eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
:_ممنون خانم، چشم سرفه ی کوتاهی میکنم. مامان متوجــه حضورم می شود. :_من میرم کـلاس،کاری با من ندارین؟ مامان پشتش را به من میکند و به طرف یخچال میرود:میگفتی اشرفی میومد دنبالت. :_نه،خودم میرم. زنگ زدم آژانس،ممنون،خداحافظ مامان جــواب نمیدهد،امــا منیر خانم به گرمی بدرقـه ام میکند:به سلامت خانم جان، خدانگهدارتون لبخند میزنم،تلخ. هوای خفه ی خانه را با صدا از دهانم بیرون میدهم و پا در حیاطــ میگذارم. از فکر رو به رو شدن دوباره با فاطــمه،چندباری به سرم زد،دور کلاس عربی را خــط بکشم. اما بعد عزمم را جزم کردم،شاید فردا روزی ده ها تن چون او را در جامعـــه دیدم،باید ایمانم را درمیان گرگ های در کمیــن حفـــظ کنم. ســــر خیابان که میرسم،نگاهی به دور و بر میاندازم،هیچکس نیســت، چادرم را با آرامش از کیف درمیآورم و کش محکمش را با افتخار دور سرم میاندازم. حتم دارم قشنگ ترین لبخنـــد دنــیا،روی لبم نقش بسته. مقنعه ام را صـــاف میکنم و دوباره کیفم را روی شانه ام می اندازم. آرام و با طمانینه بــه سمت کلاس میروم،بر ای اینکه بتوانم چادرم را ســر کنم،به آژانس،آدرس سوپرمارکت سر خیابان را دادم. پژوی زرد،جلوی سوپرمارکت ایستاده،پاتند میکنم و به طرفش میروم. ❤ کتاب عربی ام را روی میز میگذارم،اضطراب دارم.. همان پسر،دوباره دو صندلی آن طرف تر از من نشسته،به در کلاس نگاه میکنم،فاطــمه و پس از او،استاد،وارد کلاس می شوند. آب دهانم را قورت میدهم. فاطمه با همان لبخند،به طرفم میآید: سلام نیکی جون سرم را پایین میاندازم و جویده جویده جواب سلامش را می دهم. روی صندلی کنار من می نشیند...کاش کنارم نمینشست. :_خوبی؟من نمی دونستم تو هم چادری هستی،چقدر خوب! با پابم روی زمین ضرب می گیرم. چرا دست بردار نیست؟ نگاهش میکنم. لبخند، به چهره اش معصومیت داده... لبخندکمرنگی میزنم،ادب حکم میکند به گرمی جوابش رابدهم،اما من فقط آرام میگویم:ممنون استاد میپرسد:بچه ها،آقای فریدی،زنگ زد گفت چند دقیقه دیرتر می آد،پس درسو شروع نمیکنیم،موافقید با هم صحبت کنیم؟ چند لحظه میگذرد،همه ی ما ساکتیم. استاد ادامه میدهد:خب پس،خانم زرین شروع کنید. فاطمه جا میخورد:من؟چی بگم استاد؟ :_یادمه گفتید دانش آموز تجربی هستین. :_بله استاد :_پس کلاس عربی تخصصی چی کار میکنین؟ :_راستش استاد...من به عربی به عنوان درس نگاه نمیکنم،اومدم مثل انگلیسی یاد بگیرمش. استاد،ذوق میکند:عالیه،آفریــــن.. صدای در میآید و فریدی،هم کلاسی مان نفس نفس زنان داخل میشود:ببخشـــــــید...ترافیک....بود استاد بلند می شود:ایرادی نداره،بفرمایید تو و درس را شروع میکند. ☘ 🌹☘ 🌹🌹☘ 🌹🌹🌹☘             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸