eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
6.5هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
مانی صدایش را پایین میآورد :_مسیح،تو خوبی؟ برادرم که غریبه نیست..کلافه دست در موهایم میکنم :+گند زدم مانی :_درست بگو ببینم چی شده؟ نفسم را محکم بیرون میدهم :+قبل از تو،یه پسره زنگ زد به نیکی.. از هم کلاسی هاش بود فکر کنم... یه چرت و پرتایی به نیکی گفت،بعدم که تو زنگ زدی.. من همه ی عصبانیتم رو،سر نیکی خالی کردم ... :_مسیح من الان از خونه اومدم بیرون،دارم میام اونجا.. فقط لطفا درست و حسابی بگو تا بفهمم... پس با نیکی دعوات شده؟پسره چی گفت؟ :+مزخرف،چرند و پرند،حرف مفت....چه بدونم چی گفت؟ :_ای بابا..حتما یه چیزی گفته که تو این همه ناراحتی دیگه... :+با من که حرف نزد.. اگه حرفـ میزد،از پشت تلفن می‌کشتمش... ولی میخواست بره پیش عمومسعود.. :_آها...یعنی از نیکی خواستگاری کرد! دندان هایم را روی هم فشارـمیدهم. حالم بدتر میشود،می‌غرم :+خفه شو مانی.. :_معذرت میخوام.. خب.. نیکی الان کجاست؟ نگاهم باز به اتاقش میافتد. از وقتی با قهر به اتاقش رفته،خانه تاریک به نظرـمیرسد. :+اتاقش.. :_خیلی خب الان اومدم... موبایل را کنارم روی مبل پرت میکنم.. این دختر،چگونه میتواند،هم مرا آشفته کند،هم روحم را به سکون،دعوت... آشوب و آرامشم را به راستی،چگونه در دست هایش گرفته... ★ :_حالا راستی حلقه اش کو؟تو این مدت،من مدام تو دستش دیدم.. حلقه را از جیبم درـمیآورم و نشانش میدهمـ. :+تو روشویی بود... :_وای مسیح خیلی تند رفتی... :+ببین از کی کمک خواستیم... :_مسیح یه امشب رو غرورت رو بذا کنار.. به خاطر خودت...اصلا ببینم چرا از کوره دررفتی؟ به تو ارتباطی نداشت حتی اگه طرف خواستگارش... از احساس بدی که این کلمه به جانم میریزد، متنفرم. :+مانــــــــــی؟ :_خیلی خب.. ولی جواب منو بده.. چرا حتی از شنیدن کلمه اش عصبی میشی؟ :+مثل اینکه نیکی زن منه ها... :_ولی صوری! :+هرچی... زنم که هست..بهم برخورده که یکی به خودش اجازه داده ازش... مانی،نگاهم میکند،طوری که انگار حتی یک کلمه از حرف هایم را نفهمیده... :+مانی خودتو بذار جای من.. :_ مسیح من تو رو میشناسم... الان شبیه خودت نیستی... :+نمیخوام چیزی بشنوم.. اگه میتونی کاری کن از اتاق بیاد بیرون.. :_پس نگرانشی... سرم را تکان میدهم،مانی بلند میشود. :_بسپارش به من.. فقط من از دعواتون خبر ندارم،خب؟ :+باشه.. بلند میشوم و به همراه مانی به طرف اتاق نیکی میرویم. از کنار آشپزخانه که رد میشویم،نگاه مانی روی بشقاب های پر از ماکارونی خیره میماند. برمیگردد و نگاهم میکند :_چه بدموقع زنگ زده...خروس بی محل کلافه هوای ریه هایم را بیرون میدهم. وارد آشپزخانه میشوم و روی صندلی نیکیـ می نشینم. نگاهم روی بشقاب غذایش متوقف میشود.. ِ سیر ،از غذایی که خودش پخته بود،نخورد لعنت به تو شریفی... صدای در زدن میآید و بعد صدای مانی :_زنداداش... زنداداش..منم مانی..خوابیدین؟ چند لحظه میگذرد،دوباره کمی محکم تر روی در میکوبد :_زنداداش... زنداداش منم... درو باز میکنین؟ دل نگران بلند میشوم و به طرف اتاق،میدوم. به مانی نگاه میکنم. مانی کف دستش را روی در میکوبد و میگوید :_زنداداش؟؟ نمیتوانم تحمل کنم،خودم را به در میرسانم و چند ضربه ی محکم روی در میزنم . :+نیکی؟؟نیکی؟ صدامو میشنوی؟ دستگیره را پایین و بالا میکنم و در را هل میدهم، بیفایده است! بلند میگویم :+نیکی.. لطفا درو باز کن... نیکی؟ تپش های قلبم، بی حساب بالا رفته... مانی میخواهد آرامم کند. :_مسیح آروم باش.. شاید خوابه... دوباره روی در میزنم :+نیکی خواهش میکنم... درو وا کن نیکی.. لحنم به التماس میزند. 🌹به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹   ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸