eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
... :+ بسم اللّه چنگال را برمیدارم و گوشه ای از کیک را میبُرم حاج خانم،کمی شکر داخل قهوه اش میریزد. کیک،خوشمزه است و تازه. در دل میگویم:فاطمه ی عاشق کاکائو جات خالی حاج خانم گلویش را صاف میکند،منتظر به دهانش چشم میدوزم :+راستش نیکی جان...منم جای مادرت دخترم... میخوام یه سوالی ازت بپرسم،خواهشا با من رودربایستی نداشته باش... تو هنوزم جواب سیاوش رو راست و حسینی ندادی تو...قصد ازدواج با سیاوش رو داری؟ صاف در چشم هایش خیره میشوم. سوالش شوکه کننده بود و من،حیرت زده ام.... قبل از اینکه چیزی بگویم،ادامه میدهد :+ببین دخترم....واقعیت اینه که با وجود سختگیری های پدر و مادرت،میشه گفت ازدواج تو و سیاوش تقریبا غیرممکنه... میخوام ببینم تو،با وجود مخالفت پدر و مادرت، موافق این ازدواج هستی یا نه؟ سرم را پایین میاندازم،در کمال صداقت میگویم :_نه... :+یعنی تو به سیاوش عالقه.... ناخواسته حرفش را قطع میکنم :_نه...قصد ازدواج من با آقاسیاوش کاملا عقلانی و منطقی بود... یعنی چطور بگم؟ من فکر میکردم ازدواج با ایشون،از همه نظر بهتره. خب نمیگم هیچ احساسی نبود... یعنی راستش... یه حس ضعیف بچگونه بود،که نمیتونم اسمش رو علاقه بذارم.باور کنین راست میگم سرم را بلند میکنم،لبخند رضاٻت روی لبهای حاج خانم نقش بسته. :+پس کارمون راحت تر شد،بخور دخترم..بخور. بغض کرده ام،نمیدانم چرا... کمی از قهوه ام را،همانطور تلخ مینوشم. دوباره نگاهم را به حاج خانم وصله میکنم متوجه سوال چشمانم میشود،فنجان قهوه اش را روی میز میگذارد و میگوید :+ببین دخترم،حدود یک ماه دیگه یه دوره ی آموزشی معماری و دکوراسیون داخلی تو کانادا برگزار میشه. از این دوره واسه شرکت های معتبر و مهندس های معروف دعوتنامه فرستادن. واسه شرکت وحید و سیاوش هم فرستادن. آرام میگویم :_میدونم،عمووحید گفته بود :+این دوره،خیلی مهمه و مدرکی که به شرکت ها و مهندسا میده،در سطح دنیا،معتبره. عموت و سیاوش تصمیم گرفتن،که سیاوش بره. این قضیه مال چهارماه پیشه. این دوره،نه فقط واسه سیاوش که واسه وحید و شرکتشون هم خیلی مفیده. این ها را هم میدانم. :+سیاوش داشت آماده ی رفتن میشد که یه دفعه.... ببین تا دوهفته،سیاوش باید مدارکش تحویل بده... وگرنه اسمش خط میخوره. :_خـــب چه کاری از من ساخته است؟ :+سیاوش به هوای تو مونده ایران... هرچقدر من و وحید بهش میگیم گوش نمیده... دیروز به من گفت که دیگه قید دوره و مدرک رو زده... باید بمونه ایران... نیکی جان،ببین حالا که پدر و مادر تو اینقدر مخالفن،تو هم که خب خودت گفتی سیاوش رو دوست نداری،این دوره هم که واقعا مهمه...در ثانی دخترعمه ی سیاوش هم به پای سیاوش مونده و همه ی خواستگاراش رو رد می کنه..ببین دخترم،بیا و در حق من دختری کن،آب پاکی رو بریز رو دست پسر من... من سیاوش رو میشناسم،از بچگی همه ی انتخاباش یه دونه بود. به عنوان دوست،یا وحید یا هیچکس.. واسه شغلش یا معماری یا هیچ چی واسه همسرم که... فقط تو میتونی اونو از این مخمصه نجات بدی... به هرحال خودت پدر و مادرت رو میشناسی،ممکنه رضایت بدن به این وصلت ؟؟؟ سرم را تکان میدهم... محال است! حرف های عمووحید در سرم میپیچد... وقتی از دوره برایم میگفت و چشمانش برق شادی میگرفت: قرار شده من بمونم و بالا سر کارا باشم،سیاوش بره. مدرکش خیلی مهمه نیکی... هم از نظر اقتصادی هم اینکه بین رقبا، شرکت ما معتبرتر میشه... این واسه آینده ی کاری مون خیلی مهمه. :_حاج خانم من قبلا به پسرتون جواب منفی رو دادم... ایشون قبول نکردن نمیدانم چرا،ولی سیاوش را پسر حاج خانم خطاب کردم ... 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸