#خداحافظ_سالار☘
#پارتچهلششم🌿
✨﷽✨
قصه مادرانگی حس خوبی بود که برای اولین بار تجربه میکردم
حسین هم رسید صدای سایش پای حسین روی برگها که آمد خجالت کشیدم و به اتاقم رفتم
عمه سلام کرده نکرده خبر را به حسین داد
اولش باور نمیکرد یکه خورد
و آمد سراغم و پرسید
مامان راست می گه؟
گفتم عمه گوهر همیشه راست میگه
هر چقدر رنگ من سفید و شاید زرد بود صورت حسین از شوق و شعف سرخ و برافروخته شد و در پوست خود نمی گنجید
گفت
پروانه از امروز شما دو نفری باید بیشتر مواظب خودت باشی
پرسیدم
درس و دبیرستان چی میشه؟
گفت
تا وقتی که تونستی مدرسه برو و درستو بخون
دبیرستان شاهدخت درس میخواندم و از میان همکلاسی ها با خانم مصداقی و زهراکار بیشتر ارتباط داشتم
برادر زهراکار را ساواکیها دستگیر کرده بودند و خودش هم زمینه انقلابی داشت
او از من کتاب می خواست و من از حسین
حسین به غیر از دادن اسلحه به شکل مخفیانه به انقلابیون، کتاب و اعلامیه هم توزیع می کرد
وقتی که موضوع را مطرح کردم پرسید
دوستات قابل اعتماد هستند؟
گفتم
آره برادر یکیشونو ساواک دستگیر کرده هر دوشون مطمئن هستند
و برايشان کتاب های شریعتی و مطهری را بردم
چهارماهه شده بودم و نوزاد در شکمم می جنبید
اما مثل گذشته کار می کردم
مشکل آب آشامیدنی اصلیترین دردسر آن روزهای زندگی من بود هنوز با دلو از چاه آب می کشیدم وقتی ریسمان را به ته چاه رها می کردم صدای تالاپی میآمد
چین به صورت آب می افتاد و کمتر از یک دقیقه طول می کشید تا دلو پر از آب شود
ریسمان را چپ و راست با دست بالا می کشیدم تا دلو به لب چاه برسد جانم در میآمد
حسین که میآمد دعوایم میکرد که به خاطر بچه هم که شده از چاه آب نکش و خودش دبهها را از چاه پر می کرد
یک روز یکی از همسایهها صحنه آب کشیدن با دلو را دید دلش سوخت گفت
موتور چاه ما سالمه هر وقت خواستی بگو موتور رو روشن کنم و آب بردار فقط به شوهرت بگو ۷۰ متر شیلنگ بخرد
موضوع را با حسین در میان گذاشتم به خاطر سلامتی من و بچم پذیرفت فقط شرط کرد که همسایه پول آب را حساب کند
٧٠ متر شیلنگ خرید حالا شیلنگ داشتیم اما آب از شدت سرما توی شیلنگ یخ میزد و شوهر همسایه شیلنگ را می برد توی حمام زیر شیر آب داغ می گرفت تا یخش باز شود
سرما و برف و کولاک به اوج رسید و من پابه ماه بودم
داخل اتاق را با چراغ نفتی علاءالدین گرم میکردم گاهی فتیله چراغ کز می کرد و می سوخت تا سوختگی فتیله را با قیچی بگیرم اتاق از سرما زمهریر میشد و شیشه ها از تو یخ میزد
با ناخن روی شیشه شیار میانداختم تا از لابلای خطها هم برفهایی را ببینم که تا پشت در خانه بالا آمده بودند و هم قندیلهای یخی را که با نوک تیزشان از زیر سقف شیروانی خانه های روبرو آویزان بودند
و چشم به در میدوختم تا حسین کلید بیاندازد
تا میرسید پارو برمیداشت و از همان جلوی در شروع میکرد
نمیگذاشت دست به سیاه و سفید بزنم و نمی گذاشت آب توی دلم تکان بخورد و میگفت
فقط زینب باید توی دل شما تکان بخورد
من اسم الهه را برای فرزندم انتخاب کرده بودم حسین زینب را
میگفت
زینب یعنی زینت پدر و اگر برادری بعد از او خدا به ما داد بشه سنگ صبور برادر
من هم قبول کردم
زینب به دنیا آمد حسین سر از پا نمی شناخت
میگفت درسته که پروانهای اما من باید به دور تو بچرخم
دور من میچرخید
اما این شادی و شور ۲۰ روز بیشتر دوام نداشت زینب مریضی زردی گرفت و جلو چشممان جان داد
آن روز دنیا برای من و حسین به قدری تیره و تار شد که در کنار گل پرپر شده امان سر به روی شانههای هم گذاشتیم و مثل بهار گریستیم
حسین زینب را برداشت و گریان به گورستان شهر، باغ بهشت برد شستشو داد و دفن کرد
وقتی آمد از شدت گریه چشمانش سرخ و از انبوه غصه صدایش گرفته بود
زینب مُرد و خانه غمخانه شد
یاد زینب حتی برای یک ساعت از خاطرم نمیرفت
عکس یک نوزاد دختر را روی کمد زده بودم و نگاهش میکردم خوراکم شده بود اشک
حسین دلداریام می داد که غصه نخورم
می خواستم اما نمی توانستم
در فاصله کمتر از دو سال هم مادرم را از دست داده بودم و هم دخترم را هر هفته سر مزارش میرفتم گریه میکردم و سبک میشدم
هدیه به روح بلند شهدا صلوات
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸