#مسیحاےعشق
#پارت_نودپنجم
مسعود،خیلی از عمومحمود و بابا و همه ناراحت بوده،اونقدر که میره و فامیلی اش رو عوض
میکنه...
هر دوشون از صفر شروع میکنن و به اینجا میرسن.
چند سال بعد،بابات با مامانت ازدواج کرد و بعد هم که تو به دنیا اومدی...
کل ماجرا همینه...
:+پس....پس بابام میترسه،من کاری رو کنم که خودش کرد...
:_شایـــــد
صدای بابا در گوشم میپیچد،بدون فکر میگویم
:+لحنش شبیه التماس بود...
باید کاری کنم... پس کی فردا میشود؟
****
دست بالا میبرم. استاد نگاهش را از پشت شیشه ی عینک به من میدوزد
:_مشکلی پیش اومده خانم نیایش؟
نگاه کلاس،معطوف چهر ه ام میشود.
آب دهانم را قورت میدهم
:+استاد،ممکنه من بیست دقیقه زودتر برم؟
:_مطمئنین خوبین؟به نظر مضطرب میاین.
چند نفر از بچه های کلاس دقیق تر چهره ام را بالا و پایین میکنند و صدای پچ پچ بلند میشود.
:+بله،خوبم..میتونم ؟
:_البته..
نفس راحتی میکشم و نگاهی به ساعت میکنم.
هنوز چند دقیقه ای وقت دارم.
★
سرمای بهمن،پوست صورتم را میسوزاند .
پر چادرم را جمع میکنم،سرم را داخل یقه ی پالتو فرو میبرم و به سمت آژانس کنار دانشگاه راه
میافتم.
داخل دفتر آژانس میشوم،مردی جاافتاده پشت میز نشسته.
:_سلام
:+سلام دخترم،بفرمایید
:_ببخشید یه تاکسی میخوام.
:+مقصد؟
:_الهیه
مرد،با ریموت کنار دستش،قفل یکی از ماشین ها که جلوی در پارک شده اند،میزند.
:+بفرمایید شما بشینید،الان راننده میآد
:_ممنون
ماشین آن سوی خیابان،روبه روی کافه متوقف میشود.
پنج دقیقه ای تا قرارمان مانده.
ممنون میگویم و پیاده میشوم.
نفس عمیقی میکشم. دست میبرم و لباسم را مرتب میکنم .
نمیدانم چرا مضطربم،شاید برای اینکه بدون اطلاع همه،این کار را کرده ام.
عرض خیابان را رد میکنم و جلوی در میایستم.
لحظه ای پشیمان میشوم،نکند اشتباه کرده ام.
شاید اصلا نباید وارد این مسائل میشدم..
نگاهم را از کفش هایم میگیرم و لحظه ای چشمم به چهره ی آشنایی میافتد.
خودش است.
پشت میز نشسته و با انگشتانش بازی میکند.
در نگاهش هیچ تردیدی به چشم نمیخورد.
برق چشم هایش اما....نه! این علامت خطر است.
میخواهم برگردم،اما پاهایم به طرف ورودی کشیده میشوند.
از من فرمان نمیبرند!
در،با صدای قیژ مانندی باز میشود و آویز بالایش به صدا در میآید.
به محض وارد شدن چند نفر نگاهم میکنند.
او هم،سرش را بالا میآورد و چشم در چشمم میدوزد.
جلو میروم،بلند میشود.
طبق عادت همیشگی ام، در سلام دادن پیش دستی میکنم.
:_سلام
:+سلام،بفر مایید
اضطرابم را پشت قلبم پنهان میکنم،به عقلم تشر میزنم و لرزش دست هایم را متوقف میکنم.
آرام میشوم و مینشینم.
:+چی میخورین؟
کیفم را روی صندلی کناری میگذارم و چادرم را سفت میکنم.
سعی می کنم محکم به نظر برسم.
:_برای شنیدن اومدم،نه خوردن
لبخند میزند،لبخند که نه...بیشتر شبیه پوزخند است.
دستش را بالا میبرد و گارسون را صدا میکند
:+جناب ببخشید
حرکاتش،عادی و خالی از ترس است .
این روح بیتابم را،بی تاب تر میکند.
گارسون جلو میآید.
:+دو تا قهوه لطفا
تا با گارسون مشغول است،چند ثانیه ای فرصت میکنم به چهره اش نگاه کنم
این بار،ته ریش نازکی صورتش را پوشانده.
چشم و ابرو و موهای تمام مشکی،صورتی کشیده،ابروانی پرپشت و چهره ای کاملا معمولی اما
در یک کلمه،جذاب.
تنها نکته ی خارق العاده ی چهره اش،برق لعنتی چشم هایش است...
سرم را پایین میاندازم و } استغفراللّه { میگویم.
گارسون میرود و او،با چند سرفه گلویش را صاف میکند.
سرم را بلند میکنم،میخواهد حرف هایش را بزند.
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸