#مسیحاےعشق
#پارت_صدهفتادپنجم
مصرانه میگویم
:+آخه بهم گفتن اینجا دیدنش...
پسر قدبلند میگوید
:_منم دانشجویی به اسم شریفی نمیشناسم..ولی یه استادشریفی هست،از اساتید دانشکده
ی ماست...
استاد شریفی!
استاد؟ یعنی او استاد نیکی است؟؟
با تعجب میگویم
:+چند ساله است؟؟؟
پسر ها نگاهم میکنند
:_حول و حوش سی... از هیئت علمی نیستا...
با صدای بلند فکر میکنم
:+یعنی خودشهه؟
سرم را بلند میکنم
:+بچه ها کمکم میکنین برم پیشش؟
پسر قدبلند میگوید
:_باشه،ولی از استاد سخت گیراست...
:+ باید ببینمش
:_باشه.. بیا از ورودی ردت کنیم...
همراهشان راه میافتم و وارد دانشکده میشوم.
از بین شمشادها رد میشویم و جلوی ساختمان میرسیم.
:_ببین داداش،الان باید تو اتاق اساتید باشه...
دستم را دراز میکنم
:+ممنون رفقا
پسر کوتاه تر میگوید
:_گفتم به دانشجوی حقوق دختر نده؟حالا میگم به این شریفی دختر بده... داماد بهتر از این
آدم پیدا نمیکنی..
سر تکان میدهم و به طرف ساختمان حرکت میکنم.جلوی اتاق اساتید،دستی به کت و موهایم
میکشم.
میخواهم خوش پوش تر از همیشه به نظر بیایم.
دلیل این یکی را هم نمیدانم...
چند تقه به در میزنم.
صدای مردانه ای میگوید
:_بفرمایید
در را باز میکنم و وارد میشوم.
مرد جوانی روی مبل نشسته و فنجانی چای در دست دارد.
کس دیگری در اتاق نیست.
جوان تر از سی سال به نظر میرسد.
موهای بور،چشم های روشن و ریش مرتب و کوتاه.
پیراهن چهارخونه ی کرم به تن کرده و شلوار قهوه ای.
:_جانم ؟ کاری داشتین؟
اخم ابروهایم را باز میکنم.
:+شما آقای شریفی هستین؟
:_بله،امرتون رو بفرمایید...
فنجانش را روی میز میگذارد و بلند میشود.
:_بگو جانم.. در خدمتم.. از بچه های حقوق هستی؟
:+من آریا هستم آقای شریفی.. مسیح آریا
همسر شاگردتون... خانم نیایش
به وضوح جاخوردنش را میبینم.
رنگش میپرد و باتعجب نگاهم میکند.
:_واقعا؟؟ خیلی از دیدنتون خوش بختم..
دستش را دراز میکند..با سرانگشتانم دستش را میگیرم.
دستم را رها میکند و میگوید
:_بفرمایید بشینید..
دستانم را روی سینه ام قالب میکنم
:+ممنون ..
نگاه بیتفاوت و سردم را به صورتش میدوزم.حالا شبیه خودم شده ام.
مغرور و سرد...
این نیمه ی جذاب ترم را چند وقتی است از یاد برده ام ...
🌹به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
#ماه_رمضان
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸