1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
➥ @hedye110
#متن_عربی #متن_ترجمه #صفحه_155 سوره مبارکه #اعراف
#سوره_7
#جزء_8
نوشته استاد انصاریان - منبع: پایگاه
(https://erfan.ir)
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅─┄
4_5821432723499124422.mp3
2.05M
🔸ترتیل صفحه 155 قرآن کریم با صدای استاد حامد ولی زاده_مقام حجاز
🔸به همراه ترجمه گویای فارسی با صدای مرحوم استاد اسماعیل قادرپناه
#تلاوتروزانهیکصفحهقرآن🕊👇
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅─┄
155-araf-ta-1.mp3
3.28M
155-araf-ta-2.mp3
2.78M
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدپنجاهپنجم🪴
🌿﷽🌿
عملیات فتح المبین شروع شده بود، با حبیب داشتیم از تهران برمی
گشتیم آبادان اتوبوس نزدیکی های اندیمشک رسیده بود، راننده می
خواست برای نماز صبح نگه دارد یک لحظه دیدم حبیب توی
خواب می گوید: ممد ممد..
بیدارش کردم و پرسیدم: چیه؟ ممد کیه؟ ما توی اتوبوسیم
حبیب به خودش آمد و گفت: خواب بچه ها را می دیدم. خواب دیدم
با محمد جهان آرا و اکثر بچه هایی که شهید شده اند توی یک اتاق
نشسته ایم. شوخی می کردیم و می خندیدیم من بچه ها را اذیت می
کردم. محمد جهان آرا که پشت میزی نشسته بود، به من گفت: من
اومدم بچه ها را با خودم ببرم اگر اذیت کنی تو را با خودم نمیرم.
بعد من به ساندویچ ها و شربت هایی که روی میزش بود اشاره
کردم و گفتم: یه شریت بده. ولی ممد گفت: این ساندویچ را بگیر.
من ساندویچ را گرفتم و همچنان سر به سر دیگران گذاشتم تا اینکه
من و فرهاد مالیی را بیرون انداختند و بقیه توی اتاق ماندند.
خندیدم و به حبیب گفتم: باید شربت را می گرفتی، آن شربت،
شربت شهادت بود
آبادان که رسیدیم . چون نزدیک عملیات بود - به حبیب گفته بودند
منطقه امن نیست بهتر بود خانواده ات را نمی آوردی. به این
خاطر من بیشتر از دو، سه هفته آبادان نماندم و مجبور شدم به
تهران برگردم. یک روز نگهبان ساختمان کوشک دم در اتاق آمد
و گفت: کسی پشت تلفن با شما کار دارد.
رفتم پایین حبیب پشت خط بود. تعجب کردم که چرا او تماس
گرفته، می دانستم موقع عملیات همه ارتباطها قطع می شود.
پرسیدم: کجایی؟
گفت: تهرانم. گفتم: چه جوری اومدی؟ گفت: من نیومدم. آوردنم
یکه خوردم. پرسیدم: یعنی چه؟ گفت: یعنی افقي برگشتم. ساندویچ
ممد کار خودش را کرد
حبیب چون تهران را نمی شناخت وقتی در ستاد تخلیه مجروحین
گفته بودند می خواهند او را به بیمارستان دادگستری ببرند، فکر
کرده بود این بیمارستان از خانه ما دور است.
بنابراین، خواسته بود او را به بیمارستان دیگری منتقل کنند. حبیب
از بیمارستان مولوی تماس گرفت. با دایی حسینی و دا رفتیم
بیمارستان
حبیب با هفت، هشت مجروح دیگر در اتاق بزرگی بستری بودند.
وقتی ما رسیدیم آنها در حال نماز بودند، ایستادیم تا نمازشان تمام
شد علی الظاهر حالش خوب بود. سمت راست بدنش از کمر،
مخصوصا پایش پر از ترکش بود. به حبیب گفتم: این بیمارستان
خیلی راهش دور و بدمسیره.
گفت: اینجا که خوبه می خواستند مرا ببرند بیمارستان دادگستری،
اونجا که خیلی دورتر بود، نذاشتم
گفتم: چی کار کردی، اونجا که خیلی به خانه نزدیک تر بودا
حبیب اصرار داشت از بیمارستان مرخص شود با دکترش صحبت
کردیم. گفت: نمی شود احتمال عفونت زخم هایش زیاد است. ترکش
هایی هم که خورده به عصب نزدیک
است او باید در بیمارستان بماند و فردای آن روز که به بیمارستان
رفتیم، حبیب گفت دیگر آنجا نمی ماند. دکتر هم گفت شده بماند،
ترکش ها باید جراحی شوند، ممکن است ترکش ها همراه جریان
خون حرکت کند و بالا بروند. بالاخره حبیب تعهدی نوشت و امضا
کرد تا توانستیم او را به خانه بیاوریم. ولی خانه کار رسیدگی به
زخم ها و پانسمانش را خودم انجام می دادم. موقع شستشو و اتمام
حبیب گفت: ترکش ها مشکلی ایجاد نکردند آنها را با پنسبیرون
بکش
گفتم: نمیتونم
من فقط آمپول زدن و بخیه بلد بودم. سابقه جراحی نداشتم. اگر
ترکش هم از زخم در آورده بودم، ترکش روی سطح گوشت و
پوست بود و این کار را هم زیر نظر پزشک با کادر تخصص
انجام داده بودم ولی باز حبیب اصرار داشت با پنس ترکش ها را
بیرون بکشم ترکش های سطحی کاری نداشت. ولی بیرون کشیدن آن
هایی که در عمق پوست بودند برایم زجر آور بود. نمی دانم چون تا
چند ماه دیگر مادر می شدم روحیه ام آنقدر حساس شده بود با
اینکه حبیب، حبیب من بود خیلی بر من سخت گذشت. پنس را که
توی زخم قرو می کردم، بدنم می لرزید، یکریز گریه میکردم و
ترکش ها را بیرون میکشیدم. بعد محل خم را بخیه و پانسمان می
کردم. حبیب دو هفته ایی در خانه ما بستری بود و بعد به منطقه
برگشت.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
8.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما تو دنیایی زندگی می کنیم اونقد که چیزای بی اهمیت تو چشمن که چیز های با اهمیت به چشم نمیان...
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅─┄
🔘 زباله های ذهن
✅ زباله های ذهن خود را دور بریزید!!
⭕️ گاهی وقت ها انسان ها بی جهت نفس خود را سرکوب می کنند؛ برخی مخالفت ها و اعصاب خوردی های خود را درون خود می ریزند و برخی نیز با تخلیه هیجانات خود، آن را بروز می دهند.
🔷 لازم است توجه کنیم که این عصبانیت ها، خود خوری ها، بد بینی ها و منفی بافی ها، همچون زباله هایی هستند که باید در جای مناسب تخلیه و ریخته شوند و اگر در جایی بمانند، هر چه زمان بگذرد، فساد بیشتری برای شما و دیگران ایجاد می کنند.
🔶 بنابراین هیچ وقت آن ها را در ذهن نگه ندارید و هیچ گاه نیز آن ها را در جایی که نباید ریخت، خالی نکنید. هیچ کس دوست ندارد بر سر فرزند و خانواده و اطرافیان خود زباله بریزد. پس همت و مجاهدت کنید و آنها را از ذهن خود خارج کنید.
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅─┄
این بار " بنی اسرائیل " غرق خواهد شد.
ما به بنی اسرائیل وعده دادیم
وعده خدا حتمی است...
[اسرا/۴-۵]
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅─┄