#مسیحاےعشق
#پارت_هشتم
کلاس که تمام می شود،به ســرعت بلنــد می شوم و پشت سر استاد از کلاس خارج می شوم.
فاطمه پشت سرم میآید و چند بار صدایم می زند. با بیرحمی تمام،خودم را به نشنیدن میزنم.
به ســـرعت ازپله ها پایین میروم،پاهایم درد میگیرند،چهار طبقه است...
به طبقه ی هم کف میرسم. نفس راحتی میکشم که خالص شدم از رو به رو شدن با فاطمه..
ناگهان کسی دستش را روی شانه ام میگذارد. جامیخورم،با دیدن فاطمـــه شوکه میشوم و جیغ
کوتاهی میکشم.
فاطمه آرام میخندد:مگه اژدها دیدی؟
:_تو....تو چجوری زودتر از من رسیدی؟
به آسانسور اشاره میکند. آه از نهادم بلند میشود،از بس فکر و خیال،مشوشم کرده بود که اصلا
نفهمیدم...
فاطمه چنــد برگه به دستم میدهد:بیا خانم،تو از منم که حواس پرت تری،هم جزوه ی جلسه ی
پیش،هم جزوه ی این جلست رو جا گذاشتی.
:_ممنون
:_خواهش میکنم،شانس آوردیم محسن هست.
دل به دریا میزنم،مرگ یک بار،شیون هم یک بار:محســـن کیه؟
:_محسن علایی دیگه،همـ کلاسی مون،برادرم.
جا میخورم:چی؟
میخندد_:چیه؟نکنه تو هم فکر کردی دوست پسرمه؟
:_یعنی....یعنی واقعا...برادرته؟پس چرا....
خجالت میکشم،چـــرا زود قضاوت کردم...
:_چرا چی؟چرا فامیلی هامون یکی نیست؟
:_آره
:_بیا بر یم تا بهــت بگم.
❤
لپ تاب را روشن میکنم،مامان و بابا،رفته اند بیرون..
ِلپ تاب را روشن میکنم،چند دقیقه بعد
شالم را مرتب می کنم و هدفون را روی گوشم میگذارم،و
چهره ی مهــربان عمووحید روی مانیتور ظاهــر میشود.
:_سلام عموجون
:_به به،سلام نیکی خانم،چطوری؟درسا چطورن؟ما رو نمی بینی،خوشی؟
:_ای بابا،کلی دلم براتون تنگ شده.
_:منم،خب چه خبر؟
کل ماجرا را برایش تعریف میکنم،ماجرای قضاوت عجولانه ام،تندروی ام و تمام چیزهایی که
فاطمه،برایم تعریف کرد،ماجرای محرمیت رضاعی و برادرش محسن،که پسرخاله اش است ولی
برادرش.
عمو با حوصله همه را گوش می دهد:قرارمون قضاوت نکردن بود نیکی خانم!
:_آره من اشتباه کردم،ولی واقعا دختر خوبیه،از ته دل آرزو میکنم همیشه دوستم بمونه.
عمو میخندد،دلم برایش تنگ شده بود.
☘
🌹☘
🌹🌹☘
🌹🌹🌹☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸