﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_دویستچهلچهارم
:+میدونم میدونم دخترم...مسیح از بچگیش هم خودخواه بود..الانم خانمشو فقط واس خودش
میخواد،راضی نمیشه دو دقیقه ما شما رو ببینیم که...اینا تقصیر پسر خسیس خودمه...
با شرم میگویم
:_نه زنعمو... باور کنین پـسـ...مسیح اصلا مقصر نیست...
باز هم صدای خنده
:+باشه عروس خانم...خوشبه حال مسیح که همچین هواداری داره...
خنده روی لبهایم میآید و با خجالت،لبم را میگزم.
:+حالا عروس خانم...تشریف میارین واسه شام اینجا یا نه؟
:_امشب؟
:+بله،امشب..
باز هم خجالت،گونه هایم را اناری میکند و تُن صدایم را پایین میآورد.
:_به مسیح بگم،چشم خدمت میرسیم.
:+پس منتظریم دخترم،میبوسمت..
:_خدانگهدار
*
فنجان چای را به طرف دهانم میبرم.
زنعمو با لبخند میگوید
:_خوب خانمت رو تو تو قلعه ی اژدها نگه داشتی نمیذاری کسی بهش نزدیک بشه ها...
مسیح چشمانش را درشت میکند.شادی از حرکاتش هویداست.
با شیطنت،شانه هایش را بالا میاندازد.
:+ما اینیم دیگه..
فنجان را روی میز میگذارم.
زنعمو بلند میشود:ببخشید یه سری به غذا بزنم الان میآم.
و چشمکریزی به من ميزند.
مسیح خودش را به طرفم میکشد.خودم را با روسری ام مشغول میکنم.
:+نیکی؟
سرم را پایین میاندازم.
گر گرفته ام از این همه نزدیکی..
صدایش درست از کنارگوشم میآید.
:_هوم؟
:+نمیدونم چرا هرکی به تو میرسه شیفته ات میشه..
با تعجب به طرفش برمیگردم.
با ابروهایش به آشپزخانه اشاره میکند.
:+مثلا مامانم...
نمیدانم چه باید بگویم.
خون به رگهای صورتم هجوم میآورد.بلند میشوم و به طرف آشپزخانه میروم.
حسی شیرین بین رگهایم جریان مییابد.نبضم کنار شقیقه ام میزند.
کمی دستپاچه شده ام.نمیدانم باید تعریفش را به پای علاقه بگذارم یا نه.
حسی در قلبم تماما خواستار اوست.
مسیح!
تو این حس را به من دادی..
همه ی نگرانی هایت،حرفهایت...
ولی نباید به این حرفها تکیه کنم.
نباید تا از چیزی مطمئن نشدم دل ببازم.
باید صبر کرد.
صبر و توکل..
به آشپزخانه که میرسم،با صدای بلند میگویم : کمک نمیخواین؟
زنعمو نگاهی به سالن،میاندازد و با دست اشاره میکند که وارد شوم.
:_من در خدمتم،زنعمو
زنعمو اشاره میکند روبهرویش پشت میز بنشینم.
:+راستش نیکی جان،اتفاقی که افتاده...
صدای مردانه ای بلند میگوید :سلام
برمیگردم.
مانی در چهارچوب در ظاهر میشود و بعد به طرف آشپزخانه میآید.
:_سلام بر خانواده،من برگشتم..
زنعمو با اخمی ساختگی بلند میشود و با دلخوری میگوید
:+خوشم باشه...آقامانی سفر بخیر...ما تو خونوادمون از این سفرای بیخبر و یهویی نداشتیما...
مانی لبخندی به پهنای صورت میزند و زنعمو را بغل میکند.
:_دورت بگردم خوشگل خودم...
از آشپزخانه بیرون میروم و کنار مسیح میایستم.
زنعمو سعی دارد از حصار دستان مانی بیرون بیاید : عه ولم کن مردِ گنده...
مسیح میخندد،مانی با سماجت میگوید
:_نه،تا حالا دختری به زیبایی شما ندیدم،باید باهام برقصین...
و برابر زنعمو زانو میزند.
زنعمو با لبخند میگوید : دلم برات تنگ شده بود،دیگه از این کارا نکن..
مانی دست مادرش را میبوسد:چشم
به رابطه ی صمیمی شان غبطه میخورم.بیشتر از برخی مذهبی ها به مادرشان محبت میکنند.
🌻🌻🌻🌻
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸