eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 بعدازظهر دو روز بعد قرار بود خانواده های شهدا را جایی ببرند، من و چند نفر از خواهرها نرفتیم. بعد از نماز مغرب و عشا بود که در زدند و مرا دم در خواستند. رفتم پایین، حبیب بود. سرتا پا خون بود. پرسیدم: زخمی شدی؟ گفت: نه من زخمی نشدم. یکی از بچه ها زخمی شده بود. گفتم: همه جات خونیه گفت: بغلش کرده بودم نرسیده به بیمارستان تموم کرد. الان اومدم بگم محسن پیش منه نگران نباشید. دیشب خیلی درگیری سنگین شده بود. منطقه را حسابی کوبیدند. دو تا از بچه ها شهید شدند و یه تعداد دیگه هم مجروح اند. بعد از مراسم سپاه دا چند روزی را به خانه ما در احمد آباد آمد. مادر شدنم را حبیب به دا خبر داده بود. دا خیلی خوشحال شد و چندین بار مرا بوسید و گفت: اینجا ماندنت زیر خمپاره ها درست نیست گفتم: من عادت دارم، اینجا را هم دوست دارم. نمیتونم از اینجا دل بکنم. از او اصرار که ماندنت با این شرایط درست نیست و از من انگار که من از آبادان نمی روم در آن چند روز که مادرم بود از فرصت استفاده کردم چند نوبت حمام رفتم. دا پشت در نسشت و مواظب رفت و آمد مو ها بود به حمام نیایند. دا یک هفته ایی پیش ما ماند و رفت. موقع خداحافظی انگار تکه ایی از وجودم کنده می شد و با او می رفت. خیلی تنگش بودم، دا محسن را هم با خود برد با اینکه واقعا امکانات خیلی کم بود، آب نبود، اکثر اوقات برق می رفت و وسیله ارتباطی خیلی کم پیدا می شد، ولی مردم با همه این سختیها زندگی عادی شان را می کردند، حتی در نامه های دوازده و بیست و دو بهمن زیر آتش توپ و گلوله راهپیمایی می کردند و در مقابل ببعصی ها مقاوم بودند. در آن موقعیت های خطرناک که همه باید به فکر نجات جانشان هستند، کم نبودند کسانی که از جان و مال شان برای دیگران دریغ نداشتند اوایل زندگی مشترک خود حبیب گاهگاهی که مرخصی می آمد، مایحتاج خانه را می‌خرید و می آورد. ولی همه چیز در منطقه نبود. یک بار من عجیب هوس خوردن خیار به هم زده بود. تصادفی با حبیب به بازار امیری رفته بودیم که بوی خیار به مشامم خورد. از حبیب خواستم خیار بخرد گفت: خیار از کجا میدونی تو بازار خیار هست؟ و گفتم عجیب بویش پیچیده توی بازار چرخی زدیم تا فهمیدیم خبار کجاست. فروشنده جعبه های خیار را زیر سبدهای دیگر پنهان کرده بود، حبیب که پرسید خیار دارید؟ فروشنده در حالی که یک خیار دستش بود طوری که دروغ نگفته باشد، گفت: داشتیم تموم شد. این آخرش بود، حبیب گفت: حالا نمیشه دو تا از این خیارها را به ما بدهید؟ فروشنده گفت: این رو برای کسی کشیدم. سفارش داده بود برایش کنار بگذارم. بعد جعبه خیار را بیرون آورد و دو کیلو برای ما کشید و در همان حال گفت: باور کنید سفارش دادند براشون نگه دارم، گفت تموم شده. چون نمی تونم شرمنده مردم باشم جعبه را زیر گذاشتم وقتی خیار را خریدیم مهلت ندادم به خانه برسیم. از همانجا شروع کردم به خوردن. تا به خانه برسیم یک کیلو از آنها را خورده بودم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅─┄ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
سلام ای صاحب دنیا کجایی؟ گل نرگس بگو مولا کجایی؟ جهان دلتنگ رویت گشته بنگر تو ای روشنگر شبها کجایی؟ دلیل ندبه خواندن صبح جمعه ها کجایی؟ تو ای ذکر همه لبها کجایی؟ سلامتی وتعجیل درفرج مولاصاحب الزمان عج صلوات🌷 @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 💟دعا برای شروع روز💟 ا🍃💕🍃 💙بسم الله الرحمن الرحیم💙 ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة ا🍃💕🍃 💠امين يا رب العالمین💠 التماس دعا 🙏🙏🙏🙏 💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 @hedye110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️ 🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻 💕💕💕💕💕💕💕💕 🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸 🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻 💕💕💕💕💕💕💕 🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸 @hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃 🍃 🌹 🍃 ❤️ توسل امروز ❤️ اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ وَأَتَوَجَّهُ إِلَيْكَ بِنَبِيِّكَ نَبِيِّ الرَّحْمَةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، يَا أَبَا الْقاسِمِ، يَا رَسُولَ اللّٰهِ، يَا إِمامَ الرَّحْمَةِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلَانَا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🍃 🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @hedye110
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @hedye110
سوره مبارکه نوشته استاد انصاریان - منبع: پایگاه (https://erfan.ir) ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅─┄
4_5821432723499124422.mp3
2.05M
🔸ترتیل صفحه 155 قرآن کریم با صدای استاد حامد ولی زاده_مقام حجاز 🔸به همراه ترجمه گویای فارسی با صدای مرحوم استاد اسماعیل قادرپناه 🕊👇 ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅─┄
155-araf-ta-1.mp3
3.28M
سوره مبارکه بخش اول مفسر: استاد قرائتی ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅─┄
155-araf-ta-2.mp3
2.78M
سوره مبارکه بخش دوم مفسر: استاد قرائتی ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅─┄
🪴 🪴 🌿﷽🌿 عملیات فتح المبین شروع شده بود، با حبیب داشتیم از تهران برمی گشتیم آبادان اتوبوس نزدیکی های اندیمشک رسیده بود، راننده می خواست برای نماز صبح نگه دارد یک لحظه دیدم حبیب توی خواب می گوید: ممد ممد.. بیدارش کردم و پرسیدم: چیه؟ ممد کیه؟ ما توی اتوبوسیم حبیب به خودش آمد و گفت: خواب بچه ها را می دیدم. خواب دیدم با محمد جهان آرا و اکثر بچه هایی که شهید شده اند توی یک اتاق نشسته ایم. شوخی می کردیم و می خندیدیم من بچه ها را اذیت می کردم. محمد جهان آرا که پشت میزی نشسته بود، به من گفت: من اومدم بچه ها را با خودم ببرم اگر اذیت کنی تو را با خودم نمیرم. بعد من به ساندویچ ها و شربت هایی که روی میزش بود اشاره کردم و گفتم: یه شریت بده. ولی ممد گفت: این ساندویچ را بگیر. من ساندویچ را گرفتم و همچنان سر به سر دیگران گذاشتم تا اینکه من و فرهاد مالیی را بیرون انداختند و بقیه توی اتاق ماندند. خندیدم و به حبیب گفتم: باید شربت را می گرفتی، آن شربت، شربت شهادت بود آبادان که رسیدیم . چون نزدیک عملیات بود - به حبیب گفته بودند منطقه امن نیست بهتر بود خانواده ات را نمی آوردی. به این خاطر من بیشتر از دو، سه هفته آبادان نماندم و مجبور شدم به تهران برگردم. یک روز نگهبان ساختمان کوشک دم در اتاق آمد و گفت: کسی پشت تلفن با شما کار دارد. رفتم پایین حبیب پشت خط بود. تعجب کردم که چرا او تماس گرفته، می دانستم موقع عملیات همه ارتباطها قطع می شود. پرسیدم: کجایی؟ گفت: تهرانم. گفتم: چه جوری اومدی؟ گفت: من نیومدم. آوردنم یکه خوردم. پرسیدم: یعنی چه؟ گفت: یعنی افقي برگشتم. ساندویچ ممد کار خودش را کرد حبیب چون تهران را نمی شناخت وقتی در ستاد تخلیه مجروحین گفته بودند می خواهند او را به بیمارستان دادگستری ببرند، فکر کرده بود این بیمارستان از خانه ما دور است. بنابراین، خواسته بود او را به بیمارستان دیگری منتقل کنند. حبیب از بیمارستان مولوی تماس گرفت. با دایی حسینی و دا رفتیم بیمارستان حبیب با هفت، هشت مجروح دیگر در اتاق بزرگی بستری بودند. وقتی ما رسیدیم آنها در حال نماز بودند، ایستادیم تا نمازشان تمام شد علی الظاهر حالش خوب بود. سمت راست بدنش از کمر، مخصوصا پایش پر از ترکش بود. به حبیب گفتم: این بیمارستان خیلی راهش دور و بدمسیره. گفت: اینجا که خوبه می خواستند مرا ببرند بیمارستان دادگستری، اونجا که خیلی دورتر بود، نذاشتم گفتم: چی کار کردی، اونجا که خیلی به خانه نزدیک تر بودا حبیب اصرار داشت از بیمارستان مرخص شود با دکترش صحبت کردیم. گفت: نمی شود احتمال عفونت زخم هایش زیاد است. ترکش هایی هم که خورده به عصب نزدیک است او باید در بیمارستان بماند و فردای آن روز که به بیمارستان رفتیم، حبیب گفت دیگر آنجا نمی ماند. دکتر هم گفت شده بماند، ترکش ها باید جراحی شوند، ممکن است ترکش ها همراه جریان خون حرکت کند و بالا بروند. بالاخره حبیب تعهدی نوشت و امضا کرد تا توانستیم او را به خانه بیاوریم. ولی خانه کار رسیدگی به زخم ها و پانسمانش را خودم انجام می دادم. موقع شستشو و اتمام حبیب گفت: ترکش ها مشکلی ایجاد نکردند آنها را با پنس‌بیرون بکش گفتم: نمیتونم من فقط آمپول زدن و بخیه بلد بودم. سابقه جراحی نداشتم. اگر ترکش هم از زخم در آورده بودم، ترکش روی سطح گوشت و پوست بود و این کار را هم زیر نظر پزشک با کادر تخصص انجام داده بودم ولی باز حبیب اصرار داشت با پنس ترکش ها را بیرون بکشم ترکش های سطحی کاری نداشت. ولی بیرون کشیدن آن هایی که در عمق پوست بودند برایم زجر آور بود. نمی دانم چون تا چند ماه دیگر مادر می شدم روحیه ام آنقدر حساس شده بود با اینکه حبیب، حبیب من بود خیلی بر من سخت گذشت. پنس را که توی زخم قرو می کردم، بدنم می لرزید، یکریز گریه میکردم و ترکش ها را بیرون میکشیدم. بعد محل خم را بخیه و پانسمان می کردم. حبیب دو هفته ایی در خانه ما بستری بود و بعد به منطقه برگشت..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما تو دنیایی زندگی می کنیم اونقد که چیزای بی اهمیت تو چشمن که چیز های با اهمیت به چشم نمیان... ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅─┄
🔘 زباله های ذهن ✅ زباله های ذهن خود را دور بریزید!! ⭕️ گاهی وقت ها انسان ها بی جهت نفس خود را سرکوب می کنند؛ برخی مخالفت ها و اعصاب خوردی های خود را درون خود می ریزند و برخی نیز با تخلیه هیجانات خود، آن را بروز می دهند. 🔷 لازم است توجه کنیم که این عصبانیت ها، خود خوری ها، بد بینی ها و منفی بافی ها، همچون زباله هایی هستند که باید در جای مناسب تخلیه و ریخته شوند و اگر در جایی بمانند، هر چه زمان بگذرد، فساد بیشتری برای شما و دیگران ایجاد می کنند. 🔶 بنابراین هیچ وقت آن ها را در ذهن نگه ندارید و هیچ گاه نیز آن ها را در جایی که نباید ریخت، خالی نکنید. هیچ کس دوست ندارد بر سر فرزند و خانواده و اطرافیان خود زباله بریزد. پس همت و مجاهدت کنید و آنها را از ذهن خود خارج کنید. ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅─┄
عیوب دیگران را...! '' ڪمتر در ذهن خود نگھـدارد '' ꜄🚫🌿꜂ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅─┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این بار " بنی اسرائیل " غرق خواهد شد. ما به بنی اسرائیل وعده دادیم وعده خدا حتمی است... [اسرا/۴-۵]@hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅─┄
تو هوای مه آلود و فتنه های آخرالزمان، هم دل تون به نائب امام زمان خوش باشه، هم نگاه تون به کلام‌ این بزرگوار... قطعا راه رو گم نخواهید کرد. ان شاءالله♥️@hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅─┄
بعضی‌ها ما را سرزنش می‌کنند که چرا دم از کربلا می‌زنید و از عاشورا؛ آنها نمی‏‌دانند که برای ما کربلا بیش از آنکه یک شهر باشد یک افق است که آن را به تعداد شهدایمان فتح کرده‌ایم، نه یک بار نه دو بار، به تعداد شهدایمان! @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅─┄
🌸🍃 [یِـهومِـیومَدمِیگُفت: «چِراشُمـٰاهـٰابِیڪٰارِیـد؟!» مِیگُفتِـیم: «حـٰاجۍ! نِمیبِـینۍاَسلَحہ‌ِدَستِمونِہ؟! مِیگُفـت: «نَہ‌..بِیڪٰارنَبـٰاش! زَبونِت‌بِہ‌ذِڪرِخُدابِچرخہ‌ِپِسَر(: هَمینطورکِہ‌نِشَستِۍهَرڪٰارےکِہ‌مِیڪُنِے ذِڪـرهَم‌بِـگو] 🕊 ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅─┄
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زیباست که هر صبح همراه با خورشید به خدا سلام کنیم💚 نام خدا را نجوا کنیم و آرام بگوییم الهی به امید تو💚 ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅─┄ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
ای راحت دل، قرار جانها برگرد درمان دل شکسته‌ ی ما، برگرد ماندیم در انتظار دیدار، ای داد دلها همه تنگِ توست مولا برگرد @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
🪴 🪴 🌿﷽🌿 عملیات که تمام شد به آبادان برگشتم و زندگی را در احمدآباد از سر گرفتیم. مدتی بعد آقای موسوی و اقبال پور به مرخصی رفتند و خانم هایشان را هم بردند. با رفتن آنها من خیلی تنها شدم. از آنجا که حبیب بیشتر مواقع در خطوط درگیری بود و من تنها می ماندم، با یکی از دوستانش به نام آقای مصبوبی صحبت کرد تا من پیش خانم او و به خانه آنها بروم به این صورت چند وقتی را در خانه آنها به سر بردم. هفته ای یکبار که حبیب از خط می آمد به خانه می رفتیم و فردایش به همانجا برمی گشتم در این رفت و آمدها حادثه ایی پیش آمد که متوجه شدم حبیب خوب نمی بیند. از بس توی منطقه با چراغ خاموش رانندگی کرده بود، دید چشمانش کم شده بود. گفتم: مثل اینکه چشم هات ضعیف شده؟ گفت: نه دید من خیلی هم خوبه، قدرت خدا توی تاریکی هم خوب می رونما در همین بین دیدم انگار فلکه روبرو را نمی بیند، چون نه سرعتش را کم کرد و نه به طرفی پیچید. گفتم: مواظب باش داریم میریم تو جدول گفت: نه بابا هنوز به فلکه نرسیدیم حرفش تمام نشده بود که جلوی ماشین یک هو روی جدول بالا رفت. گفتم: ظاهرا امشب فلکه از جای همیشگی اش جلوتر اومده یک بار وقتی به خانه خودمان رفتیم، دیدیم یک توپ ۲۳۰ و با خمپاره ۱۲۰ »درست به خاطر ندارم به خانه خورده و بیشتر طبقه دوم فرو ریخته، سقف طبقه اول هم خراب شده است، همه چیز به هم ریخته بود و خاک و خل همه جا را برداشته بود. دیگر نمی شد در آنجا زندگی کرد، باید از آنجا می رفتیم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef