eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @hedye110
سوره مبارکه نوشته استاد انصاریان - منبع: پایگاه (https://erfan.ir) ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅─┄
4_6005990247052084648.mp3
1.78M
🔸ترتیل صفحه 120 قرآن کریم با صدای استاد حامد ولی زاده_مقام رست 🔸به همراه ترجمه گویای فارسی با صدای مرحوم استاد اسماعیل قادرپناه ☘️☘️☘️☘️ ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅─┄
120-maede-ta.mp3
4.79M
سوره مبارکه مفسر: استاد قرائتی ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅─┄
🪴 🪴 🌿﷽🌿 وقتی دا آمد از دیدن ما تعجب کرد. چریات را همان طور که بچه ها گفته بودند برایش شرح دادم و او هم چیزی نگفت. با اینکه بودن دخترها برایم غنیمتی بود و فکر میکردم با ان آنها امکان رفتم به آبادان بیشتر است از طرفی دا هم از بودن آنها استقبال می کرد، أنها ملاحظه ما را می کردند. بعداز ناهار گفتند که می خواهند بروند. خیلی اصرار کردم گفتم: من اطمینان دارم آقا یدی باز برایمان کاری می کند عصر دخترها را توی کمپ چرخاندم. باز خانواده هایی را جلوی چادر کمک رسانی ایم که دست رد به سینه شان می خورد. زن ها گریه کان به درگاه خدا ناله می کردند که به سختی و مکافات افتاده اند. شلوغی و ازدحام جلوی در درمانگاه ما را ترغیب کرد تا در کار نگاه کمک کنیم. به زحمت خودمان را جلوی در کانکسی که درمانگاه شده بود شدیم و گفتیم: می خواهیم کمک کنیم. کاغذ و قلم گرفتیم و اسامی مراجعین را که حدود ، هفتاد نفری می شدند نوشتیم، نوبت زدیم و به ترتیب آنها را داخل فرستادیم. با جنگنده ها صحبت کردیم. از حال و روزشان پرسیدیم و درد و دل هایشان را شنیدیم. نویت ها را که دادیم و کار درمانگاه سبک شد، برگشتیم خانه آن شب هرچه چشم انتظاری کشیدیم از آقا یدی و دوستانش خبری نشید فردا صبح بچه ها خداحافظی کردند که پرونده تا سر جاده همراهی شان کردم. خیلی ناراحت بودم دلم گرفته بود، فکر می کردم شاید دیگر همدیگر را نبینیم، اصلا نمی توانستم کلمه ایی به زبان بیاورم. آنها هم که بغض مرا دیده بودند، سعی می کردند مرا بخندانند و از آن حال خارج کنند، بالأخره سوار مینی بوس شدند و رفتند، کنار جاده ایستادم و تا ماشین شان از ای چشمانم محو شود جاده را نگاه کردم و اشک ریشم، من مانده بودم با یک دنیا غم ، تازه درد کمر و پاهایم را حس کردم. تا آن موقع اصلا به فکرشان هم نبودم و به ان اهمیتی نمی دادم. دلم می خواست یک گوشه خلوت پیدا کنم و یک دل سیر گریه کردم فکر می کردم چه باید بکنم، به آبادان بروم یا در کمپ بمانم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 هرچه بیشتر فکر می کردید دیدم به هیچ وجه نمی توانم از رفتن به آبادان دل بکنم بی هدف توی کمپ راه افتادم و برای خودم چرخ زدم تا دوباره خودم را جلوی درمانگاه و طبق معمول شلوغ بود. رفتم داخل و به همان مرد دیروزی گفتم: اومدم برای کمک هرچی باشه انجام میدم. گفت: مثل دیروز شماره بده. تا چهار، پنج بعدازظهر توی درمانگاه ماندم. هم ورود و خروج ها را کنترل می کردم و هم گفته های عرب زبانها را برای پزشکها ترجمه می کردم و تجویز آنها را برای شان توضیح می دادم. جمعیت آنقدر زیاد بود که هرچه می آمدند تمام نمی شد وقتی آمدم خانه، افتادم روی تخت. دا پرسید: تا حالا کجا بودی؟ گفتم: درمانگاه با ترس پرسید: کمرت درد گرفته؟ گفتم: نه، رفته بودم کمک، غذا برایم آورد بعد چای ریخت. احساس رضایتش را از بودن خودم و لیلا در چهره اش می خواندم. دور هم چای خوردیم خیلی وقت بود این طور دور هم نشسته بودیم، به چهره دا نگاه کردم. به نظرم خیلی شکسته شده بود. انگار دیگر هیچ وقت شادی و خنده به صورتش برنمی گشت. به نظرم اگر به خاطر بچه ها نبود، دستش به کاری نمی رفت و حتی غذایی هم سر هم نمی کرد بعد از خوردن چای با حسن و سعید تفنگ بازی کردیم. زینب را قلمدوش کردم و لنگان لنگان دور اتاق چرخیدم. زینب قهقهه می زد و پسرها با خنده دنبالم می آمدند. دا هم با ناراحتی می گفت: بذارش پایین الان کار میدی دست خودت. دلم نمی خواست حالا که زینب، سعید و حسن شادند و می خندند، بازی را تمام کنم چیزی به غروب مانده بود که زن همسایه سر داخل اتاق آورد و گفت: ننه علی دو تا سرباز اومدن سراغ تو و دخترهات رو می گیرند. با دا و لیلا رفتیم بیرون. آقا یدی و یکی از دوستان تکاورش بودند. همسایه ها که فکر می کردند این ها آمده اند خبر شهادت علي را به ما بدهند با نگرانی نگاهمان می کردند. می خواستند ببینند چه اتفاقی می افتد. آخر یک بار که دا برای بابا خیرات داده بود من یواشکی خبر شهادت علی را به آنها گفته بودم و این خبر دهان به دهان بین همسایه ها گشته بود. بعد سلام و علیک یا آقا بدی، او گفت که فقط توانسته دو تا امریه بگیرد و فردا صبح دو فرمان با هلیکوپتر یا لنج می توانیم به آبادان برویم، سراغ زهره صیاح و اشرف را که گرفت، گفتم: صبح رفتند، بعد من پرسیدم: حالا من و خواهرم ساعت چند بیاید اسکله؟ گفت: شما نمی خواهد بیایید، ما خودمون می آیم دنبالشون. بعد گفت: تورو خدا اگر اون تکاورها رو دیدید محلشون نگذارید. اونا دنبال شر می گردند دا سراغ علی را از آقا یدی گرفت. او که از پنهان بودن این خبر اطلاع داشت، با ناراحتی نگاهی به من کرد و به دا گفت: مادر ایشاالله می آید. نگران نباش، بالاخره جنگه، درگیریها نمی تونه کارش رو رها کنه بیاد.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🌱 امام صادق عليه السلام: نشستن بعد از نماز صبح برای دعا در کسب روزی، از فعالیت و سفر روی زمین موثر تر است. 📚 وسائل الشیعه ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅─┄
🚩《شهادت را نه در جنگ، در مبارزه می‌دهند.. 🚩  ما هنوز شهادتی بی درد می‌طلبیم 🚩 غافل که شهادت را جز به اهل درد نمی‌دهند》 ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅─┄
لااله‌الاالله ۱۳.mp3
16.76M
مجموعه‌ صوتی ۱۳ ※ باید به "شرافت در ارتباط با خدا" برسیم! یعنی بالاخره روزی برسد که اجازه ندهیم خداوند ما را در حالتی از؛ بی حیایی نانجیبی هرزگی فحشا و ... در ارتباط با خودش ببیند! ※ تلاش برای این شرافت را از کجا شروع کنیم؟ ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅─┄
لااله‌الاالله ۱۴.mp3
15.86M
مجموعه‌ صوتی ۱۴ ✧ کسی که به لااله‌الّاالله رسید؛ اصلاً نیازی به کسی • برای حمایت • برای دفاع • برای یاری • برای دیده شدن و .... ندارد! وکیل مدافع عاشقی، پشت او ایستاده، که او را از ورود به تمام صحنه‌ها، برای یاری خواستن و حمایت گرفتن از دیگران باز می‌دارد. • آیا واقعاً می‌شود کسی، از همگان بی‌نیاز شود؟ ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅─┄
18.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 🎙آیت الله ناصری(ره) ماجرای تشرف شیخ محمد کوفی به محضر ارواحنا فداه@hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅─┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 عالم اهل سنت مصری : 🔻پیامبر گفت روزی می‌رسد که امت اسلام ۷۳ فرقه میشود و قسم به خدا که یک راه و یک مذهب آن راست و حق است و باقی در آتش اند/ من شیعه میشوم ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅─┄
🔹 چگونه به رزمندگان جبهه مقاومت کمک کنیم؟ از طریق لینک زیر وارد سایت دفتر رهبری میشید و یکی از گزینه‌های «کمک به رزمندگان مقاومت لبنان»، «کمک به مردم مظلوم لبنان» و یا «کمک به مردم مظلوم غزه» را انتخاب می‌کنید و پرداخت رو انجام میدید. لینک: https://www.leader.ir/fa/monies .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 بدون تعارف با زن تبریزی که سرویس میلیاردی‌اش را به جبهۀ مقاومت هدیه کرد مجری ازش میپرسه چرا به مردم خودمون کمک نکردی پاسخش جالبه ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅─┄
آن طلبه ی جوان، آرمان عزیز، چه گناهی کرده بود؟ متدین، مومن، متعبد، حزب اللهی، زیر شکنجه او را بکشند، جسدش را بیندازند در خیابان. ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅─┄
┄┅─✵💝✵─┅┄ ✨صبحتان متبرك بہ اسماء اللہ یا اللہ و یا ڪریم یا رحمن و یا رحیم یا غفار و یا مجید یا سبحان و یا حمید ‌ سلاااام الهی به امیدتو💖 ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅─┄ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💚 به تمنّای طلوع تو جهان چشم به راه به امید قدمت کون ومکان چشم به راه رخ زیبای تو را یاسمن آینه به دست قدّ رعنای تو را سرو جوان چشم به راه ... 🔸شاعر:علیرضا خاکساری @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 💟دعا برای شروع روز💟 ا🍃💕🍃 💙بسم الله الرحمن الرحیم💙 ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة ا🍃💕🍃 💠امين يا رب العالمین💠 التماس دعا 🙏🙏🙏🙏 💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 @hedye110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️ 🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻 💕💕💕💕💕💕💕💕 🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸 🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻 💕💕💕💕💕💕💕 🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸 @hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃 🍃 🌹 🍃 ❤️ توسل امروز ❤️ يَا أَبا مُحَمَّدٍ، يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ أَيُّهَا الزَّكِىُّ الْعَسْكَرِىُّ ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🍃 🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @hedye110
سوره مبارکه نوشته استاد انصاریان - منبع: پایگاه (https://erfan.ir) ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅─┄
4_6012671158875325628.mp3
1.9M
🔸ترتیل صفحه 122 قرآن کریم با صدای استاد حامد ولی زاده_مقام بیات 🔸به همراه ترجمه گویای فارسی با صدای مرحوم استاد اسماعیل قادرپناه 🕊👇 ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅─┄
122-maede-ta-1.mp3
3.98M
سوره مبارکه بخش اول مفسر: استاد قرائتی ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅─┄
122-maede-ta-2.mp3
4.43M
سوره مبارکه بخش دوم مفسر: استاد قرائتی ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅─┄
🪴 🪴 🌿﷽🌿 اینها که رفتند، آمدیم داخل اتاق. من و لیلا از ذوقمان همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم دا گفت: خوبه که دشمن خونه خراب تون کرده و باباتون رو کشته که این قدر از رفتن ذوق می کنید، غیر از این بود چقدر خوشحال میشدید؟؟ شب برای خداحافظی سری به دایی نادعلی زدم. او مخالف رفتن ما بود و می گفت: توی اب که نمی شود کار کرد و در عین حال مواظب دا و بچه ها بود. اما من مصمم به رفتن بودم رفت و آمدهایم به بیمارستان های طالقانی و شرکت نفت آبادان با پرستارهای آنجا آشنا حتما آنها به خاطر فشار کار از نیروی ما استقبال می کردند. این نظرم را حرف زهره و صباح تأیید می کرد که می گفتند: دخترهای امدادگر بعد از سقوط خرمشهر به بیمارستان رفته اند فردا صبح بعد از نماز با لیلا آماده شدیم و منتظر ماندیم. هی میرفتم بچه ها را بوسیدم. دلم نمی آمد بیدارشان کنم، هنوز آفتاب نزده بود، دا صبحانه را آماده کرد مشغول خوردن بودیم که صدای توقف جیب آمد، از جا پریدیم، دوباره دا را بغل کردم و تند بوسیدم سفارش های قبلی ام را تکرار کردم. او در بین حرف هایم می گفت: تورو به خدا به على دریاید، گفتم: باشه باشه, بوسیدمش و راه افتادیم، تا سر جاده برسیم هی برگشتم دا را نگاه کردم. وقتی دیدم گوشه شله اش را جلوی دهانش گرفت، فهمیدم اشکش راه افتاده. این دو، سه روز با بودن ما و دخترها کمتر گریه و زاری کرده بود و حالا باز توی همایش غرق می شد. ولی من خودم را برای رفتن گشته بودم و درگیر شده بودم. دیگر و نتوانستم این فرصت را از دست بدهم وقتی به اسکله رسیدیم هوا دیگر کاملا روشن شده بود. زیاد منتظر نماندیم. هلی کوپتر آمد. یک عده طبق لیست سوار شدند. مهمات و کلی لوازم پزشکی و برانکارد بار زدند. یک تانک هم داخل رفت و شنوک بلند شد و گرد و خاک زیادی فضا را پر کرد و آب حاشیه ساحل را متلاطم کرد نزدیک ساعت ده، ده ونیم نوبت ما رسید. هلی کوپتر هوانیروز آمد و با سوار شدیم.. حدود چهل نفر در دو ردیف نیمکت و کف هلیکوپتر نشستیم. دیده بودم توی شنوک هفت شش زن پرستار از بهداری ارتش سوار شدند اما اینجا فقط من و لیلا خانم بودیم و بقیه اکثرا نظامی یا کارکنان شرکت نفت یا پرسنل بیمارستان ها بودند......، 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 هلیکوپتر کلی تکان خورد تا بلند شد و اوج گرفت. دیگر صدا به صدا نمی رسید. صدای موتور و ملخ خیلی زیاد بود. به بیرون نگاه کردم تا چشم کار میکرد آب بود. با اینکه مسافت زیادی تا چوند. فاصله نداشتیم اما خلبان برای دور ماندن از برد رادارها و پدافندهای دشمن مسیر دورتری را انتخاب کرد و باری خلیج دور زد. در حالی که در شرایط عادی باید از خشکی می گذشت. در طول راه گاه ارتفاعش را کم و زیاد می کرد، علاوه بر خلبان و کمک خلبان، یک مهندس پرواز و در خدمه هم در هلی کوپتر بود. مهندس و غده ها بین ما بودند و با هدفون با خلبان مرتبط بودند، وقتی هلی کوپتر تکان شدیدی می خورد و تعادل مان را از دست میدادیم، می گفتند: نگران نباشید، این تکانها به خاطر شرایط جوی است. من و ليلا در گوش هم حرف می زدیم. یک بار هم به خنده گفتم: لیلا نمردیم هلی کوپتر هم سوار شدیم خیلی دلم می خواست آبادان که رسیدم سراغ ستاد رزمندگان جنوب بروم. توی بیمارستان نمازی شیراز که بودم شنیدم آقای مصباح مسجد جامع با چند نفر دیگر این ستاد را تشکیل داده اند و برای نیروهایی که قصد رفتن به منطقه دارنده دوره آموزش جنگهای چریکی می گذارند. از کلمه رزمندگان در این ترکیب اسمی ستاد خیلی خوشم آمده بود. تا قبل از آن ما به نیروهای رزمی شهر، پاسدار با مدافع می گفتیم. حالا به نظرم کلمه رزمنده خیلی بامسمی بود از هلیکوپتر که پیاده شدیم، یک طرفمان آب بود و طرف دیگر بیابانی که جاده ای در دلش کشیده شده بود لنج ها کنار آب پهلو گرفته و مردم زیادی منتظر بودند تا سوار لنج ها شوند. هر کسی هرچه توانسته بود از اسباب و اثاثیه خانه اش ببرد، آورده بود. اکثر این ها کسانی بودند که خانواده های شان را منتقل کرده بودند و حالا می خواستند أسباب مورد نیازشان را از زیر آتش و آوار خارج کنند. با آقا یدی و همراهانش توی جاده خالی راه افتادیم. هوا گرم بود و تشنگی مان با گرد و خاکی که هلی کوپترها بلند می کردند، بیشتر شده پودر ماشین هایی که رد می شدند هم کلی خاک به خوردمان می دادند. در عرض چند دقیقه سر تا پایمان خاک نشسته بود و حلقم می سوخت. آقا یدی و دوستانش کیسه های سربازی بزرگی را برای حمل پرونده ها و استاد آورده بودند و درباره ماموریت شان حرف می زدند. از من و لیلا هم پرسیدند: شما برای جمع آوری اسناد با ما می آید؟ گفتیم نه ما می داریم بیمارستان نزدیک یک فلکه رسیده بودیم که جلوی یک وانت سفیدرنگ را که فلکه را دور زده گرفتند و سوار شدیم. راننده سر بیرون آورد و پرسین آمریه دارید؟ گفتم: آره. گفت: ضربه سوار شدن هلیکوپتر را نمی گویم ها. جلو دژبانی هست برای ورود به آبادان أمریه و می‌خواهند گفتیم: حالا شما مارو ببرید، خدا بزرگه سر دژیاتی اول جلوی ما را گرفتند و با التماس گذاشتند عبور کنیم. ولی گفتند: دژبانی الموتر محاله بگذارند بروید. یک کیلومتر جلوتر دژبانی دیگری در ورودی شهر قرار است. اینجا من و لیلا را از ماشین پیاده کردند. آقا پلی و دوستانش هم با اینکه حکم اشتند برای آنکه ما را تنها نگذارند از ماشین پیاده شدند. آنقدر با دژبانها حرف زدند و کلنجار رفتند بلکه بتواند ما را همراه شان ببرند. آنها نپذیرفتند. آقا یدی گفت: مطمئن باشید ما برای شان امریه میگیریم و برای تان می آوریم. گفتند: نه نمی شود. آخر سر آقا یدی گفت: اگر این ها با امر پیش شما برنگشتند، شما ما را توقیف کنید، این نشانی قرارگاه ما. از اینکه این قدر أسباب زحمت آقا یدی و دوستانش شده بودیم، خجالت می کشیدیم و از اینکه به خاطر این همه پشتیبانی ممنونشان بودیم...... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef