#خداحافظ_سالار☘
#پارتهشتادهفتم🌿
✨﷽✨
چند روز بعد عمه میهمان ما شد از حسین چیزی خواست که خواسته و آرزوی یک عمر من بود
عمه گفت
ننه جان تو که از بچگی با نبود آقات برای من پدری کردی حالا بیا و بزرگی کن و منو ببر کربلا من آفتاب لب بومم و می ترسم حسرت به دل برم زیر خاک
حالا حسین به فکر افتاد اصلا مانده بود چه جوابی بدهد
عمه نمی دانست که سکوت او برای چیست و حسین نمیخواست به او بگوید که با وجود صدام اعتقادی به زیارت کربلا ندارد اما به خاطر دل عمه ساکت مانده بود
عمه که سکوت طولانی حسین را دید با التماس گفت اگه مشکل پول سفره چندتا النگو دارم میفروشم
حسین به غیرتش برخورد اگرچه خودش هم چیزی جز پیکان قدیمی نداشت به دلداری عمه دستش را بوسید
با خوشرویی گفت
وقتش که شد میذارمت روی سرم و میبرمت حرم
عمه با سوالی که رنگ التماس داشت پرسید
بگو وقتش کیه؟
حسین گفت
حالا ساکت را بذار توی خونه ما سال رو کنار دختر برادرت تحویل کن تا من برم دنبال کار سفر
عمه آرام شد اما حسین باز هم در تردید بود بهش گفتم
حکومت صدام چه ربطی به زیارت عمه و ما داره مگه یه عمر برای این زیارت له له نمیزدی و اشک نمی ریختی؟
ابروهایش را در هم کشید
با بودن صدام نه
فردا سراغ یک عالم روحانی رفت که خیلی قبولش داشت روحانی گفته بود که
به خاطر مادرت حتی با بودن صدام به کربلا برو
بلافاصله پیکان را برای هزینه سفر فروخت قرار شد من و او و عمه و پدرم قبل از رسیدن نوروز با هم راهی کربلا شویم
تاریخ سفر مشخص شد و ساکمان را بستیم باور نمی کردیم که تا چند روز دیگر چشمانمان به گنبد و گلدسته های حرمین نجف و کربلا، سامرا و کاظمین روشن شود
هیجان رفتن به مراتب بیشتر از سفر قبلی ام به حج تمتع بود به خصوص اینکه برخلاف آن سفر غریبانه حسین کنارم بود
یک روز مانده به سفر حسین حرفی را زد که کاخ آرزوهایم فرو ریخت گفت
شما برید من باید برای کاری بمونم
نگفت که کارش چیست و قرار است که رهبر انقلاب اسلامی برای عید نوروز به دو کوهه و شلمچه برود و او در مقام میزبانی باید خدمت حضرت آقا باشد
من بی خبر از این موضوع داد و قالم بلند شد که
این ماموریت تو چیه که اهمیتش بیشتر از زیارت کربلاست؟
مگه فقط شما هستی؟
یکی دیگه بره این کار را انجام بده
حالا که زمان جنگ نیست که میگفتی
اگه وقت عملیات جبهه را رها کنی بیای حج خون شهدا میاد گردنت
حالا که وضعیت آرومه دیگه بهانه ات چیه؟
اصلا جواب عمه رو چی میخوای بدی؟
اون همه اشک و آرزو برای دیدن کربلا چی میشه؟
من یک ریز می گفتم گاهی هق هق گریه طوفانی شکوائیه ام را میبرید
حسین فقط نگاهم میکرد و سکوت معنا دارش لجم را در آورد و برای اینکه به حرف بیارمش گفتم
اصلاً ما هم نمیریم خودت جواب عمه رو بده
یک لبخند حواله ام کرد و آرام گفت
شما برید قبل از اینکه به کربلا برسید خودمو میرسونم
باز نگاهم کرد و نگاه نجیبش شرم را مثل باران به جانم ریخت و دیگر حرفی نزدم
ساکمان را دوباره مرتب کردیم و حسین به عمه همان را گفت که به من قول داده بود
شما برید منم خودمو میرسونم
عمه مثل من یکی بدونکرد وحسین را به خاطر رسیدن به آرزویش دعا کرد
سوار اتوبوس شدیم به طرف مرز قصرشیرین حرکت کردیم همه جا حسین را کنار خودم میدیدم اصلا صدایش را میشنیدم
حسین جنگ را از جبهه های غرب و از مسیری که ما از آن می گذشتیم آغاز کرده بود
برای من پایان جنگ و به دام افتادن منافقین در تنگه چهارزبر در حد شنیدههایی جسته گریخته از حسین بود که حالا راهنمای کاروان آن را با نشان دادن محل درگیری کامل میکرد
به سرپل ذهاب رسیدیم و از کنار تابلویی که بر در ورودی شهر نوشته بود عبور کردیم روی تابلو نوشته بود
به شهر مظلومان فاتح خوش آمدید
کمی جلوتر از سرپل ذهاب راهنما ارتفاع قراویز را در سمت راست جاده نشان داد تصویر حسین زنده تر از قبل در ذهنم جان گرفت حسین همیشه میگفت
غربت ظهر عاشورا را تو عملیات شهریورماه سال ۱۳۶۰ روی قراویز فهمیدم
هدیه به روح بلند شهدا صلوات
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸