eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
7هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
نیکی با اخم نگاهم میکند. سرم را پایین میاندازم. از نگاهِ شیشه ای اش میترسم. عمو بلند میشود:خب افسانه جان دیروقته بریم... پشت سرش بابا بلند میشود:خانم،مام بریم... مامان و زنعمو بلند میشوند و صورت نیکی را میبوسند. تعارف میکنم:حالا چه عجله ایه؟ بابا مردانه دستم را میگیرد:واسه سرسلامتی اومدیم و خوشآمد... و از برابرم میگذرد. عمو شانه هایم را میگیرد و در گوشم آرام میگوید:من تو شرکتم،اگه وام خواستی ِبرای خرید خودرو میدم،... به نشانه ی تقدیر سری تکان میدهم:ممنون عموجان،اگه کمک خواستم حتما بهتون میگم... عمو لبخندی از سر رضایت میزند. میدانم شیفته ی همین غرور و عزت نفسم شده.. میهمانها به ترتیب از خانه بیرون میروند. میخواهم برای بدرقه شان بروم که مامان مانع میشود:خودمون راه رو بلدیم... شما برید تو... و خودشان در را میبندد و میروند. چند لحظه سکوت برقرار میشود. برمیگردم و خودم را روی مبل میاندازم. نیکی بی هیچ حرفی به طرف اتاقش میرود. باز هم من میمانم و رفتنش... چرا با من اینطور میکنی نیکی؟ اگر تقصیر من بود،ببخش و بیا باز همان،همسایه ی گرم و صمیمی باش.. نگذار روی دنده ی لجبازی بیفتم. به قول مامان،خون آریا در رگهایم جاری است... بیا و نگذار غد و یکدنده شوم... *نیکی* صدای چرخیدن کلید میآید. به نظر میرسد مسیح از دیشب قصد کرده در خانه بماند. بیتفاوت مداد را بین کتابم میگذارم و موهایم را پشت گوشم میدهم. صدای مکالمه از آشپزخانه میآید. از جا میپرم. کنجکاوی قلقلکم میدهد وقتی میان صدای بم و مردانه ی مسیح،صدای پچ پچ ظریفِ زنانه ای میآید. سریع مانتویم را میپوشم و شالم را دور سرم میپیچم. صدای خنده ی مسیح،قلبم را از جا میکند. در را به شدت باز میکنم و با قدمه ایی بلند به طرف آشپزخانه میروم. مسیح روی صندلی آشپزخانه نشسته و با موبایل بازی میکند و..... و زنی پشت به من،ر و به ظرفشویی ایستاده. قد بلند و لاغر است و هیچ شبیه زنعمو نیست.. چشمهایم را میبندم و باز میکنم. صدای کوبشهای متمادی قلبم،تمام راهرو را برداشته. دستم میلرزد. مثل قلبم... نفسهایم به شماره افتاده. حس میکنم دنیا دور سرم میچرخد. مسیح با لبخند رو به زن میگوید:به نظرم شربت تو کابینت بغلی باشه.. صدایش میزنم:مســـــیـــح... خنده از روی لبهای مسیح میپرد. میگوید:نیکی.... من...من نمیدونستم خونه ای زن به طرفم برمیگردد. حس میکنم چشمانم سیاهی میرود... و دیگر هیچ نمی فهمم.. چشمانم را محکم روی هم فشارـمیدهم. . میخواهم از این کابوسِ وحشتناک بیدار شوم چشمهایم را فشار میدهم و آرام باز میکنم. 💙💙💙💙💙 🌹به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸