#خداحافظ_سالار☘
#پارتچهلپنجم🌿
✨﷽✨
یادم آمد که داخل سماوری که جهیزیهام بود مثل قلّک پول میریختم
حساب و کتابش را نداشتم اما آن را آوردم و پیش حسین برگرداندم و بدون اینکه بشمارم و بدونم چقدر پس انداز کردم اسکناسهای پاره و یا تا خورده را لابلای اسکناسهای صاف گذاشتم و گفتم این هم پول
برق شادی توی چشم حسین افتاد پرسید
این را از کجا آوردی؟
گفتم
پول که می دادی جمعشون کردم شده این
پولها را شمرد خیلی نبود اما از ابتکارم خوشش آمد
گفت
خیلی به موقع بود سالار
این دومین بار بود که با اسم سالار صدایم می کرد
خوشم می آمد بیشتر از آن زمانی که آقام با این اسم صدایم می کرد
بعد از یک سال از خانه مستأجری مشت قنبر اسباب کشی کردیم و به خانه نوساز خودمان رفتیم
گچ ها هنوز خیس بود و همه جا بوی نم می داد تا این خانه خانه شود خیلی راه بود
به معمار مومن و خداشناسی به اسم حاج مهدی بدهکار بودیم
حسین از بدهکار بودن بیزار بود
تنها راهی که به فکرم رسید فروش جهیزیه بود
یک جهیزیه خوب شامل یک تخته فرش دستباف کاشان، سرویس طلا و ظروف کامل دست نخورده را فروختیم و پول حاج مهدی را دادیم
پشتکار و پاکدستی حسین یکی از سهامداران اتوبوسهای مسافربری را بر آن کرد که از او بخواهد راننده اتوبوس های مسیر تهران همدان شود
این پیشنهاد همان چیزی بود که حسین میخواست
حسین قبلا گفته بود
رابط ما برای آوردن اسلحه شخص مطمئنی نیست و گروه به این نتیجه رسید که یکی باید در پوشش راننده این ماموریت را به عهده بگیرد
یک روز حسین آمد ولی با پیشانی بخیه شده و چشمهای سرخ خون مرده و پلک های کبود
با نگرانی پرسیدم چه بلایی سرت اومده؟
تعریف کرد
با چند نفر به تهران اعلامیه میبردیم
ماموران برای تفتیش وارد اتوبوس شدندو ما دعوای الکی راه انداختیم و دوستانم دعوا را جدی گرفتند چشم و چالم را سیاه کردند
ولی ماموران خام شدن و رفتن
دفعه دیگر به خانه آمد از حالاتش میفهمیدم که اتفاقی افتاده اما سعی میکرد همه چیز را حتی به من نگوید و سر و ته ماجرا را با شوخی به هم بدوزد
گفتم
حسین تو چشمات میخونم که اتفاقی افتاده
گفت
به خیر گذشت
جریمه شدم یک جریمه حسابی که خیلی بهم چسبید
پرسیدم
چی چسبید جریمه؟
مگه جریمهخوشحالی داره؟
گفت
آره و توضیح داد که
با اتوبوس از آرامگاه بوعلی خارج میشدم که پلیس آمد و گفت بزن کنار
مسافرهای تهران را پیاده کرده بودم و من بودم و اتوبوس و یک گونی
اسلحه که در جعبه بغل بود
اگر پلیس میگرفت بالای چوبه دار بودم
منتظر بودم که بگوید در صندوق بغل را باز کن کنار صندلی بغل ایستاد و مدارک را خواست و قبض جریمه را نوشت یک جریمه خیلی سنگین
خودم را خیلی خونسرد نشان دادم و گفتم
چه خطایی از بنده سر زده جناب سروان؟
گفت
انگار خیلی عجله داری با اتوبوس چراغ قرمز را رد کردی خلاف از این بالاتر؟
قبض جریمه را گرفتم و خیلی خوشحال به راه افتادم
این بهترین جریمه بود که آن زمان شده بودم
حسین چند ماه بعد رانندگی اتوبوس را کنار گذاشت کار او صبح تا شب فعالیت برای براندازی حکومت شاه بود
پاییز را دوست داشتم و ترکیب متنوع و چشمنواز برگ های زرد و سبز و سرخ روی درختان را
باد لای شاخ و برگ درخت بلند بید جلوی خانه می پیچید و درخت را از برگ میتکاند و کف حیاط از حجم برگها پر می شد
مریض بودم و بیرمق و بی حال نزدیک ظهر بود که عمه گوهر برای احوالپرسی آمد دید که سرحال نیستم
آستین بالا زد و برای ناهار آش بار گذاشت
پیاز داغ و نعنا را که روی تابه به هم زد ناخواسته دلم به هم خورد
نخواستم مادر شوهرم را نگران کنم اما او با نگاه نافذ به چشمانم خیره شد و گفت
پروانه جان مژه هات کنار هم جفت شده تو میخوای مادر بشی و من صاحب نوه
بغلم کرد و صورتم را بوسید
هدیه به روح بلند شهدا صلوات
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸