#مسیحاےعشق
#پارت_دویستنوزدهم
نیکی با اخم نگاهم میکند.
سرم را پایین میاندازم.
از نگاهِ شیشه ای اش میترسم.
عمو بلند میشود:خب افسانه جان دیروقته بریم...
پشت سرش بابا بلند میشود:خانم،مام بریم...
مامان و زنعمو بلند میشوند و صورت نیکی را میبوسند.
تعارف میکنم:حالا چه عجله ایه؟
بابا مردانه دستم را میگیرد:واسه سرسلامتی اومدیم و خوشآمد...
و از برابرم میگذرد.
عمو شانه هایم را میگیرد و در گوشم آرام میگوید:من تو شرکتم،اگه وام
خواستی ِبرای خرید خودرو میدم،...
به نشانه ی تقدیر سری تکان میدهم:ممنون عموجان،اگه کمک خواستم حتما بهتون میگم...
عمو لبخندی از سر رضایت میزند.
میدانم شیفته ی همین غرور و عزت نفسم شده..
میهمانها به ترتیب از خانه بیرون میروند.
میخواهم برای بدرقه شان بروم که مامان مانع میشود:خودمون راه رو بلدیم... شما برید تو...
و خودشان در را میبندد و میروند.
چند لحظه سکوت برقرار میشود.
برمیگردم و خودم را روی مبل میاندازم.
نیکی بی هیچ حرفی به طرف اتاقش میرود.
باز هم من میمانم و رفتنش...
چرا با من اینطور میکنی نیکی؟
اگر تقصیر من بود،ببخش و بیا باز همان،همسایه ی گرم و صمیمی باش..
نگذار روی دنده ی لجبازی بیفتم.
به قول مامان،خون آریا در رگهایم جاری است...
بیا و نگذار غد و یکدنده شوم...
*نیکی*
صدای چرخیدن کلید میآید.
به نظر میرسد مسیح از دیشب قصد کرده در خانه بماند.
بیتفاوت مداد را بین کتابم میگذارم و موهایم را پشت گوشم میدهم.
صدای مکالمه از آشپزخانه میآید.
از جا میپرم.
کنجکاوی قلقلکم میدهد وقتی میان صدای بم و مردانه ی مسیح،صدای پچ پچ ظریفِ زنانه ای میآید.
سریع مانتویم را میپوشم و شالم را دور سرم میپیچم.
صدای خنده ی مسیح،قلبم را از جا میکند.
در را به شدت باز میکنم و با قدمه ایی بلند به طرف آشپزخانه میروم.
مسیح روی صندلی آشپزخانه نشسته و با موبایل بازی میکند و.....
و زنی پشت به من،ر و به ظرفشویی ایستاده.
قد بلند و لاغر است و هیچ شبیه زنعمو نیست..
چشمهایم را میبندم و باز میکنم.
صدای کوبشهای متمادی قلبم،تمام راهرو را برداشته.
دستم میلرزد.
مثل قلبم...
نفسهایم به شماره افتاده.
حس میکنم دنیا دور سرم میچرخد.
مسیح با لبخند رو به زن میگوید:به نظرم شربت تو کابینت بغلی باشه..
صدایش میزنم:مســـــیـــح...
خنده از روی لبهای مسیح میپرد.
میگوید:نیکی....
من...من نمیدونستم خونه ای
زن به طرفم برمیگردد.
حس میکنم چشمانم سیاهی میرود...
و دیگر هیچ نمی فهمم..
چشمانم را محکم روی هم فشارـمیدهم.
. میخواهم از این کابوسِ وحشتناک بیدار شوم
چشمهایم را فشار میدهم و آرام باز میکنم.
💙💙💙💙💙
🌹به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸