﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_دویستهشتادپنجم
خواستی عکس سه در چهار هم واسه کارت ملی و گواهینامه و پاسپورت بگیری،بده نیکی بگیره
ازت!
خوشگل بودیا!
لبخند میزنم.
زنعمو صدایم میکند:نیکی جان بشین پیش مسیح دیگه..
آبدهانم را قورت میدهم.
مسیح با دست به سمت چپش اشاره میکند و روی مبل میکوبد.
آرام قدم برمیدارم و به طرف مسیح میروم.
با کمی فاصله کنارش مینشینم و به لنز مانی خیره میشوم.
مانی با شیطنت نگاهمان میکند:یه کم نزدیکتر.. مهربونتر...
سرم را پایین میاندازم.
مسیح،کمی نزدیکم میشود.
دیگر تقریبا فاصله ای بینمان نیست،اما هیچ برخوردی با هم نداریم.
مانی میگوید:به به ، عجب عکسی شد..
زنعمو با لبخند میگوید:راست میگه..
مسیح جان همه ی این زحمتا رو نیکی تنهایی کشیده،نمیخوای ازش تشکر کنی؟
مسیح نگاهم میکند.
حس میکنم جان از دست و پایم رفته.چیزی در گلویم سنگینی میکند.
نگاه مسیح،مثل سوزن در چشمانم فرو میرود.
باز همان چشمها...
همان برق درخشان درون مردمکهای سیاه!
مگر آدمیزاد چند بار عاشق میشود ؟
برای چند نفر قلبش اینطور خودش را به در و دیوارـمیکوبد.برای یک جرعه اکسیژن بیشتر تند و
عمیق نفس میکشم.
مسیح چشمانش را میبندد.
دوباره باز میکند.
چیزی مثل التماس،در چشمان مسیح،وجودم را میبلعد.
هیچ نمیگویم.
حتی نمیدانم چه کار باید بکنم.مسیح،همچنان نگاهم میکند.
یکدفعه از جا بلند میشود :نه مامانجان،من سرما خوردم،نمیخوام نیکی هم مریض بشه!
مسیح با لبخندی خاص نگاهم میکند،چشمهایش را روی هم میگذارد و باز میکند:لباسام رو
عوض کنم خدمتتون می رسم.
بعد به طرف اتاقش میرود.
به پشتی مبل تکیه میدهم و نفسمـ را با صدا بیرون میدهم.
انگار دیگر جانی برایم نمانده!
مسیح صدایم میزند:نیکی یه دقیقه میای اتاق؟
زنعمو و مامان،معنی دار به هم نگاه میکنند و مانی با شیطنت میخندد.
بلند میشوم،"ببخشید" میگویم و به طرف اتاق مسیح میروم.
قلبم،با هیجان،مثل یک زندانی که حکم اعدامش را گرفته،خودش را به دیوار زندان سینه ام
میکوبد و میخواهد فرار کند!
آبدهانم را قورت میدهم.
مسیح،جلوی در اتاق مشترک به انتظارم ایستاده..
با لبخند...
وای از لبخندش..
زنده زنده،قلبم را میمیراند.
امان از لبخندش!
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸