#خداحافظ_سالار☘
#پارتصددهم🌿
🌿﷽🌿
پایم درد میکرد و ناچار بودم روی صندلی بنشینم
صندلی را کنار پنجره ای گذاشتم که رو به کوچه پشت حرم باز میشد مداح دعا را شروع کرد به اواسط دعا که رسید به رسم خودمان و به فارسی شروع کرد به روضه خواندن
حال عجیبی کل مراسم را گرفته بود و جماعت غرق در اشک و سوز بودند که ناگهان صدای شلیک چند تیر در فضا پیچید حواسها پرت شد و آن حال هم از بین رفت اما مداح باز هم ادامه داد
کم کم سر و صدای تیراندازی بیشتر و بیشتر شد از کنار پنجره رد تیرها را می دیدم که توی تاریکی خط سرخی می انداختند
همهمهای توی جمع افتاد و مداح هم ناچار شد دعا را قطع کند
بیشتر خانمها که تا این لحظه به رسم خودمان و برخلاف عرف مراسم سوری جدا از مردها و در گوشهای دیگر نشسته بودند به طرف مردانشان دویدند
یاد حرفی که توی هواپیما به حسین زده بودم افتادم که
خدارو چه دیدی شاید این بار توی سوریه قسمتمون شد و با هم شهید شدیم
همهمه و سر و صدا جای ذکر و دعا را گرفته بود
اما من بیخیال به محل درگیری نگاه میکردم که زهرا با نگرانی و التماس گفت
مامان توروخدا بیا پایین بنشین
خیلی آرام بودم درست مثل آرامش دخترانم در آن روز درگیری سه سال پیش در کَفَرسُوسِه که توی محاصره مسلحین بودیم
با خودم فکر میکردم که چه سعادتی بالاتر از این که داخل حرم حضرت رقیه در کنار حسین و دخترانم به شهادت برسم
به تدریج صدای تیراندازی ها کم شد
حسین و چند نفر دیگر که ظاهراً در حین دعا طوری که کسی متوجه نشود خودشان را به محل درگیری رسانده بودند لحظاتی بعد وارد حرم شدند
یک مرتبه همه به سمت آنها حرکت کردند
تقریبا همه منتظر شنیدن خبر هایی بودند که طبیعتاً حسین و دوستانش باید می داشتند
عده ای به بقیه علی الخصوص خانم ها روحیه میدادند و عدهای با هیجان آمیخته با ترس میپرسیدند
میشه از حرم خارج شیم؟
خادمان حرم زودتر به حرف آمدند و گفتند
چیز مهمی نیست یه تیراندازی عادی جلوی یکی از پستهای بازرسی پشت حرم بود
یکی دو نفر اسلحه داشتند با نگهبانها درگیر شدند
اتفاقی نیفتاد و کسی آسیب ندید
انتظار داشتم که مداح بنشیند و دعا را تمام کند اما چند تا امن یجیب خواند و سر و ته مراسم را به هم آورد
وقتی برمی گشتیم زهرا به حسین گفت
بابا بیشتر خانمها ترسیدند منم ترسیدم
فقط مامان نشسته بود کنار پنجره و نمیترسید
حسین خوشش آمد و با احساسی آمیخته با غرور گفت
*سالار اگه بترسه که دیگه سالار نیست*
نزدیک یک ماه در سوریه بودیم با حسین آمدیم و با حسین برگشتیم
سفری که خستگی چند سال دوری حسین را با دعا و زیارت از تنمان ریخت
حسین کارش را در سوریه به فرمانده دیگری تحویل داد و به ایران آمد برایم قابل پیشبینی بود که از تجربه او در جهت استمرار حرکت مقاومت استفاده کنند
فرمانده کل سپاه مسئولیت راهاندازی قرارگاه تازهای را به او واگذار کرد تا جبهه مقاومت بیش از گذشته تقویت شود
در کنار این کار پرتحرک خادم حرم امام رضا هم شد
انگار خدمت پنهان او در یک گوشه از حرم امام رضا مایه آرام دل دور شده او از حرم حضرت زینب بود
بی سر و صدا دو هفته یکبار مشهد میرفت و میآمد
چند باری هم به سوریه رفت
یک روز وقتی از مشهد برگشت گفت
پروانه
*نوکری حرم آقا امام رضا لذت معنوی داره که دنیا را از تن آدم میتکونه*
گفتم
شما که دنیا را سه طلاقه کردی
خندید
حداقل شما میدونی که هنوز دلم یه جاهایی گیره
زیر و بم روح و جانم را بهتر از خودم می شناخت
چیزی گفت که حرف دلش بود و مجبور به سکوتم کرد
هدیه به روح بلند شهدا صلوات
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸