eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
⚡️ خیر کثیر در راه است... حضرت محمد صلوات الله علیه و آله، دو فرزند پسر به نام و داشت که خداوند این دو فرزند را از پیامبر گرفتند و در عوض، کوثر (خیر کثیر) به وجود مبارک حضرت عنایت کردند. انقلاب اسلامی هم و را از دست داد ولی ان‌شاءالله خیر کثیر در راه است. انتخابات‌درراه‌است... @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حجت الاسلام عالی آقای رئیسی سطح ریاست جمهوری رو خیلی بالا برد دیگه هرکسی جرات نکنه ریاست جمهوری کشور انقلابی رو به دست بگیره ➥ @hedye110
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸 هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن. التماس دعای فرج.🌹 🦋🌹💖           @hedye110
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
از نسل گل و بهار و آيينه تويي   منظومه انتظار ديرينه تويي ما منتظران وعده ديداريم   خورشيد زلال روز آدينه تويي @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 💟دعا برای شروع روز💟 ا🍃💕🍃 💙بسم الله الرحمن الرحیم💙 ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة ا🍃💕🍃 💠امين يا رب العالمین💠 التماس دعا 🙏🙏🙏🙏 💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 @hedye110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️ 🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻 💕💕💕💕💕💕💕💕 🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸 🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻 💕💕💕💕💕💕💕 🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸 @hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃 🍃 🌹 🍃 ❤️ توسل امروز ❤️ اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ وَأَتَوَجَّهُ إِلَيْكَ بِنَبِيِّكَ نَبِيِّ الرَّحْمَةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، يَا أَبَا الْقاسِمِ، يَا رَسُولَ اللّٰهِ، يَا إِمامَ الرَّحْمَةِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلَانَا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🍃 🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @hedye110
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @hedye110
🪴 🪴 🌿﷽🌿 کار مسئول درمانگاه ، آقای نجار دو دخترها را برای مجروحین دیده بودم. به همین خاطر که می دیدم، به خودم می گفتم: اگر کسی که به مسائل پزشکی وارد بود نزدیک بابا بود، شاید شهید نمیشد. یعنی بابا چطور شهید شده، این قدر می گویند خط خط، آنجا چه خبر است؟ چطور می جنگند؟ چطور مورد اصابت قرار می گیرند؟ حتما توی خط همه رو در روی هم قرار میگیرند و شلیک می کنند. دلم میخواست من هم به خط بروم. حالا که قرار شده بود شهدا را به شهرهای دیگر ببرند، حتما کار جنت آباد کم می شود. رسیدگی به مجروحین مهم تر است. اگر به موقع رسیدگی بشوند کمتر از دست می روند تا صبح با خودم حرف زدم و کلنجار رفتم، كله سحر، حال زن خراب شد و گفت: به دادم مردها دنبال ماشین رفتند و نهایتا کامپوتی آمد، به زحمت چند نفری سوارش کردیم و او را به زایشگاه بردیم، توی راه برگشته به مسجد سلمان رفتم. اکثر مردم خواب بودند، دا را دیدم مشغول روشن کردن چراغ خوراکپزی است و زینب کنارش نشسته حسن و سعید خواب بودند. منصور وسط حیاط ایستاده بود. تا مرا دید، خوشحال به طرفم آمد. دستم را دور گردنش انداختم و گفتم ها مصور چه کار می کنی؟ گفت: هیچی بیکارم خسته شدم از این وضع من هم که مثل بقیه فکر می کردم امروز و فردا این آتش خاموش می شود و همه سر خانه و زندگی شان برمی گردند، گفتم: خدا بزرگه، جنگ تموم میشه، تو هم می ری پي درست بعد رفتم طرف دا و سلام کردم با آن چشمان غم گرفته اش نگاهم کرد و گفت:ها ماما اومدی؟ گفتم: آره. چه حال، چه خبر؟ گفت: چه حالی، خاکی به سرمون شد گفتم: دا خاک نه، تاج به سرمون شد گفت: تو نمی دونی دختر سرت داغه. بذار چنگ تموم بشه بهت میگم، اون وقت میفهمی چی به سرش اومده. بعد با بغض گفت: می خوام برم سر خاک گفتم: مگه دیروز سر خاک نبودی؟ گفت: یعنی چی؟ گفتم: مگه یادت رفته، مردم سه روزه میزنه سر خاک عزیزشون بذار سوم برو، دلم نمی خواست برود سر خاک بابا گریه و زاری کنند. نگرانش بودم. با گریه گفت: من به مردم چه کار دارم. مگه من توشتم براش ختم و مراسم بگیرم که حالا بذارم سوم برم. خاکی به سرم شده عصبی شدم، گفتم: دا همه حال و روز ها رو دارند. شرایط ما هم مثل اوناست. قرار نیست این قدر که شیون و زاری کتنیا حالا دیگر حسن و سعید هم به صدای ما بیدار شده، همان طور که بغ کرده بودند، به من سلام دادند. حس کردم آنها هم آماده گریه هستند. بغض گلویم را فشار می داد. نمی توانستم گریه ها و بچه ها را ببینم. اصلا با تشرزدن به دا می خواستم خودم را کنترل کنم. چند دقیقه بعد که آرام تر شدم، گفتم: دا صبر کن. خودم می بیام می برمت جنت آباد eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef □■□■□
🪴 🪴 🌿﷽🌿 دا کمرش از غم خم شده بود، پشت شله اش را به رسم کردهای عزادار جلوی سر آورده به پیشانی اش بسته، یک شله مشکی هم دور کمرش پیچیده بود، دیگر نای راه رفتن نداشت. می خواستم وسیله ایی فراهم کنم، پیاده به جنت آباد نرود، گفت: من منتظرت میشم. اومدی، اومدی وگرنه خودم میرم گفتم: باشه و زینب را که بهم چسبیده بود، بغل کردم و بوسیدم. انگار اصلا متوجه نبود کجا هستیم و چه شرایطی داریم که گفت: میری اون لباس صورتی که بابا خریده، برام بیاری؟ نگاهش کردم. لباسی که می گفت، تازه بابا برایش خریده بود، ادامه داد: اسباب بازی هام رو هم بیار. عروسک و قابلمه اینام میخوام. می خوام با بچه های اینجا خاله بازی کنم. و دستی به موهای لخت و خوشرنگش کشیدم و گفتم: نمی تونم. باشه یه وقت دیگه با ناراحتی گفت: پس منم با خودت ببر، تو رو خدا. اینجا دلم برات تنگ می شه : گفتم: نه عزیزم، نمی تونم ببرمت. اونجاهایی که میرم خطرناکه. و دست هایم را فشار داد و با نرمي گفت: اگه خطرناکه چرا تو میری زهرا؟ نرو و دیدم عجب حرفی زدم، بچه را نگران کردم. گفتم: من میتونم از خودم مواظبت کنم. طوریم نمی شه. اما اگه تو رو ببرم دست و پا گیرم میشی دیگه نمیتونم کاری بکنم. همین طور که زینب در بغلم بود به سعید نگاه کردم. با آن چشمان سیاهش انگار داشت با من حرف می زد، سعید خیلی آرام و مظلوم بود، زینب را کنار گذاشتم و کنار حسن و سعید ستم، زینب که روی دور حرف زدن افتاده بود و مثل همیشه کسی جلودارش نبود، همین طور حرف می زد. من هم به خاطر رعایت حال مردم که خواب بودند، آهسته جوابش می دادم. بلند شدم بروم. زینب که از آمدن با من ناامید شده بود، به اصرار گفت: حالا - بمون. الان نرو. وقتی گفتم: نه کار دارم باید برم. بغض کرد و سر ناسازگاری گذاشت. آخر سر و با گریه گفت: خسته شدم. بریم خونه مون اگه بریم خونه بابا می یاد میبینمش. انگار فراموش کرده بود. یادش رفته بود، بابا شهید شده. بی طاقت شدم و از مسجد رفتم بیرون. سر راه نان و پنیری از مسجد جامع گرفتم و راهی جنت آباد شدم. می خواستم از حال و روز لیال باخبر بشوم. به نظرم نسبت به دیشب خیلی بهتر شده بود، با من حرف زد و گفت که از شب قبل دیگر شهیدی نیاورده اند. من هم گفتم: دا می‌خواهد به جنت آباد بیاید، اگر بشود وسیله ای جور می کنم با بچه ها پیاده نیایند نان و پنیر را دست حسین و عبدلله که لبه جدول نشسته بودند، دادم و خداحافظی کردم. عبدلله أم - یکی را که روی دوشش بود، دستش گرفت. دنبالم دوید و گفت: خواهر حسینی منم باهاتون می یام. الان اینجا کاری نیست. راه افتادیم به طرف مسجد جامع به خیابان چهل متری نرسیده صدای انفجارهای مهیبی بلند شد. شروع کردیم به دویدن, طرفهای فلکه اردیبهشت را میکوبیدند. هرچه نزدیک تر می شدیم صدای آوار شدن خانه ها و شرکت هایی که به زمین و دیوار و کرکره مغازه ها می خورد را واضح تر می شنیدم. زمینه زیر پایم تکان می خورد. صدای همهمه و الله اكبر مردم بلند بود. به عبدلله معاوى گفتم: بدو صدا از اون طرفه. خیابانی که از فلکه اردیبهشت به فخر رازی باز میشد زیر بارش خمپاره بود، به فاصله هر ده متر، یک خمسه خمسه به زمین می نشست. گرومب، گرومب انفجارها قلبم را تکان می داد. توی دلم خالی می شد. شدت انفجارها حسی را در من به وجود آورده بود. احساس می کردم صدا، صدای مرگ است. خونه میرخیت، به خون غلتیدن و به هم پیچیدن جلوی نظرم آمد. چنین مرگی برایم قشنگ بود، مرگی با عزت، برای همین صدای خمپاره ها را دوست داشتم صدا و موج انفجارها گاه چنان سنگین می شد که لحظه ایی متوقف مان می کرد. می ایستادیم. خاک و غبار فضا را پر می کرد. چشم چشم را نمی دید، هنوز خیلی از خانه های خرمشهر خشت و گلی بودند و تخریب شان خاک و غبار زیادی به دنبال داشت. بعضی خانه ها را موج انفجار پوکانده بود از توی بعضی کوچه ها مردم وحشت زده بیرون می ریختند. بعضی ها هم خلاف جهت آنها برای کمک می رفتند وارد کوچه ایی شدیم که از همه بیشتر مورد اصابت قرار گرفته بود eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef □■□■□