eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ *مسیح* صورت رنگ پریده و چشمان ترسیده ی نیکی از جلوی چشمانم کنار نمی رود. زبانم لال،شبیه مرده ها شده. آن لحظه که هنگام دفن عمو؛یک لحظه سرش روی شانه ی عمووحید افتاد؛احساس کردم از دست دادمش.. مامان که روی صورتش آب پاشید و عمو کمرش را ماساژ داد؛وقتی مظلومانه چشمانش را باز کرد و داد زد:یازهرا حس کردم الان است که بمیرم... با چشمانی از حدقه بیرون زده اطراف را می کاود. روی خاک ها نشسته،به دوستش فاطمه تکیه داده و همینطور اشک می ریزد. نگرانم... نگران سلامتی اش... نگاهی به اطراف می اندازم تا عمووحید را پیدا کنم. برای آرام کردن نیکی به حضورش نیاز دارم... خودم را کنار مامان می کشانم. :_عمووحید کجاست؟ اشک هایش را پاک می کند و سعی می کند موهای مجعدش را زیر شال مشکی اش پنهان کند. :+با مانی رفتن برای بدرقه ی مهمونا... پشت دست راستم را روی کف دست چپم می کوبم. :_ای بابا...الان عمو باید پیش نیکی باشه... مامان چپ چپ نگاهم می کند. :+پس تو چی کاره ای؟برو پیش نیکی...الان بیشتر از هروقت دیگه ای بهت نیاز داره... ناچار و معذب به طرف نیکی می روم. فاطمه با دیدنم؛خودش را کنار می کشد:نیکی جان من همین اطرافم...کاری داشتی صدام بزن.. نیکی سر تکان می دهد. کنارش می نشینم،نگاهم می کند. صدای لرزانش آتشم می زند؛سقوط می کنم. می میرم برای مظلومیتش:یتیم شدم مسیح.... *نیکی* با دست هایم زانوانم را بغل می گیرم و چانه ام را تکیه گاه سرم می کنم. نگاهی به خاک های خیس برآمده می کنم. روانداز سرد و سنگین بابا! اشک هایم راه همواری روی گونه هایم پیدا کرده اند و صدایم می لرزد.از کی اردیبهشت اینقدر سرد شده؟ :_یتیم شدم مسیح! صدای شکستنش را می شنوم.دلم را می گویم! انگار تا چند لحظه پیش باور نکرده بودم که بابا نیست.. که رفته.. که یتیم شده ام! چه مزه ی تلخی دارد این واژه... پر از غربت است. پر از تنهایی... دستی ظریف روی شانه ام قرار می گیرد و پشت بندش صدای زن عمو را می شنوم:نیکی جان بهتره دیگه بریم عزیزم خودم را نزدیک آرامگاه بابا می کشم :_من نمیام... می خوام اینجا بمونم... :+آخه اینجوری که... صدای مردانه ی عمووحید میان کلام زن عمو می دود:چی شده شراره خانم؟ بدون توجه به حرف هایشان دست روی خاک می کشم. بحث سر ماندن من است. سر اینکه زشت است و مهمان ها منتظر من هستند. سر اینکه باید الان بر خودم مسلط باشم... این ها چه می دانند بابا؟! چه می دانند حسرت های دخترانه ام روی دلم تلنبار شده... چه می دانند الان بیشتر از هرکسی من به تو نیاز دارم و تو به من... می شنوم عمووحید مرا به مسیح می سپارد و زن عمو را راضی می کند تا وظیفه ی سنگین مهمان داری را باهم به انجام برسانند.. مهم نیست. حرف های هیچ کدامشان... حتی پچ پچ های درگوشی مهمان ها...نگاه های از سر ترحم شان... مهم این است که حالا؛بیشتر از هرکسی من به بابا نیاز دارم و او به من... تنهایش نمی گذارم.. در سخت ترین ساعت ها رهایش نمی کنم.. دور و برم که خلوت می شود،آرام صدایش می زنم. بی هدف! تنها با این امید که شاید جواب دهد! :_بابا... چند کلاغ از روی یکی از درختان بهشت زهرا بلند می شوند. دوباره با بغض یتیمی صدایش می زنم. :_بابا..... صدای خش خش قدم هایی می آید. بلندتر و با استیصال می خوانمش :_بابا.... دیگر طاقت ندارم. صدایم را آزاد می کنم ، به اشک هایم رخصت سیل می دهم و خودم را روی بابا می اندازم. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸