#مسیحاےعشق
#پارت_صدپنجاهپنجم
:_خودت نمیخوری؟
با لبخند میگوید
:+نه.. نوش جان
دلم هری ـمیریزد..دهانم قفل می شود،برق از سلول هایم میگذرد و واقعا انگار غذا، به جان و دلم
مینشیند.
نگاهش میکنم .
با جمله اش غذا واقعا برایم نوشِ جانم شدشد...
سرش را به طرف سقف گرفته و لبخند میزند.
خودم را فراموش میکنم و قلبم را سرکوب..
نمیتوانم نگاهم را از او بگیرم.
صدای مانی میآید
:+مسیح خیلی خوشــ...
با دیدن من و نیکی حرفش را میخورد،با شیطنت میگوید
ببخشید.. فکر کردم مسیح تنهاست وگرنه ) یااللّه میگفتم
ریز میخندد،نیکی از جا بلند میشود.
میگویم
:_مانی چرا چرت و پرت میگی؟
مانی با شیطنت میخندد:ممنون زنداداش خیلی خوشمزه بود
زنداداش را غلیظ و محکم میگوید.
نیکی زیرلب (شب بخیر) میگوید و به طرف اتاقش میرود،میدانم از شیطنت مانی خجالت
کشیده..
حرکات این دختر، حتی حجب و سر به زیری اش به دلم نشسته.
لقمه میپرد گلویم.. مانی به سرعت لیوان آب به دستم میدهد و چند ضربه به پشتم میزند..
من... من در دل از نیکی تعریف کردم؟
*نیکی*
خیار ها را خرد میکنم و داخل ظرف میچینم.گوجه ها را هم،همینطور.عسل را داخل ظرف میریزم
و قاشق داخلش میگذارم.کره و مربا را روی میز میگذارم و نان تست و تافتون را،داخل سبد
حصیری نان میچینم.
میز تقریبا آماده است.سری به کتری میزنم.آب،جوشیده.
چای خشک،داخل تفاله گیر قوری میریزم،قوری را جلوی اجاق میگیرم و شیر کتری را باز میکنم.
بخار آب جوش،پوست دستم را گرم میکند و حس خوب زندگی به رگ هایم میبخشد.
قوری را روی کتری میگذارم و درش را میبندم.
مغز گردو ها را،کنار ظرف پنیر میگذارم و ظرف خامه را گوشه ی میز.
نگاهی به میز میاندازم.عجب میزی شد!
سریع به اتاقم میروم،تا قبل از بیدار شدن مسیح و مانی،کمی اتاق را جمع و جور کنم.
تخت را مرتب میکنم،جزوه هایی که دیشب نامرتب مانده بود را،منظم میکنم و داخل پوشه
میگذارم.
بلند میشوم و قبل از بیرون رفتن از اتاق،نگاهی به خودم میاندازم.
تونیک بلند آبی آسمانی و شال و شلوار سرمه ای.
چادر رنگی ام را مرتب میکنم و به طرف آشپزخانه میروم.
نرسیده به آشپزخانه صدای پچ پچ و گفت و گوی مسیح و مانی را میشنوم،جلوی میز ایستاده
اند.
🌹به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
#ماه_رمضان
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸