eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
6.5هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
انگار خدا وقتی تو را میآفرید،آرامشم را به دستان تو سپرد.. نگاهم را از صورت آرامش میگیرم،دستانم را مشت میکنم و آب دهانم را قورت میدهم. من به خودم قول داده ام. نمیتوانم،نباید فرماندهی جانم را به قلبم بسپارم.. . آرامشی که در طَبَق اخلاص،تقدیمم میکند،با خشونت پس میزنم یکی با آوای خوش کلامش در دلم را مجاب میکنم برای نیکی سریع تر ندود.. سوارـمرکب شیطان میشوم و تند میگویم:درو وا کن مانی مانی میگوید:مسیح عصبانی نشو..بذا یه چیزی بگم میگویم:اول درو وا کن،بعد بگو... مانی میگوید:نه اول تو قول بده که عصبانی نمیشی. نفسم را بیرون میدهم . نیکی میگوید:نه آقامانی..پسرعمو عصبانی نیست.. با تعجب نگاهش میکنم. عصبانی ام.... چرا من پسرعمو هستم و او،آقامانی!! ؟؟؟ عصبانی ام.... چرا مخاطب حرف های نیکی هنوز برایم مهم است؟ عصبانی ام.... چرا از اینکه پسر عمو،خطابم میکند ناراحتم؟؟ در واقع از نیکی عصبانی ام... شاید هم از خودِ بی جنبه ام... مانی میگوید:مسیح من کلی زحمت کشیدم،تا مامان راضی شد بیخیال من بشه و با ماشین بره دنبال کاراش.. اما... نیکی میپرسد:اما چی آقامانی؟مشکل چیه؟ نگران مانی شده! لعنت به من..... من باید به برادر خودم حسودی کنم؟ صدای مانی میآید:نه زنداداش.. راستش کلید اتاق تو جیب کتم بود.. کت هم موند تو ماشین.. عصبانی ام.. نمیدانم از نیکی یا مانی.. ولی عصبانی ام.. مشتم را محکم روی در میکوبم. نیکی،آستین پیراهنم را میکشد... نکن... دخترجان،دل من طاقت این کارها را ندارد... ضعیف تر از آن هستم که به نظر میآیم. :+پسرعمو چیزی نشده....آقامانی هم که مقصر نیست... مانی میگوید:مسیح چند ساعت تحمل کن... میرم سریع کلید رو مٻآرم. براتون غذا و آبجوش آوردم.. میرم پشت بوم،با یه طناب میفرستم تو بالکن.. مسیح بگیرش..شرمنده داداش.. ببخش منو... چیزی نمیگویم.. صدای پاهایش میآید و بعد صدای بسته شدن در.. از حس اینکه تنها هستیم و کسی نیست خیالم راحت میشود. نیکی نگاهم میکند:بهترین؟ در تمام عمر بیست و پنج ساله ام،خونسرد بوده ام و مطمئن به خود... اما برای بار دوم بعد از آشنایی با نیکی،عصبانیتم به مرز هشدار رسیده است... سعی میکنم صدایم بالا نرود و با مالطفت برخورد کنم. سعی میکنم نیکی شدت خشمم را درک نکند. تمام ناآرامی های جانم را به قدرت انگشتانم میبخشم و دستم را مشت میکنم. چشمانم را میبندم و نفسم را رها میکنم:تو چرا از مانی دفاع میکنی؟ با تعجب میگوید:من؟ من از آقامانی دفاع نکردم.. کار ایشون باعث شد من به جشن تولد دوستم نرسم.. ولی خب،نگران شمام.. سر چیزای بیخودی نباید این همه حرص بخورین.. تازه طوری دستتون رو کوبیدین رو در؛ که گفتم خدای نکرده دستتون میشکنه...آرام آرام انگشتانم باز میشوند. ناخودآگاه لبخندِ نصفه ای میزنم؛او... او نگران من شده! سرش را پایین میاندازد. باز هم اختیار از کف داده ام. نفس عمیقی میکشم،گلویم را صاف میکنم و نگاهم را از نیکی میگیرم... من،در برابر این اسطوره ی اخلاق،بی اختیارم... بعید نیست،کاری دست خودم دهم... سر تکان میدهم،تا افکار پریشان،سرم را ترک کنند. به طرف بالکن میروم،نیکی پشت سرم میآید. صدای ذوق زده اش،مرا به وجد میآورد. +:وای خدای من... اینجا چقدر خوبه نگاهی به بالای ساختمان میاندازم،از پشت بام تا اینجا،به اندازه ی دوطبقه فاصله هست. :_چیاش خوبه؟ :+وای پسرعمو.. فکرشو بکنین وقتی بارون میباره، آدم میتونه بشینه اینجا و کتاب بخونه.. یا حتی زمستونا،بشینه اینجا و دونه های برف رو بشماره... خیلی قشنگه.. من نمیدونستم اینجا بالکن هست 🌹به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹   ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸