eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
7هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
هفتم مامان،دستش را دور بازوی بابا حلقه میکند و راه میافتند. زیر لب)الا بذکر اللّه تطمئن القلوب( میگویم و پشت سرشان حرکت میکنم. آشکارا،اضطراب در جانم دویده و حرکت پاهایم باتعلل و آرام است. وارد ساختمان ویال میشویم. هُرم گرما صورتم را گرم میکند. صدای موزیک از دور میآید. خدمتکارها به استقبالمان میآیند و بارانی بابا و پالتو و شال مامان را میگیرند. مامان دستی به موهایش میکشد و مرتبشان میکند. خدمتکار به طرف من برمیگردد. پالتویم را درمی آورم و به دستش میدهم. منتظر است،مامان به شالم اشاره میکند:نیکی... آرام لب میزنم:نه به مرد میگویم:بفرمایید آقا خدمتکار تعظیم کوتاهی میکند و چند قدم،عقب میرود. نگاهی به خانه که نه،به کاخ روبه رویم میاندازم. شبیه قصر رویاهاست. من قبلا هم اینجا آمده ام،سه سال پیش... آقای رادان،صاحب ویلا و میزبان،به همراه همسرش شهره به استقبالمان میآید. رادان دست هایش را باز میکند و بابا را به گرمی در آغوش میگیرد. مامان و شهره هم یکدیگر را بغل میکنند. بعد،رادان با مامان دست میدهد و بابا با شهره. حس میکنم سرانگشتانم یخ زده اند. رادان به طرفم میآید:به به نیکی جان،مشتاق دیدار و دستش را دراز میکند،حس میکنم قفل کرده ام. همانطور که عمو سفارش کرده،به روش اروپایی ها،دو طرف دامنم را میگیرم و تعظیم میکنم. رادان ماتش برده، شهره دستش را دراز میکند و با تمسخر می گوید:با من که دست میدی؟ به سردی چهار انگشتش را می فشارم. صدای موزیک،کم است اما سوهان روحم شده.. رادان سرتا پایم را نگاه میکند و پوزخند میزند: قدیما این همه سرمایی نبودی،چه پتوپیچ کردی خودتو. متلکش تا مغز استخوانم را میسوزاند. طرز پوشش و لباس های نامناسبم را یادآوری میکند. لبخند تلخی میزنم:سرمایی نشدم؛فقط واسه چشمای غریبه محدوده تعیین کردم. مامان چشم و ابرو بالا میاندازد و بابا سرفه میکند. رادان خودش را نمیبازد؛عاقل اندر سفیه نگاهم میکند: امیدوارم زودتر بیدار بشی،بعدا میفهمی این رویای قشنگ،کابوس وحشتناکی برات میشه. سرمـ را پایین میاندازم. از بلبل زبانی برابر بزرگترها خوشم نمیآید . شهره،سردی جو را حس میکند:اذیتش نکن رادان،جوونه دیگه. بفرمایید،خواهش میکنم بفرمایید داخل سالن. به طرف سالن میرویم. این تازه اول ماجراست.. هزاران نفر،با چشم های تشنه،منتظر دختر مهندس نیایش هستند که دو سال است از تمام مهمانی ها و دور همی ها کناره گرفته. میدانم حرف پشت سرم زیاد است... خدایا،تو اینجایی،در قلبم،روی چشمانم. تنهایم نگذاشتی،این بار هم نگذار. ☘ 🌹☘ 🌹🌹☘ 🌹🌹🌹☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸