﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_دویستپنجاههفتم
چشمانم را که باز میکنم،سعی میکنم لبخند بزنم.
پشت به من ایستاده و دستش را دور کمرش گذاشته.
:+باشه.. باشه مسیح
برمیگردد.
با قشنگترین لبخندش نگاهم میکند.
:_حالا شد...پسرعمو که میگی حس میکنم بازیگر این فیلمای زمان قاجاری ام..
شرمآگین لبخند میزنم.
دوباره سرجایش مینشیند.
:_حالا این صبحونه خوردن داره...
و با اشتها،تکه ای نان تست برمیدارد و رویش خامه میمالد.
قوری را برمیدارم و فنجان ِ خالی اش را پر میکنم.
:+راستی دیروز قبل اینکه بیاین خونه، طلاخانم اجازه گرفت که امروز واسه نهار نیاد..
فنجانش را برمیدارد.
:_دستت درد نکنه،پس واسه نهار چی بخرم؟
:+نمیخواد پسـ... هیچی نمیخواد،خودم آشپزی میکنم دیگه..
:_نیکی،نمیخوام زحمتت..
میان کلامش میدوم،کاری که متنفرم!
:+نه بابا،من قبلا هم گفتم عاشق آشپزی ام... وقتی ازم نمیگیره که...من فکر کردم شما از
دستپختم خوشت نمیاد که طلا رو آوردین..
میان ضمایر جمع و مفرد دست و پا میزنم.خودم هم نمیدانم چه بلائی سر دامنه ی لغاتم آمده!
مسیح،دستپاچه میگوید
:_من...من واقعا عاشق دستپختتم..
دلم هری میریزد.
به سختی خودم را کنترل میکنم تا لبخند نزنم.
مسیح در چشمانم خیره میشود.
ِ چشم
همان،برق گیر..
همان،نگاهِ گیـــرا..
دلم میلرزد.
شاید سخت باشد،اعتراف کردنش..
اما حالا تقریبا مطمئنم که درگیر این چشمها شده ام.
با صدای بم و لحن مردانه اش ادامه میدهد
:_من فقط نمیخواستم تو خسته بشی..نمیخوام کارای آشپزخونه،باعث بشه تو به درس و
دانشگاهت نرسی..
آرامش تو و آسایشت،برای من مهمترین اولویت دنیاست،میفهمی ؟
لرزش تارهای صوتی اش،دلم را میهمان تکانه های پیاپی میکند.
این جملات،با این لحن و این صدا،برای تمام عمر کافیست که لالایی های عاشقانه ی هرشبم
باشد.
حس میکنم خمار شده ام.
انگار پلکهایم سنگین شده اند و روی هم افتاده اند.
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_دویستپنجاههفتم
روی میز خم میشود و صورتش را جلو میآورد.
:_اگه واقعا برای تو مشکلی نداشته باشه من و معده ام هردومون دلمون برا دستپختت تنگ
شده.
صاف مینشیند و لبخند قشنگش را میزند.
به خدا قسم،اگر نقاش بودم،این چهره و این لبخند را ثبت میکردم.
آب دهانم را قورت میدهم و بدون اینکه نشان بدهم که دلم لرزیده،میگویم
:+نه..واقعا مشکلی ندارم...
دیگر نمیتوانم چیزی بگویم..
میترسم،با یک کلمه حرفِ اضافی دست دلم را رو کنم.تا همینجا هم خیلی پیش رفته ام.
سریع از جا بلند میشوم.
میترسم.
از گناه کردن میترسم.از نگاهِ حرام میترســم..
از وابسته شدن میترسم...از دلبستن میترســــــــم....
مسیح به پشتی صندلی تکیه میدهد.
:_پس بگم از فردا طلاخانم نیاد دیگه...که زحمتمون افتاده گردن نیکی خانم!
لبخند میزنم.
میخواهم از پشت صندلی اش بگذرم که میگوید
:_من تو شهرداری جلسه دارم خانم،واسه نهار نمیرسم بیام..
واسه شام هم بریم بیرون باهم،من شیرینی پروژه ی جدیدم رو بهت بدم
و برمیگردد تا واکنشم را ببیند.
:+ شب که نمیشه..
:_چرا نمیشه؟؟
:+آخه واسه شام دعوتیم...
مسیح بلند میشود و برابرم میایستد.
مجبورم برای نگاه کردنش سرم را بلند کنم.
:_عه،کجا؟
با ترس و شمرده شمرده میگویم
:+خونه ی آقاآرش...پسرخاله ی شما..
از واکنشش میترسم.زنعمو به اندازه ی کافی مرا ترسانده.
ابروهای مسیح کم کم درهم فرو میروند.
:_نیکی،بهتر نبود قبلش به من میگفتی؟
:+پسـرعــمــ....یعنی... مسیح من فکر نمیکنم کار بدی کرده باشم..
من نمیدونم مشکل شما با پسرخاله ات چیه،ولی اونا وقتی مارو دعوت کردن یعنی میخوان
آشتی کنن دیگه..
مسیح انگار اصلا حرف مرا نمیشنود،نگاهم نمٻکند.
:_مامان من،فکر کرده اگه تو بهم بگی من قبول میکنم؟هه....
بلند میگویم
:+قبول نمیکنی؟؟
مسیح شوکه به طرفم برمیگردد.
:+فقط زنعمو نه...منم فکر میکردم به من "نه" نمیگی...
:_نیکی تو نمیدونی بین من و آرش..
:+مهم نیست..زنگ میزنم به زنعمو میگم اشتباه فکر میکردیم..
میخواهم رد شوم که برابرم میایستد.
سرم را پایین انداخته ام.
:_نیکی...
هیچ نمیگویم.
این ترفند را زنعمو یادم داده.گفت که مسیح طاقت دلخوری و قهر را ندارد.
:_نیکی جان...
آخ،قلبم!
نمیدانم اسمم اینقدر قشنگ است یا تو آن را اینهمه زیبا ادا میکنی.
هرچه که هست،عاشق اسمم شده ام.
دلم طاقت ندارد،لحنش قشنگ و پر از خواهش است.
سرم را بلند میکنم.
:_مگه میشه نیکی خانم چیزی بخوان و من بگم نه؟
مگه ممکنه؟اصلا مگه میشه؟؟
و لبخند قشنگی میزند.
رندانه میپرسم
:+یعنی میریم ؟
لبخندش را عمیقتر میکند
:_مگه جز این انتظار داری؟؟
⚘⚘⚘⚘⚘
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸