eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
7هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
:_راست میگی؟ نوش جونت :+ولی نیکی،بی شوخی میگم،یه کم غذا ببر واسه اون بنده خدا.. نمیدانم چه کار کنم... حق با فاطمه است،عطر و بوی غذا همه ی خانه را برداشته،بلند میشوم. به طرف قابلمه های غذا میروم،بشقاب را برمیدارم که صدایش میآید:من میرم بیرون،خداحافظ بشقاب را روی کابینت میگذارم:به سلامت سر تکان میدهد و میرود. در که بسته میشود،فاطمه میگوید :+نیم ساعت شد که اومد؟ :_بیخیال غذات رو بخور :+نیکی من اگه یه روزی ازدواج کنم،باید بیام پیشت کلاس آشپزی... :_دستپخت مامانت عالیه،تو چرا ازش یاد نگرفتی؟ فاطمه،لقمه ی دهانش را میبلعد و لیوان آب را برمیدارد :+بلدم منم.. خیلی چیزا بلدم..نیمرو..... املت....تخم مرغ آبپز لیوان را از دستش میگیرم و میگویم:نه خسته همشهری! بعدم آدم وسط غذا آب نمیخوره فاطمه میخندد :+بیچاره پدرروحانی... نموند ببینه چه کرده این عروس خانم... میخندم. ★ صدای آیفون میآید،نگاهی به ساعت میاندازم و کتاب را از روی پایم برمیدارم. ساعت یازده و نیم شب است.. شالم را سر میکنم،چادرم را برمیدارم و از اتاق بیرون میزنم. مسیح قبل از من در را باز کرده،نگاهم میکند:مانی بود.. سر تکان میدهم و وارد آشپزخانه میشوم. صدای باز کردن در میآید و بعد صدای قدم های مانی در راه پله. کتری را روی اجاق میگذارم و ظرف میوه را از یخچال درمیآورم. صدای سلام و احوال پرسی میآید. صدای مانی را تشخیص میدهم :نیکی کجاست؟ مسیح میگوید:آشپزخونه صدای مانی بلند میشود:زنداداش...زنداداش از آشپزخانه بیرون میروم:سلا :_سلام،خوبین؟بیاین مسیح بدو بیا..بیاین عکسای عروسی تونو نشونتون بدم.. دلم میلرزد... به یاد میآورم تمام آرزوهای دخترانه ام،بر باد رفته اند.. *مسیح* مانی روی مبل مینشیند و آیپدش را در دست میگیرد. نگاهم روی نیکی ثابت میماند،چشمهایش پر شده اند. مانی دوباره صدایش میزند،از جا میپرد:الان میام از روی کابینت ظرف میوه را برمیدارد و جلو میآید. مانی برایش جا باز میکند:بشین این طرفم زنداداش...خب اینم از این... حالا مسیح جان اون کنترلو بده من... نیکی روی مبل دونفره ی آن طرف مینشیند. کنترل را به دست مانی میدهم،تلویزیون را روشن میکند و با زدن چند دکمه،صفحه ی نمایشگر آیپد روی تلویزیون پدیدار میشود. نیکی پیش دستی برایمان میگذارد و میگوید :آقامانی میوه بفرمایید خوشحالم،مثل اینکه با شرایط کنار آمده،حداقل با این کارها، جلوی دیگران احتمال اشتباهش پایین میآید. مانی،سیب سبزی از ظرف برمیدارد و میگوید:اینم عکسا.. باورتون نمیشه چقدر تدارک دیده بودن... دو تا عکاس اختصاصی،آورده بودن... یه عروسی مجللی براتون گرفتن که نگو و نپرس.... عکس ها جلو میروند،چشم هایم به طرف نیکی میچرخند.. با تأسف به عکس ها نگاه میکند،گاهی سری تکان میدهد و گاهی نگاهش را میدزدد.. شبیه او نیستم ولی با این حال،حیای چشمانش را می ستایم. عکس ها جلو میروند و به شام میرسند. میزها پر از غذاهای رنگارنگ و متنوع... مانی تعریف میکند:انواع غذاها بود..جاتون خالی.. چقدر هم خوش مزه بود... نیکی،آه میکشد،حال عجیبش را نمیفهمم... هرچه که باشد،حتی اگر صوری،این عروسی به نام او نوشته میشود.. مطمئنا با این همه تجمل و این همه تشریفات،هر دختری حداقل لبخند کوچکی میزند. عکس ها به کیک بزرگ و چند طبقه میرسند که با گل های صورتیو سفید تزئین شده است. مانی میگوید :نمیدونین با چه سختی فرار کردم... مراسم حالا ادامه داشت،نمیدونین چقدر اصرار کردم تا عکاس ها،سریع عکس ها رو برام بفرستن.. یک لحظه یاد چیزی میافتم:وای مانی... سوتی دادیم بدجور... مانی میگوید :چی شده؟ موبایلم را برمیدارم و به عکاس آتلیه اس ام اس میفرستم:لطفا اولین فرصت با من تماس بگیرید. میگویم:مامان امروز سرش شلوغ بود،یادش نیفتاد.. فردا حتما میره آتلیه،تا عکس ها رو تحویل بگیره... باید با صاحب آتلیه صحبت کنم.. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸