بعضیها ما را سرزنش میکنند که چرا دم از کربلا میزنید و از عاشورا؛ آنها نمیدانند که برای ما کربلا بیش از آنکه یک شهر باشد یک افق است که آن را به تعداد شهدایمان فتح کردهایم، نه یک بار نه دو بار، به تعداد شهدایمان!
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅─┄
🌸🍃
[یِـهومِـیومَدمِیگُفت:
«چِراشُمـٰاهـٰابِیڪٰارِیـد؟!»
مِیگُفتِـیم:
«حـٰاجۍ! نِمیبِـینۍاَسلَحہِدَستِمونِہ؟!
مِیگُفـت:
«نَہ..بِیڪٰارنَبـٰاش!
زَبونِتبِہذِڪرِخُدابِچرخہِپِسَر(:
هَمینطورکِہنِشَستِۍهَرڪٰارےکِہمِیڪُنِے ذِڪـرهَمبِـگو]
#سرداردلها🕊
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅─┄
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زیباست که هر صبح
همراه با خورشید
به خدا سلام کنیم💚
نام خدا را
نجوا کنیم و آرام بگوییم
الهی به امید تو💚
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅─┄
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_مهربانم
ای راحت دل، قرار جانها برگرد
درمان دل شکسته ی ما، برگرد
ماندیم در انتظار دیدار، ای داد
دلها همه تنگِ توست مولا برگرد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدپنجاهششم🪴
🌿﷽🌿
عملیات که تمام شد به آبادان برگشتم و زندگی را در احمدآباد از
سر گرفتیم. مدتی بعد آقای موسوی و اقبال پور به مرخصی رفتند
و خانم هایشان را هم بردند. با رفتن آنها من خیلی تنها شدم. از
آنجا که حبیب بیشتر مواقع در خطوط درگیری بود و من تنها می
ماندم، با یکی از دوستانش به نام آقای مصبوبی صحبت کرد تا من
پیش خانم او و به خانه آنها بروم به این صورت چند وقتی را در
خانه آنها به سر بردم. هفته ای یکبار که حبیب از خط می آمد به
خانه می رفتیم و فردایش به همانجا برمی گشتم
در این رفت و آمدها حادثه ایی پیش آمد که متوجه شدم حبیب
خوب نمی بیند. از بس توی منطقه با چراغ خاموش رانندگی کرده
بود، دید چشمانش کم شده بود. گفتم: مثل اینکه چشم هات ضعیف شده؟
گفت: نه دید من خیلی هم خوبه، قدرت خدا توی تاریکی هم خوب
می رونما در همین بین دیدم انگار فلکه روبرو را نمی بیند، چون نه سرعتش را کم کرد و نه به طرفی پیچید. گفتم: مواظب باش داریم میریم تو جدول
گفت: نه بابا هنوز به فلکه نرسیدیم حرفش تمام نشده بود که جلوی ماشین یک هو روی جدول بالا رفت. گفتم: ظاهرا امشب فلکه از جای همیشگی اش جلوتر اومده
یک بار وقتی به خانه خودمان رفتیم، دیدیم یک توپ ۲۳۰ و با
خمپاره ۱۲۰ »درست به خاطر ندارم به خانه خورده و بیشتر
طبقه دوم فرو ریخته، سقف طبقه اول هم خراب شده است، همه
چیز به هم ریخته بود و خاک و خل همه جا را برداشته بود. دیگر
نمی شد در آنجا زندگی کرد، باید از آنجا می رفتیم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدپنجاههفتم🪴
🌿﷽🌿
خانم موسوی و اقبال پور به اهواز رفتند اما من در آبادان ماندم.
در محله بریم آبادان محوطه وسیعی بود که حالت بیابانی داشت.
در این محدوده منازل کارمندان رادیو و تلویزیون آبادان قرار
داشت. هفده ساختمان ویلایی دوبلکس که دوتا دوتا به هم متصل
بوده در اینجا وجود داشت. یکی از خانه ها که از بقیه بزرگتر
بود، به نظر می آمد خانه رییس صدا و سیمای آبادان بوده است
تمام خانه ها دو طبقه و هر دو پشت به پشت هم قرار می گرفت.
از بیرون حالت یک مثلث خالی بین این خانه ها دیده می شد.
خانه ها سه تا در ورودی و خروجی داشتند. یک طرف خانه تراس
بزرگی بود که از سطح زمین بلندتر و دور تا دورش را گلدان
گذاشته و داخل تراص میز و صندلی چیده بودند. محوطه دوروبر
خانه ها سرسبز بود. یک پارک بزرگ هم با وسایل بازی برای
بچه ها داشت حریم خانه ها را شمشادها از هم جدا می کردند.
راههای باریک اسفالته از خیابان اصلی به طرف خانه ها منشعب
می شد و در بین محوطه چمن و شمشادها به خانه ها می رسید،
روی هم رفته منازل رادیو و تلویزیون به سبک انگلیسی ساخته
شده بود داخل ساختمان، در طبقه اول آشپزخانه و انباری و هال و
پذیرایی و سرویس بهداشتی قرار داشت. پذیرایی رو به تراس باز
می شد و تراس با چند پله به محوطه چمن کاری شده راه داشت.
بالای آشپزخانه در طبقه دوم یک اتاق خواب قرار داشت و به
دنبالش یک راهرو پل مانند این قسمت را به اتاق روبه رو و حمام
و سرویس بهداشتی متصل می کرد. با شروع جنگ این خانه ها
متروک شده بودند. صاحب خانه ها وسایل شان را با خود برده
بودند و فقط مبلمان بزرگ خانه به جا مانده بود. قرار شد وسایل
زندگی مان را به اینجا بیاوریم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef