#مسیحاےعشق
#پارت_سی_نهم
د،همان گارسون،جلو میآید و سالم میدهد:سالم آقاوحید،آقا سیاوش و خانم
ِفِرگ .
جواب سلامش را میدهم،عمو و آقاسیاوش گرم بااوصحبت میکنند.
عمو دستم را میگیرد و راهنمایی ام میکند به طرف پشت رستوران.
جای قشنگ و دنجی به نظر میرسد،به جای صندلی،فقط یک تخت سنتی گذاشته اند و الله
عباسی های قدیمی ایرانی...
انگار نه انگار،در قلب لندن،چنین جایی هست.. همه چیز سنتی و ایرانی. به نظر میرسد جزو
محیط رستوران نیست
عمو میگوید:اینجا،جایگاه من و سیاوشه. تو تنها نفر سومی هستی که از اینجا باخبری. سیاوش
خواست که تو هم اینجا رو ببینی
:+خیلی قشنگه.
آقاسیاوش به طرفمان میآید:ای بابا هنوز که ایستادید؟چی میل دارید؟
با تعجب نگاهش میکنم. عمو میگوید:من کوبیده، تو چی نیکی؟
:+منم همینطور.
آقاسیاوش می رود،متعجب به عمو میگویم:مگه نگفتین آقاسیاوش صاحب اینجاست؟پس چرا
سفارش گرفت؟؟
عمو میخندد: بس که متواضعه
آقاسیاوش میآید و مینشیند:الان غذا حاضر میشه، خب نیکی خانم،اینجا چطوره؟
:+واقعا قشنگه،رستوران ایرانی بدون تخت نمیشه که.
آقاسیاوش لبخند میزند،عمو میگوید:من الان میام، چیزی که نمیخواین؟
:+نه ممنون
عمو میرود،پس از چند لحظه ميگویم:شما خیلی با عمو صمیمی هستید،درسته؟
:_خب بله،من و وحید از بچگی باهم دوست بودیم.وحید فوق العاده است
در دل،حرفش را تأیید میکنم .
فرد سینی غذا در دست می آید،آقاسیاوش هم بلند میشود و به کمک او میرود.
صبر می کنیم تا عمو بیاید و بعد مشغول خوردن غذا میشوم،واقعا خوشمزه است. فرد برای
لحظه ای عمو را صدا میزند.
میگویم:آقاسیاوش آشپزتون دست پخت عالی داره
آقاسیاوش میگوید:بله،ولی آشپزخونه جزء قلمرو وحیده
متوجه حرفش نمیشوم:عمو؟
:+نکنه به شمام گفته رستوران،مال منه؟
:_مگه نیست؟
:+چرا هست،ولی نصفش،نصف دیگه اش واسه وحیده.
:_خب چرا اینو نمیڱه؟
میخواد به قول خودش دچار منیّ :+ ت نشه
عمو به جمعمان اضافه میشود،آقاسیاوش چپ چپ نگاهش میکند،عمو میپرسد:چیه؟چرا
اینطوری نگا میکنی؟
سیاوش سری تکان میدهد و عمو میخندد. غذایمان که تمام میشود،عمو جعبه ای برابرم
میگیرد:ناقابله خاتون
حیرت میکنم:مال منه؟
:+بله مال شماست،ببین خوشت میاد؟
:_آخه مناسبتش؟؟
:+من تا امروز پونزده تا،کادوی تولد به تو بدهکارم. این حالا اولیش
جعبه را از دست عمو میگیر م،کوچک است و زیبایی اش سلیقه ی خریدارش را به رخ میکشد.
در جعبه را باز میکنم. انگشتر ی ظریف و زیبا،داخلش نشسته و به زیبایی هرچه تمام تر،رویش
حک شده:امیــــــری حسیـــن
انگشتر را درمیآورم و داخل انگشتم میکنم... ناخودآگاه دستم را بالا میبرم و نقش}حسین{روی
انگشتررا میبوسم. چشمانم را میبندم و با نفس عمیقی بوی خوش و رایحه ی دل انگیز انگشتر
را میبلعم.
چشم هایم را باز میکنم و صورت مهربان عمو را میبینم. ناخودآگاه بغلش میکنم و مدام
میگویم:مرسی عمو،ممنون...این عالیه،خیلی قشنگه.
عمو با لبخند نگاهم میکند:همیشه زیر سایه ی ]حسین و خدای حسین [ باشی عزیزدلمـ
:_عمو،جبران کل اون شانزده سال،یه جا دراومد... حاضرم تا آخر عمرم کادو نگیرم ولی
این،)انگشتر را نشانش میدهم( همیشه پیشم باشه.
نگاهم باز به آقاسیاوش میخورد،آرام میگوید: مبارکتون باشه نیکی خانم
نمی دانم چرا،ولی حس میکنم با شنیدن نامم،از زبان او،دلم هری میریزد.... خدایا،چرا؟؟
☘
🌹☘
🌹🌹☘
🌹🌹🌹☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸