eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
6.5هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ لبخندی از سر آسودگی میزنم. نیکی،چادرش را سفت میکند و کوبه ی روی در را میزند. بعد سریع انگار یاد چیزی افتاده میگوید:بده من..جعبه شیرینی رو بده من. جعبه را به دستش میدهم. آرش در را باز میکند:به به آقامسیح،چشممون به جمال شما روشن.. سلام خانم.. سرد و خشک جواب سلامش را میدهم. نگاهش به نیکی و چادرش را اصلا نمیپسندمـ. نیکی اما گرم و صمیمی تعارف میکند :+سلام آقاآرش...خوب هستین؟ ببخشید اسباب زحمت شدیم... آرش دستش را برابرم دراز میکند. جدی و رسمی دستش را میگیرم و سریع رها میکنم. آرش اینبار وقیحانه دستش را برابر نیکی دراز میکند. نیکی لبخندِصمیمانه ای میزند و جعبهی شیرینی را به طرف آرش میگیرد :زحمت دادیم،ناقابله آرش با پوزخند میگوید:اختیار دارین..مگه اینکه خانم،شما سبب خیر بشید و این آقامسیح ستاره ی سهیل رو رؤیت کنیم... ِاز قرار معلوم هم که شما کلا دستت تو کار خیره... و بعد،خودش به متلکش میخندد. عصبانی ام.اصلا نباید اینجا میآمدم. نگاهی به نیکی میاندازم.مظلومانه،سرش را پایین انداخته و به کفشهایش خیره شده. احساس میکنم خون در مغزم قُل میزند و میجوشد. مهوش در چهارچوب در ظاهر میشود. موهای شرابی اش را روی شانههایش ریخته و پیراهن قرمز کوتاهی پوشیده. ناخودآگاه نگاهم را از چهره ی آرایش شده اش میگیرم. نمیخواهم به پاکی چشمان نیکی نامردی کنم... مهوش لبخند پهنی میزند :آرشجان این چه رسم مهمون نوازیه عزیزم؟ سلام نیکی جان،سلام مسیح جان... و دستش را برابر نیکی دراز میکند:خیلی خوش اومدی عروس خانم.. نیکی به گرمی لبخند میزند و دست مهوش را میفشارد. دلم غنج میرود برای خنده اش... مهوش دستش را برابرم میگیرد. اولین بارم نیست...قبلا بارها با امثال مهوش دست داده ام. نیکی بی هیچ احساسی نگاهم میکند. انگار برایش مهم نیست که دست بدهم،یا ندهم.دوست ندارم در ذهنش،مسیح را ببیند...چشمم به صورت منتظر مهوش میافتد. سر تکان میدهم و نگاهم را از چهره اش میدزدم. چند لحظه که میگذرد،آرش با خنده دست مهوش را میگیرد و میگوید:اوف بر تو... انتظار نداری که این دوتا با ماها دست بدن.. مهوش میخندد و میگوید:از دست تو آرش..عیب نداره،اذیتشون نکن...بفرمایید تو... نیکی وارد خانه میشود. پشت سرش میروم. چادر رنگی اش را سر میکند و با راهنمایی مهوش روی یک مبل استیل دونفره مینشیند. کنارش مینشینم. لبخندی به صورتش میپاشم. چشمانش را میبندد و باز میکند.میخواهد خیالم راحت باشد،که از حرفها و رفتار آرش ناراحت نشده.🌺🌺🌺🌺🌺 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸