eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
نیکی ضعیف درونم را پشت نقاب نیکی قوی پنهان میکنم و گوش هایم را به او میدهم :+حتما خیلی از درخواست من ، تعجب کردین... به هر حال ما هیچ شباهتی به هم نداریم. حس میکنم،لحنش با چاشتی تمسخره است. اخم میکنم. :+به هرحال،بهتر بود قبل از اینکه با عمومسعود صحبت کنم،با خودتون درمیون میذاشتم،ولی خب... شد دیگه... حتما قضیه ی شکایت پدربزرگ رو میدونین دیگه... شوکه میشوم،حس میکردم تنها راز خانوادگی،حضور مسیح باشد... شکایت پدربزرگ از کجا سردرآورد؟ :_شکایت پدربزرگ از کی؟ :+از بابای من و بابای شما ... :_سر چی؟؟ :+سر اینکه بیست و پنج سال پیش،بی اجازه خونه و کارخونه رو فروختن... بلند میگویم :_چی؟ چند نفر به طرفمان برمیگردند،او اطراف را نگاه میکند و من خجالت میکشم. :+واقعا نمیدونستی؟ سرم را آرام،چپ و راست میکنم و به گوشه ی میز خیره میشوم. چیزی به ذهنم میرسد :_ولی عمووحید گفت که وکالت نامه داشتن.. :+داشتن... پدربزرگ هم خبر داشته... ولی خب،از قهر بابام و عمومسعودم خبر داره :_یعنی چی؟ :+پدربزرگ، اون موقع خودش اجازه داده بوده که کارخونه رو بفروشن... ولی الان میگه یا محمود و مسعود با هم آشتی میکنن یا من ثابت میکنم کل اموالی که الان دارن،مال منه :_مگه میشه؟ :+مثل اینکه میشه..وکیل گرفته و کلی مدرک پیدا کرده... به هرحال قضیه مال خیلی وقت پیشه، هیچکس هم حوصله نداره پیگیری کنه ببینه مدارک اصله،درسته یا نه... خلاصه،تخمین زدن که تقریبا بیشتر سرمایه و اموال منقول و غیرمنقول بابای من و بابای شما، متعلق به پدربزرگمان است. پدربزرگ هم میگه اگه باهم آشتی کنید من از ِخیرش میگذرم... پس علت عصبانیت و درگیری ذهنی بابا،این اواخر همین مسئله بود... چقدر از خانواده ام غافل بودم... حتی عمووحید هم آشفته بود... چرا من نفهمیدم... با صدای بلند فکر میکنم :_ولی این حقه بازیه.. :+آره حقه بازیه... ولی حتی تحت این شرایط هم، باباتون راضی به آشتی نمیشه... بابام،عمووحید،خود پدربزرگ،حتی مامانتون... کلی تلاش کردن... اما هیچ فایده ای نداشت... پدربزرگ هم فکر کرده قبل از مرگش کاری کنه،فکر کرده بلکه با این حیله،ولی انگار نه انگار... عمومسعود حاضر شد بره محضر و همه رو به نام پدربزرگ بزنه... پدرتون خیلی کینه ای عه.. سرم را بلند میکنم و تند،نگاهش میکنم.هیچکس حق ندارد راجع پدرم اینطور صحبت کند. :_اگه با شمام اونطور رفتار میکردن،به بابام حق میدادین.. بازهم پوزخند میزند :+باشه... حالا میرم سر اصل مطلب..یعنی....قضیه ی خواستگاری من....از شما... قیافه اش را جوری میکند،انگار خواستگاری در کار نیست... انگار میخواهد فیلم سینمایی تعریف کند. :+من فکر کردم چی کار میشه کرد که عموجانمون از خرشیطون پیاده بشه... :_مؤدب باشید لطفا... جدی نگاهم میکند،چشم هایش خالی از هر نوع حسی است،بیروح و سرد... آنقدر محکم اخم کرده ام که پیشانی ام درد میگیرد. انگار اخم های گره خورده ام،او را میترساند. از موضعش پایین میآید،زیر لب میگوید :+معذرت میخوام آرام گره از ابروهایم باز میکنم،اما همچنان چهره ام جدی است. مثل او. :+به هرحال،موضوع،سر میلیاردمیلیارد پوله...من فهمیدم،تنها راه نفوذ به قلعه ی محکم عمومسعود،دخترشه.. یعنی...شما...گفتم شاید بشه با یه ازدواج صوری... یعنی الکی عمومسعود رو راضی به آشتی کرد... این بار نوبت من است که پوزخند بزنم :_شما خیلی فکر مزخرفی کردین... اگه بابای من دوست نداره آشتی کنه،منم کمکش میکنم که آشتی نکنه... 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸