eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
عمو میگوید:سیاوش جان،ایشون نیکی هستن. برادرزاده ام. رو به من میکند:خیلی خوشبختم. وحید خیلی از شما تعریف میکرد. خوشحالم که اومدین و آرزوی وحید برآورده شده. :+منم همینطور،اتفاقا از شما هم برای من گفتن. سیاوش با مشت به شانه عمو میزند:پشت سرم چی گفتی نارفیق؟! هر دو میخندند. سیاوش میگوید:بفرمایید بشینید خواهش میکنم،من مزاحمتون نمیشم مینشینم. سیاوش میگوید:وحید جان،به مهمونت رسیدی سری هم به ما بزن. با هم دست می دهند،یاعلی میگوید و میرود. چقدر جنس نگاهش را دوست داشتم،همان که وقتی رو به من بود،زمین را نشانه میرفت. عمو دستش را جلوی صورتم تکان میدهد:کجایی فرمانده؟ به خودم میآیم،من واقعا کجا بودم؟؟؟ سه روزی از هم خانه شدنم با عمو میگذرد. قرار است امروز به خانه ی آقاسیاوش و به دیدن مادرش برویم،برای نهار. اذان ظهر را گفته اند،مانتو و روسری میپوشم و میخواهم با،تربتی که عمو،روز اول داد،نماز را شروع کنم. عمو از دستشویی خارج میشود،قطرات آب وضو ،صورت مهربانش را زیبا کرده،نگاهی میاندازد و میگوید:باید زودتر چادر نماز بخریم نیکی. در جواب محبتش،لبخند میزنم. تربت را روی زمین میگذارم و راز و نیاز را با یگانه ام آغاز میکنم. ★ مانتو بلند یاسی میپوشم و روسری مشکی. سوار ماشین عمو میشوم،عمو هم مینشیند و راه میافتیم. عمو میگوید:یه چیزی میخوام ازت بپرسم نیکی،از روز اول که دیدمت،راستش دارم سبک و سنگین میکنم که بپرسم یا نه. :+بپرسید،راحت باشید :_ناراحت نمیشی؟ :+از دست شما،هیچ وقت! عمو گلویش را با چند سرفه صاف میکند و آرام میگوید:نیکی جان،تو از..تو از احکام خانمها چیزی میدونی؟ :+چی؟ :_احکام خانمها،یعنی کارهایی که مخصوص خانمهاست.. :+مگه یه همچین چیزیام داریم؟ :_معلومه که داریم،یه خانمـ و آقا فرق زیادی با هم دارن،طبیعتا تو بعضی احکام هم،کاراشون فرق کنه. متوجه نمیشوم:یعنی مثال نمازی داریم که فقط خانمها بخونن؟ :_نه عزیزدلمـ ،ببین من بیشتر از این نمیتونم بهت توضیح بدم،یعنی بلد نیستمـ که بگم. ولی ازت میخوام تو اولویت بذاری این موضوع رو. میگردم،برات کتاب مناسب پیدا میکنم،باشه؟ ِ حرف هایش هستم سر تکان میدهم،هنوز گیج ... مگر میشود حکمی درباره ی مرد و زن متفاوت باشد... :_خب رسیدیم پیاده میشوم،در برابر ساختمان ویالیی ایستاده ایم، با سنگ نمای مشکی. عمو در را میزند و داخل میشویم. آقاسیاوش به استقبالمان میآید. :_به به آقاوحید،بالاخره قابل دونستی،حاج خانم حسابی از دستت ناراحته،سلام نیکی خانمـ خیلی خوش اومدین. میگویم:مرسی ببخشید،زحمتتون دادیم. :_اختیار دارین این حرفا چیه،بفرمایید تو خواهش میکنم. داخل میشویم،خانه ای تلفیقی از سبک اروپایی و چیدمان سنتی ایرانی. آقاسیاوش،راهنماییمان میکند وخودش به آشپزخانه میرود،ما روی مبل ها مینشینیم. صدایی از پشت سر می آید. :+ به به،خیلی خوش اومدین. خانمی جاافتاده به طرفمان میآید،من و عمو بلند میشویم. عمو میگوید:سلام حاج خانم،بهترین ان شاءاللّه؟ :+از احوالپرسی های شما وحیدجان،شما نیکی خانم هستی؟ لبخند میزنم:بله خودمم حاج خانم به گرمی بغلم میکند و میگوید:تعریفت رو از وحید و این اواخر،از سیاوش زیاد شنیدم. مشتاق دیدار بودیمـ :+شما لطف دارین،ممنون :_بفرمایید،بشینید خواهش میکنم... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ ☘ 🌹☘ 🌹🌹☘ 🌹🌹🌹☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸