#خداحافظ_سالار☘
#پارتشصتششم🌿
✨﷽✨
برایشان یک چهارپایه پلاستیکی تهیه کردم و یک جعبه خالی میوه
روی جعبه خالی فرفره ها را می چیدند و روی چهارپایه پلاستیکی مینشستند و فرفره میفروختند
کارشان حسابی گرفته بود که حسین از جبهه آمد
از شوق دیدن پدرشان یادشان رفت که جعبه فرفره را با خود به خانه بیاورند
حسین با دیدن جعبه فرفره از بچه ها ناراحت شد ولی عکس العملی نشان نداد
من هیجان زده بودم و خواستم خودم را خونسرد نشان بدهم
گفتم
مبارکه انشاالله
با تعجب پرسید
چی؟
گفتم
لشکر جدید فرماندهی جدید و...
نگذاشت ادامه بدهم با لحنی که توأم با تواضع و مهربانی بود گفت
فرمانده یعنی چی؟
من یه پاسدار سادهام و البته دربست مخلص پروانه خانم و بچه هاش
و با همان لباس خاکی جبهه که آمده بود خم شد زانو زد و به مهدی و وهب گفت
بچه ها سوار شید الان قطار راه میافته جا نمونید
وهب و مهدی سوار شدند حسین چند بار دور اتاق با زانو رفت و آمد و با دهنش بوق قطار کشید
بچهها کیف می کردند و من نگاه
حسین هم که انگار موتورش گرم شده بود بچهها را یه وری خواباند و گفت
قطار از ریل خارج شد حالا بپرید پشت کامیون
و مثل شوفرها توی دنده گذاشت قام قام کرد و منتظر سوار شدن بچه ها نشد روی زانو گاز داد
وهب و مهدی آویزانش شدند و آنقدر چرخیدند تا صدای اذان از بلندگوی مسجد محل بلند شد
حسین دست بچهها را گرفت به مسجد رفت
وقتی برگشت یک دوچرخه خریده بود که فرمان خرگوشی داشت با دو کمکی که وهب و مهدی به زمین نخورند و یک ترک فلزی که باهم سوار شوند
طی یک هفتهای که همدان بود روزها را دو قسمت کرد نیم روز را برای جلسه به سپاه همدان می رفت یا مسئولین سپاه را به خانه میآورد و نیم روز را برای سرکشی به اقوام و بردن بچه ها به بیرون
خریدها را هم خودش انجام می داد اگر میخواست تا میوه فروشی سر کوچه برود به وهب و مهدی می گفت
بچهها بریم
وهب یا مهدی رکاب میزدند و حسین پشت سرشان می دوید وقتی می آمدند وهب می گفت
امروز بابا یادمون داد که با دوچرخه نیم رکاب بزنیم یا چطوری از روی پل و جوب رد بشیم فقط میگه تک چرخ نزنید
حسین ظرف چند روز به اندازه چند ماه که نبود از بچهها دلجویی کرد هرچه از جبهه و کارش پرسیدم حرفی نزد و من به تردید افتادم که کسی که فرمانده لشکر باشد چگونه میتواند توی کوچه دنبال دوچرخه بچه هایش بیفتد و آنها را هل بدهد؟
روزی که خواست برود چند جعبه گل اطلسی توی باغچه کاشت و با شیلنگ آب دور حیاط دنبال وهب و مهدی افتاد و خیسشان کرد
من فقط نگاه میکردم
نگاهش به من افتاد دستانش را کاسه کرد و چند مشت آب روی من پاشید و رفت
شبها که بوی اطلسی میپیچید یاد حسین تازه می شد
یک ماه از رفتنش نگذشته بود که تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم آقایی با صدایی نه چندان مهربان و خیلی رسمی گفت
ما از سپاه و لشکر انصارالحسین هستیم مدارکی را آقای همدانی در خانه جا گذاشته که قرار است فردا بیاییم درب منزل از شما بگیریم
خیلی خونسرد و بدون هیچ لرزشی در صدا گفتم
مدارک رو چرا از من میخواید؟ خب از خودشون بگیرید من چیزی ندارم که به شما بدم و گوشی را گذاشتم
شک نداشتم که این تماس مشکوک از ناحیه سازمان منافقین است و آنها به دنبال اسناد و مدارکی از جبهه و جنگ هستند
هرچند حسین عادت نداشت مدارکی را در خانه بگذارد یا ردی از کارش را حتی برای من رو کند
چند روز بعد خانمی زنگ زد و همان درخواست را داشت با چاشنی تهدید که
اگر مدارکی را که می خوایم تحویلمون ندی دوتا بچه هات رو می دزدیم
محکم و قاطع گفتم
شما کوچکتر از این حرفهایید که بخواهید بچههای منو بدزدید
هدیه به روح بلند شهدا صلوات
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#ایران_قوی🇮🇷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶🔸