#مسیحاےعشق
#پارت_صدسییکم
مامان و بابا هستند.
نیکی خیلی زود سلام میدهد،انگار عادت دارد.
:_سلام
مامان لبخند میزند:سلام عزیزدلم.. خیلی خوش اومدی دخترم.
جلو میرود وصورت نیکی را میبوسد.
بابا هم جلو میآید و دست نیکی را میفشارد.
مامان دستش را دور کمر نیکی حلقه میکند :چرا اینجا ایستادین؟مسیح جان نیکی رو ببر اتاقت
لباساش رو عوض کنه
به وضوح سرخ و سفید شدن نیکی را میبینم.
میگویم:نیکی جان اگه میخوای..
شتابزده و نگران میان حرفم میپرد: نه نه همین جا خوبه..
به صرافت میافتد،سرش را پایین میاندازد:ببخشید حرفتون رو قطع کردم..
مامان با تعجب نگاهش میکند، نیکی هنوز من را با خودم جمع میبندد!
سعی میکنم بخندم و طبیعی جلوه کنم:عزیزم این حرفا چیه... مامان جان نیکی یه کم معذبه..
اگه اجازه بدین من ببرم باغ رو نشونش بدم.
مامان لبخند میزند:عزیزم خجالت نداره که.الهی قربونت برم... باشه برید با هم...
بعد به بابا اشاره میکند و با هم به طرف آشپزخانه میروند.
نگاه نیکی هنوز رو به پایین است.
:+جلو در منتظرتم...
سرش را تکان میدهد.از خانه خارج میشوم.سوز سرمای بهمن،صورتم را میسوزاند.
دست هایم را داخل جیب های شلوارم فرو میکنم و هوا را با تمام سلول هایم میبلعم.
صدای در میآید و بعد صدای پاهایش.
برمیگردم.
چادر سفیدی که موقع عقد سرش بود،دوباره سر کرده.
قدم هایش را کوتاه و روی یک خط برمیدارد.
روبه رویم میایستد،سرش پایین است و هنوز نگاهش را میدزدد.
به نظر، این دختر به اندازه ی تمام مؤنٽ های این شهر،خجالت میکشد!
:+بریم..
راه میافتم،پشت سرم میآید.
قدم های من بلند است و او برای اینکه از من عقب نماند مجبور است تقریبا بدود.
از کنار صندلی های جلوی پنجره که میگذرم صدای پایش قطع میشود.
برمیگردم،کنار صندلی ها ایستاده و نگاهشان میکند.
:+دوست داری بشینیم؟
سرش را با مکث تکان میدهد.
مسئولیتم چند برابر شد،مِن بعد باید زبان این دختر هم باشم!!
🌹🌹 به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
#ماه_شعبان
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
ِ