کتاب نشان میدهم تاکید کرد که باید مطالعه کنی و درست را هم بخوانی
کار جدید حسین در همدان در شرکت شن و ماسه بود مثل تهران ۳ شیفت کار نمیکرد اما مشغله دیگری داشت شبها اعلامیههای امام را از رابطین قم و تهران میگرفت و قبل از نماز صبح برای توزیع از خانه بیرون میرفت
یکبار دوتا ضبط صوت آورد و پتو را روی سرش کشید
پرسیدم
این زیرچه خبره؟
گفت
باید تا صبح نوارهای پیام امام را پیاده و تکثیر کنم مبادا صدا بره بیرون و صاحبخانه بشنوه
تاصبح چند نوار تکثیر کرد و طبق معمول قبل از اذان صبح از خانه بیرون زد
هدیه به روح بلند شهدا صلوات
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸