﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_دویستهشتادششم
*مسیح*
وارد اتاق مشترک میشوم و در را پشت سرم باز میگذارم.
گره ی درون قلبم،بالا و پایین میشود ؛همان چیزی که عقلم را از کار انداخته.
صدای نیکی را از پشت سر میشنوم.
:_کاری با من داشتی؟
به طرفش برمیگردم.
دومتری باهم فاصله داریم،شاید تنها به اندازهی سه گام...
:+درو ببند.
نیکی در را پشت سرش میبندد و سر جای اول،میایستد.
بلند،دقیقا با دو قدم برابرش میایستم.
:+گفتم بیای..
بیای اینجا تا...
ِ درشت و کشیده
چشمان اش،قدر ِت حرف زدن را از حافظه ام پاک کرده.
انگار ارتش منظم مژه هایش،تارهای صوتی ام را خاموش کرده.
آب دهانم را به سختی قورت میدهم.گرهِ گلویم کمی پایین میرود.
:+گفتم بیای اینجا تا راحت ازت..
ازت تشکر کنم،بابت این مهمونی...راستش..
راستش من هیچوقت جشن تولدی به این خوبی نداشتم.
آرام لبهایش کش میآیند، درست مثل روحم...
با آرامشِ هایش را میبندد و باز میکند،درست مثل قلبم،که میایستد و میتپد. زایدالوصفی،چشم
سرش را بلند میکند.
قدش از من کوتاهتر است و برای نگاه کردن به صورتم،مجبور است سرش را کامل بلند کند.
صدایش چنگ است و قلب من،دیوانه روانی ام میکند،در عین حال که آرامش را تزریق جانم میکند.....
:+خواهش میکنم.تولدت مبارک....
قلبم درجا سنگکوب میکند.
وای از این دختر،چه میکند با من یکم رحمی بر من بیچاره ی بینوا بکن دخترجان!با چند سپاه به جنگ قلبم آمده ای؟... مگر ارتشِ
لهستان،چقدر برابر هیتلر قدرت دفاع دارد
چرا با خاک یکسان میکنی ویرانه ی قلبم را؟
نیکی سرش را پایین میاندازد،به پاهایم نگاه میکند و دوباره به صورتم زل میزند.
:+نیکی من...من،نیکی...
چشمهایم را میبندم و باز میکنم.
نفسم را چند ثانیه حبس میکنم و رها میکنم.
سخت است.
کنارت اینچنین ایستادن و مردانه،پای قول و قرار ماندن،خیلی سخت است دخترعمو...
اصلا چرا؟
بلید راز مگوی دلم را بازگو کنم.
َسر به مهر بردارم و پایان بدهم به این همه تشویش
💧💧💧💧💧💧
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
🏴🏴🏴🏴🏴