eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
د،همان گارسون،جلو میآید و سالم میدهد:سالم آقاوحید،آقا سیاوش و خانم ِفِرگ . جواب سلامش را میدهم،عمو و آقاسیاوش گرم بااوصحبت میکنند. عمو دستم را میگیرد و راهنمایی ام میکند به طرف پشت رستوران. جای قشنگ و دنجی به نظر میرسد،به جای صندلی،فقط یک تخت سنتی گذاشته اند و الله عباسی های قدیمی ایرانی... انگار نه انگار،در قلب لندن،چنین جایی هست.. همه چیز سنتی و ایرانی. به نظر میرسد جزو محیط رستوران نیست عمو میگوید:اینجا،جایگاه من و سیاوشه. تو تنها نفر سومی هستی که از اینجا باخبری. سیاوش خواست که تو هم اینجا رو ببینی :+خیلی قشنگه. آقاسیاوش به طرفمان میآید:ای بابا هنوز که ایستادید؟چی میل دارید؟ با تعجب نگاهش میکنم. عمو میگوید:من کوبیده، تو چی نیکی؟ :+منم همینطور. آقاسیاوش می رود،متعجب به عمو میگویم:مگه نگفتین آقاسیاوش صاحب اینجاست؟پس چرا سفارش گرفت؟؟ عمو میخندد: بس که متواضعه آقاسیاوش میآید و مینشیند:الان غذا حاضر میشه، خب نیکی خانم،اینجا چطوره؟ :+واقعا قشنگه،رستوران ایرانی بدون تخت نمیشه که. آقاسیاوش لبخند میزند،عمو میگوید:من الان میام، چیزی که نمیخواین؟ :+نه ممنون عمو میرود،پس از چند لحظه ميگویم:شما خیلی با عمو صمیمی هستید،درسته؟ :_خب بله،من و وحید از بچگی باهم دوست بودیم.وحید فوق العاده است در دل،حرفش را تأیید میکنم . فرد سینی غذا در دست می آید،آقاسیاوش هم بلند میشود و به کمک او میرود. صبر می کنیم تا عمو بیاید و بعد مشغول خوردن غذا میشوم،واقعا خوشمزه است. فرد برای لحظه ای عمو را صدا میزند. میگویم:آقاسیاوش آشپزتون دست پخت عالی داره آقاسیاوش میگوید:بله،ولی آشپزخونه جزء قلمرو وحیده متوجه حرفش نمیشوم:عمو؟ :+نکنه به شمام گفته رستوران،مال منه؟ :_مگه نیست؟ :+چرا هست،ولی نصفش،نصف دیگه اش واسه وحیده. :_خب چرا اینو نمیڱه؟ میخواد به قول خودش دچار منیّ :+ ت نشه عمو به جمعمان اضافه میشود،آقاسیاوش چپ چپ نگاهش میکند،عمو میپرسد:چیه؟چرا اینطوری نگا میکنی؟ سیاوش سری تکان میدهد و عمو میخندد. غذایمان که تمام میشود،عمو جعبه ای برابرم میگیرد:ناقابله خاتون حیرت میکنم:مال منه؟ :+بله مال شماست،ببین خوشت میاد؟ :_آخه مناسبتش؟؟ :+من تا امروز پونزده تا،کادوی تولد به تو بدهکارم. این حالا اولیش جعبه را از دست عمو میگیر م،کوچک است و زیبایی اش سلیقه ی خریدارش را به رخ میکشد. در جعبه را باز میکنم. انگشتر ی ظریف و زیبا،داخلش نشسته و به زیبایی هرچه تمام تر،رویش حک شده:امیــــــری حسیـــن انگشتر را درمیآورم و داخل انگشتم میکنم... ناخودآگاه دستم را بالا میبرم و نقش}حسین{روی انگشتررا میبوسم. چشمانم را میبندم و با نفس عمیقی بوی خوش و رایحه ی دل انگیز انگشتر را میبلعم. چشم هایم را باز میکنم و صورت مهربان عمو را میبینم. ناخودآگاه بغلش میکنم و مدام میگویم:مرسی عمو،ممنون...این عالیه،خیلی قشنگه. عمو با لبخند نگاهم میکند:همیشه زیر سایه ی ]حسین و خدای حسین [ باشی عزیزدلمـ :_عمو،جبران کل اون شانزده سال،یه جا دراومد... حاضرم تا آخر عمرم کادو نگیرم ولی این،)انگشتر را نشانش میدهم( همیشه پیشم باشه. نگاهم باز به آقاسیاوش میخورد،آرام میگوید: مبارکتون باشه نیکی خانم نمی دانم چرا،ولی حس میکنم با شنیدن نامم،از زبان او،دلم هری میریزد.... خدایا،چرا؟؟ ☘ 🌹☘ 🌹🌹☘ 🌹🌹🌹☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸