#مسیحاےعشق
#پارت_صد
:+میدونم دخترم... ولی خودت یه کاریش بکن... فقط از دست تو برمیاد...فقط تو میتونی
دخترم... فقط تو...
نگاهی به فنجان نیم پر میاندازم...
چه روزی ! پر از قهوه های تلخ!
سر تکان میدهم.
نمیدانم دلم برای استیصال حاج خانم میسوزد،یا برای بلاتکلیفی سیاوش...
در هرحال من میدانستم،خودم را برای چنین روزی آماده کرده بودم...
بلند میشوم.
:_ممنون از پذیرایی تون حاج خانم...نگران اون قضیه هم نباشین... من حلش میکنم.
حاج خانم به گرمی دستم را میفشارد
:+ممنون دخترم...ممنون ... امیدوارم همیشه خوشبخت باشی
:_بااجازه تون...
از کافه بیرون میز نم. هوا رو به تاریکی میزند.
دکمه های پالتویم را میبندم و راه خانه را در پیش میگیرم...
باید فکر کنم. به همه چیز...
به پدربزرگ،عمووحید،سیاوش...دخترعمه اش...
او هم مثل من گناهی ندارد...
نیاز به راه رفتن دارم،به گز کردن پیاده روها تا خانه.
🍃
کلید را داخل کیف میاندازم و وارد خانه میشوم. اوضاع خانه،به نظر روبه راه نمیآید.
صداهایی در هم و نامعلوم از سالن میآید.
به طرف سالن کشیده میشوم
عمو رنگ به رو ندارد،با موبایل حرف میزند،منتهی انگلیسی...
بابا دست به کمر زده و گاهی چیزی به عمو میگوید
مامان نگران چشم به عمو دوخته...
خودم را به نزدیک ترینشان میرسانم:مامان
دستم را روی بازویش میگذارم
:_چی شده مامان؟
مامان برمیگردد و سرسری نگاهی به من میاندازد
:+حال پدربزرگ خوب نیست
شوکه میشوم. مامان،ناگهان انگار متوجه چیزی شده به طرفم برمیگردد و فریاد میزند
:+نیکـــــی
سکوت کل خانه را میگیرد.
عمو و بابا به طرفمان برمیگردند.
نمیدانم چرا،اما عمو رنگش بیشتر میپرد.
نگاه متعجبم را به هرسه ی آن ها میدوزم..
عمو لب میزند :چادر...
ناخودآگاه دست روی سرم میگذارم...
با چادر وارد خانه شده ام...
آنقدر فکرم درگیر بود که اصلا نفهمیدم...
عمو انگار تازه متوجه موبایلش شده است،آن را روی گوشش میگذارد..
همچنان سکوت پابرجاست.
نگاه بابا،رنگ نگرانی دارد با رگه هایی از خشم به من...
عمو موبایل را قطع میکند،نفس عمیقی میکشد
:_خداروشکر......برگشت....
بابا نفس راحت میکشد..
عمو خم میشود،روی زمین میافتد و سجده ی شکر به جا میآورد.
از خوشحالی اش،لبخندی روی لبم مینشیند
من میدانم چقدر به پدربزرگ وابسته است...
صدای بابا از فکر بیرون میآوردم،لبخند از لبم میپرد..موقعیتم را پاک فراموش کرده بودم...
:_نیکی این لباس عهد قجر چیه رو سرت؟بازم قصد کردی با آبروی ما بازی کنی؟
لحنش خشمگین است،میترسم...
عمو بلند میشود :مسعود... الان حالت خوب نیست بذا بعدا حرف میزنیم...
سرم را پایین میاندازم.
شیشه ی بغضم میشکند و هزار تکه میشود، تکه ی نوک تیزش هم،خنجر میشود و در قلبم فرو
میرود .
لب هایم میلرزند و اشکم سرازیر میشود.
بابا میخواهد به طرفم بیاید که عمو جلویش را میگیرد
:_ولم کن وحید...
اشک هایم را با دست میگیرم،میشوم نیکی عصیانگر شانزده ساله...
دختری که کافی بود کسی ابروی بالای چشمش را نشانه رود و نازک تر از برگ لطیف گل،نثارش
کند.
میشوم نیمه ی دیگرم که چند سالیست فراموشش کرده بودم.
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸