#مسیحاےعشق
#پارت_صدنودششم
:_سلام زنعمو...خوب هستین؟..
:_بله به لطف شما...سلامت باشین...
:_مگه با نیکی خانم شما،ممکنه بد بگذره؟
جرعه چایی که نوشیدم به سقف گلویم میچسبد و سرفه میکنم.
نگاهم به لبخند عجیب مسیح میافتد.
نمیدانم چرا این بار برق صداقت را در چشمانش میبینم.
خودم را دلداری میدهم:باید هم از این حرف ها بزند... باید جلوی مادرم نقش بازی کند"...
بازهم صدایش سکوت ذهنم را میشکند.
:_سلامت باشین... بله بله...
:_نیکی که... بله خوابیده...خیلی خسته بود...
سرم را تند برمیگردانم و با اخم نگاهش میکنم.
حق نداشت دروغ بگوید...
با ناچاری شانه بالا میاندازد.
:_به عمومسعود سلام برسونین...قربان شما...
:_حتما خدمت میرسیم... خدانگه دار..
مانی فنجان چای اش را سر میکشد و از جا بلند میشود.
:+من دیگه میرم،کاری ندارین؟
همچنان خشکم زده،نگاهم رو به زمین است...
بی مهابا و بدون فکر میگویم
:+چرا دروغ گفتین؟
مسیح با تعجب میپرسد
:_چی؟
بلند میشوم و رو به رویش میایستم
:+چرا دروغ گفتین؟اگه میخواستم دروغ بگم که خودم با مامانم حرف میزدم.
مسیح بلند میشود و سینه به سینه ام میایستد.
قدش بلند تر از من است و مجبورم برای خیره شدن در چشمانش،سرم را کامل بالا بگیرم.
:_انتظار نداشتی که بگم نیکی همین جا نشسته؟؟
:+میتونستین بگین نمیتونه حرف بزنه...
پوزخند میزند.
:_اینم دروغه دخترکوچولو...
عصبانی ام...
از زندگی دروغینی که من هم شریک آنم.
از این همه دروغ...
:+به من نگین کوچولو...
:_آخه دخترخانم،من بیست و شش سال عمر کردم ، راحت و عین آب خوردن دروغ گفتم...
انتظار نداری که یه دفعه شبیه تو بشم؟؟
تقریبا داد میزنم
:+من نمیخوام شبیه من باشید.. من فقط میگم حداقل مدتی که اینجا مهمونتونم دروغ نگین...
نمیدانم چرا،یک لحظه از شنیدن جمله ام جا میخورد... چند ثانیه در چشم هایم خیره میشوم.
مردمک های سیاه چشمانش،تلو تلو میخورند و اخمش غلیظ میشود.
سرم را پایین میاندازم...
نگاهم به دست راستش میافتد که محکم مشت شده و رگ هایش برجسته...
سرم را بلند میکنم.
سیبک گلویش پایین میرود و بالا میآید،نفس عمیقی میکشد و نگاهش را از صورتم میگیرد.
دست چپش را روی تهریش هایش میکشد،دقیقا کاری که بابا وقتهای کلافگی میکند.
سرش را آرام تکان میدهد.
:_یادم نبود... آره درسته تو فقط چند روز تو این خونه ای..
صدایش بَم شده...
آرام میشوم،نمیدانم از آشفتگی مسیح میترسم یا نگرانش میشوم.
باز هم پوزخند میزند.
برق چشم هایش سرد شده و روحم را میلرزاند.
این مسیح را فراموش کرده بودم...
مگر میشود آن شخصیت شوخ و خندان یک دفعه در کمتر از یک ساعت اینگونه شود.
:_باشه خانم نیایش..تا وقتی شما اینجا تشریف دارین من سعی میکنم دروغ نگم...
مانی میگوید:"بسه مسیح"..
دانه های درشت عرق روی پیشانی مسیح نشسته.
مانی کتش را برمیدارد:"من دیگه میرم مسیح... کاری نداری؟"
مسیح دستش را روی صورتش میکشد و نگاه نافذش را از صورتم میگیرد.
برمیگردد.
:_فردا باید بریم شهرداری..صبح زود شرکت باش.
مانی سرتکان میدهد:"باشه"..
جلو میآید و دستش را پشت مسیح میکوبد.
:+زیاد سخت نگیر... میگذره...
مسیح سر تکان میدهد.
مانی نگاهم میکند و بعد دوباره نگاه نگرانش را به مسیح میدوزد.
آه میکشد و بلند 'خداحافظ' میگوید و میرود.
مسیح همان جا ایستاده.. کمی نگرانم،نمیدانم چه شد که اینطور شد... اصلا نمیخواستم اینطور
پیش برود...
من منظوری نداشتم...
مسیح به طرف دستشویی میرود.
شاید من اشتباه کردم...
نباید ناراحتش میکردم.....
من...
روی مبل میشکنم...
باید از او ، همسایه ام معذرت خواهی کنم.
صبر میکنم تا بیاید..
سرم داغ کرده...
اصلا نمیدانم چه شد که اینطور شد..
دستم را روی پیشانی ام میگذارم.
صدای زنگ موبایلم بلند میشود.
خم میشوم و موبایل را از روی میز برمیدارم.
"فاطمه" است.
پوفی میکنم و نشانک سبز را فشار میدهم.
🌹به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸