#مسیحاےعشق
#پارت_سی_پنجم
حاج خانم روبه رویمان مینشیند. عمو میگوید:حاج خانم حق دارین از دست من ناراحت
باشین،من تسلیم و البته شرمنده
حاج خانم میخندد،چهره اش دوست داشتنی است و نگاهش گیرا .
:+نه پسرم،این بار رو عیب نداره... بالاخره مهمون داری دیگه
آقاسیاوش برایمان چای میآورد،تعارف میکند و خودش کنار عمو مینشیند.
حاج خانم میگوید:خب نیکی جان،تا کی اینجایی؟
:+دقیق نمیدونم...ویزام که شش ماهه اس،حالا تا هروقت که مامان و بابام بذارن و البته تا وقتی
که مزاحم عمو نباشم.
عمو اخم ظریفی به ابروهایش میدهد.
آقاسیاوش میپرسد:کجاها رفتین؟؟گشت و گذار منظورمه
عمو چایی اش را برمیدارد:فعلا هیچ جــا،فردایی ،پس فردایی وقت داری بریم باهم گردش؟
:_آره آره حتما
عمو رو به من برمیگردد:نیکی جان مشکلی که نداری؟
:+نه،من عاشق گردشم.
عمو لبخند ملیحی میزند،شیرین و دل ربا...
هیچگاه فکر نمیکردم تا این حد به کسی که تازه دیدمش علاقمند شوم.
عمو و آقاسیاوش میروند تا راجع کارهای جدیدشان باهم حرف بزنند،من هم کنار حاج خانم
میمانم. هنوز،دلم پیش حرف های عموست.. شاید بهتر باشد از حاج خانم بپرسم.
میگویم:ببخشید حاج خانمـ میشه یه سوالی ازتون بپرسم؟
:_آره دخترم،بپرس
:+احکام دخترونه یعنی چی؟راستش من چیز زیادی ازش نمیدونم...
حاج خانمـ موقر لبخند میزند:فکر کنم بتونم کمکت کنم .
بلند میشود و به طرف اتاقش میرود،چند لحظه بعد،با کتابی برمیگردد:بیا دخترم،اینو بخون. بازم
اگه سوالی داشتی از من بپرس...
:+ممنون،لطف کردین.
جلد کتاب را میخوانم:احکام دختران....
میخواهم بازش کنم که حاج خانم میگوید:نه عزیزم الان نه،بذا تو خونه میخونیش...الآن بذارش
تو کیفت
نمیدانم چرا این را میگوید،اما اطاعت میکنم. کتاب را داخل کیف میگذارم و با گوشه ی شالم
بازی میکنم.
میپرسم:شما تنها زندگی میکنید؟یعنی با آقاسیاوش؟
:_آره دخترم،بابای خدابیامرز سیاوش،چند سال پیش عمرش رو داد به شما
:+خدا رحمتشون کنه.
:_ایران،خیلی عوض شده،درسته؟
نمیدانم چه بگویم:فک میکنم همینطور باشه.
صدای آقاسیاوش میآید:نیکی خانمـ ،وحید کارتون داره .
و خودش کنار حاج خانم مینشیند:خب دورت بگردم حاج خانمـ ،وقت آمپولته
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
☘
🌹☘
🌹🌹☘
🌹🌹🌹☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸