eitaa logo
مرکز آموزش غیرحضوری حفظ قرآن کریم و نهج البلاغه
4.2هزار دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
642 ویدیو
146 فایل
کانال رسمی مرکز آموزش غیرحضوری(تلفنی) حفظ قرآن کریم و نهج البلاغه مدیریت مرکز: سید اسلام هاشمی مقدم 📱09191536354 ⏰14:00 → 20:00 ادمین @hefzmajazi114 آدرس سایت ثبت نام: https://quran.mhqk.ir کانال پشتیبان eitaa.com/poshtiban_hefzmajazi
مشاهده در ایتا
دانلود
هیچ وقت دستور انجام کاری را به خانم نمی‌دادند. خانم می‌گفتند: «وقتی یک دکمه پیراهنشان می‌افتاد، می‌گفتند: «می‌شود این را بدهید بدوزند؟» نمی‌گفتند: «خودت بدوز» یا احیاناً اگر روز بعد دوخته نشده بود، نمی‌گفتند: «چرا ندوخته اید؟» می‌گفتند:«کسی نبود بیاید بدوزد؟» تا آخر عمرشان هیچ وقت به خانم نگفتند: «یک لیوان آب به من بدهید.» اما خودشان مکرر این کار را انجام می‌دادند. به نقل از خانم فاطمه طباطبایی (عروس امام) کتاب زندگی به سبک روح الله ،صفحه ۲۸ •┈┈••✾••┈┈• ✅مرکز آموزش غیرحضوری(تلفنی) حفظ قرآن کریم و نهج البلاغه. ╭┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╮ 🆔@hefzmajaziquran114 🆔@poshtiban_hefzmajazi ╰┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╯
🔲 شاگردی از استاد پرسید: از کجا باید یک انسان خوب را تشخیص دهم؟ 🔲 استاد جواب داد: 🔘تو نمی توانی از روی سخنان یک فرد تشخیص دهی که او یک انسان خوب است، 🔘حتی از ظاهر او هم نمی توان به این شناخت رسید. 🔘اما می توانی از فضایی که در حضور او به وجود می آید، او را بشناسی؛ 🔘چرا که هیچ کس قادر نیست فضایی ایجاد کند که با روحش سازگاری نداشته باشد. •┈┈••✾••┈┈• ✅مرکز آموزش غیرحضوری(تلفنی) حفظ قرآن کریم و نهج البلاغه. ╭┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╮ 🆔@hefzmajaziquran114 🆔@poshtiban_hefzmajazi ╰┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╯
درویشی تنگدست به در خانه توانگری رفت و گفت: شنیده ام مالی در راه خدا نذر کرده ای که به درویشان دهی، من نیز درویشم. خواجه گفت: من نذر کوران کرده ام تو کور نیستی. پس درویش تاملی کرد وگفت: ای خواجه کور حقیقی منم که درگاه خدای کریم را گذاشته به در خانه چون تو گدائی آمده ام. این را بگفت و روانه شد. خواجه متأثر گشته از دنبال وی شتافت و هر چه کوشید که چیزی به وی دهد قبول نکرد. ❇️ از او بخواه که دارد ❇️ و میخواهد که از او بخواهی... 🚫 از او مخواه که ندارد ⭕️ و می ترسد که از او بخواهی...! •┈┈••✾••┈┈• ✅مرکز آموزش غیرحضوری(تلفنی) حفظ قرآن کریم و نهج البلاغه. ╭┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╮ 🆔@hefzmajaziquran114 🆔@poshtiban_hefzmajazi ╰┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╯
گویند مردی وارد مسجدی شد تا کمی استراحت کند... کفش‌هایش را گذاشت زیر سرش و خوابید. طولی نکشید که دو نفر وارد مسجد شدند. یکی از آن دو نفر گفت: طلاها را بگذاریم پشت منبر... آن یکی گفت: نه ! گویا آن مرد نخوابیده و وقتی ما برویم طلاها را بر میدارد. گفتند: امتحانش میکنیم کفش‌هایش را از زیر سرش برمیداریم اگر بیدار باشد معلوم میشود. مرد که حرفای آن‌ها را شنیده بود خودش را بخواب زد. آن دو، کفش‌هایش را برداشتند و مرد هیچ واکنشی نشان نداد. گفتند پس حتما خواب است طلاها را بگذاریم پشت منبر... بعد از رفتن آن دو فرد، مرد خوش باور بلند شد و رفت که جعبه طلای آن دو رو بردارد اما اثری از طلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفش‌هایش را بدزدند...! پس هیچوقت خودمان را به خواب نزنیم •┈┈••✾••┈┈• ✅مرکز آموزش غیرحضوری(تلفنی) حفظ قرآن کریم و نهج البلاغه. ╭┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╮ 🆔@hefzmajaziquran114 🆔@poshtiban_hefzmajazi ╰┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╯
فردی چند گردو به بهلول داد و گفت: «بشکن و بخور و برای من دعا کن.» بهلول گردوها را شکست و خورد ولی دعایی نکرد.آن مرد گفت: «گردوها را می‌خوری نوش جان،ولی من صدای دعای تو را نشنیدم!» بهلول گفت: «مطمئن باش اگر در راه خدا داده‌ای،خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است!» •┈┈••✾••┈┈• ✅مرکز آموزش غیرحضوری(تلفنی) حفظ قرآن کریم و نهج البلاغه. ╭┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╮ 🆔@hefzmajaziquran114 🆔@poshtiban_hefzmajazi ╰┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╯
مردی خسیس تمام دارایی‌اش را فروخت و طلا خرید. او طلاها را در گودالی در حیاط خانه‌اش پنهان کرد. مدت زیادی گذشت و او هر روز به طلاها سر می‌زد و آنها را زیر و رو می‌کرد. تکرار هر روزه این کار یکی از همسایگانش را مشکوک کرد. همسایه، یک روز مخفیانه به گودال رفت و طلاها را برداشت. روز بعد مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت. او شروع به شیون و زاری کرد و مدام به سر و صورتش می‌زد. رهگذری او را دید و پرسید: «چه اتفاقی افتاده است؟» مرد حکایت طلاها را بازگو کرد. رهگذر گفت: «این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست. تو که از آن استفاده نمی‌کنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟» ✏️ نتیجه : ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست بلکه در استفاده از آن است. چه بسیار افرادی هستند که پولدارند اما ثروتمند نیستند و چه بسیار افرادی که ثروتمندند ولی پولدار نیستند. •┈┈••✾••┈┈• ✅مرکز آموزش غیرحضوری(تلفنی) حفظ قرآن کریم و نهج البلاغه. ╭┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╮ 🆔@hefzmajaziquran114 🆔@poshtiban_hefzmajazi ╰┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╯
روزی حاکمی به وزیرش گفت: امروز بگو بهترین قسمت گوسفند را برایم کباب کنند و بیاورند. وزیر دستور داد خوراک زبان آوردند. چند روز بعد حاکم به وزیر گفت: امروز میخواهم بدترین قسمت گوسفند را برایم بیاوری . و وزیر دستور داد باز هم خوراک زبان آوردند. حاکم با تعجب گفت: یک روز از تو بهترین خواستم و یک روز بدترین هر دو روز را زبان برایم آوردی چرا؟؟؟ وزیر گفت: "قربان بهترین دوست برای انسان زبان اوست و بدترین دشمن نیز باز هم زبان اوست" •┈┈••✾••┈┈• ✅مرکز آموزش غیرحضوری(تلفنی) حفظ قرآن کریم و نهج البلاغه. ╭┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╮ 🆔@hefzmajaziquran114 🆔@poshtiban_hefzmajazi ╰┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╯
+ فقیری به ثروتمندی گفت: اگر من در خانه ی تو بمیرم، با من چه می کنی⁉️ - ثروتمند گفت: تو را کفن می کنم و به گور می سپارم. + فقیر گفت: امروز که هنوز زنده ام، مرا پیراهن بپوشان و چون مُردم، بی کفن مرا به خاک بسپار..❗️ ❇️ این حکایت بسیاری از ماست که تا زنده ایم قدر یکدیگر را نمی دانیم ولی بعد از مردن، می خواهیم برای یکدیگر سنگ تمام بگذاریم‼️ •┈┈••✾••┈┈• ✅مرکز آموزش غیرحضوری(تلفنی) حفظ قرآن کریم و نهج البلاغه. ╭┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╮ 🆔@hefzmajaziquran114 🆔@poshtiban_hefzmajazi ╰┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╯
📘داستان‌های‌بحارالانوار 💠 سه راه نفوذ شیطان 🔹حضرت موسی (علیه السلام) در محلی نشسته بود، ناگاه ابلیس (پدر شیطانها) در حالی که کلاه رنگارنگی به سر داشت خدمت حضرت موسی علیه السلام وارد شد و کلاه خود را به عنوان احترام از سر برداشت و سلام کرد و با کمال ادب محضر حضرت موسی (علیه السلام) ایستاد. 🔹حضرت موسی پرسید: تو کیستی؟ گفت: من ابلیس هستم. حضرت موسی (علیه السلام) فرمود : خداوند شر تو را از ما و دیگران دور بدارد. ابلیس گفت: من آمده‌ام به خاطر عظمتی که نزد خداوند داری بر تو سلام کنم. موسی علیه السلام پرسید: این کلاه چیست که بر سر گذاشته ای؟ گفت: به وسیله این کلاه و زرق و برق و رنگهای او دلهای آدمیزاد را می‌ربایم. 🔹حضرت موسی فرمود به من خبر ده از گناهی که هرگاه انسان آن را انجام دهد، تو بر او چیره می‌شوی و هرکجا خواستی افسار او را به آن طرف میکشی. 🔹ابلیس گفت : 🔰سه گناه است که هرگاه انسان آنها را انجام داد من بر او مسلط می‌شوم: 🔘۱. وقتی که انسان خودبین شود و از خویشتن خوشش بیاید. 🔘۲. وقتی که اعمال خود را بیش از حد بزرگ ببیند. 🔘٣. وقتی که گناهان خود را کوچک بشمارد. 📚 بحارالانوار ج ۱۳، ص ۳۵۰ و ج ۶۳، ص ۲۵۱ •┈┈••✾••┈┈• ✅مرکز آموزش غیرحضوری(تلفنی) حفظ قرآن کریم و نهج البلاغه. ╭┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╮ 🆔@hefzmajaziquran114 🆔@poshtiban_hefzmajazi ╰┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╯
لقمان حکیم گوید: روزی در کنار کشتزاری از گندم ایستاده بودم خوشه‌هایی از گندم که از روی تکبر سر برافراشته و خوشه‌های دیگری که از روی تواضع سر به زیر آورده بودند نظرم را به خود جلب نمودند. هنگامی که آن‌ها را لمس کردم، شگفت‌زده شدم. خوشه‌های سر برافراشته را تهی از دانه و خوشه‌های سر به زیر را پر از دانه‌های گندم یافتم. با خود گفتم: در کشتزار زندگی نیز چه بسیارند سرهایی که بالا رفته‌اند؛ اما در حقیقت خالی‌اند! •┈┈••✾••┈┈• ✅مرکز آموزش غیرحضوری(تلفنی) حفظ قرآن کریم و نهج البلاغه. ╭┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╮ 🆔@hefzmajaziquran114 🆔@poshtiban_hefzmajazi ╰┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╯
✅داستان راستان سید محمد باقر شفتی فقیر محض بود! یه مرتبه گوشت خرید، شب بیاد بار بزاره بعد از مدتها یه دلی از عزا دربیاره...! تو راه که داشت میومد، دید یه سگی کنار کوچه انقد لاغر هستش که اصلا انگار استخوناش از زیر پوست پیداست این توله هاش هم چسبیدن به سینه های مادرش! شیر نداره بده بی رمق افتاده...! ایشون این گوشتی که دستش بود صاف انداخت جلوی این سگ! یعنی واینساد که فکر بکنه و محاسبه بکنه، معامله بکنه باخدا! یعنی بگه من این رو میدم در عوض تو اونو بمن بده! از اون به بعد زندگی سید شفتی زیر و رو شد. این مجتهد مسلم حکومت داشت تو اصفهان. ثروتش به قدری بود که یک روز رو وقتی اعلام میکرد فقرا وقتی میومدن در خونش چنگه چنگه پول میداد بهشون...!!نمی شمرد..!! ثروت عجیبی خدا بهش داد.. مردم فوق العاده دوسش داشتن.. حکومت قاجار بدون اجازه ایشون تو منطقه اصفهان نمی تونست کاری بکنه آنقدر محبوب بود...! این همون آدم فقیری بود تو نجف که هیچی نداشت! یه کار یه عمل صالح تو یه لحظه..اینجوری زیر و رو شد. •┈┈••✾••┈┈• ✅مرکز آموزش غیرحضوری(تلفنی) حفظ قرآن کریم و نهج البلاغه. ╭┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╮ 🆔@hefzmajaziquran114 🆔@poshtiban_hefzmajazi ╰┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╯
یکی از داستان‌های زیبای پروین اعتصامی: پیرمرد تهیدستی زندگی را در فقر و تنگدستی می‌گذراند و به سختی برای زن و فرزاندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم می‌ساخت. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود دهقان مقداری گندم در دامن لباسش ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه‌های دامن را گره زد و به سوی خانه دويد. در همان حال با پروردگار از مشکلات خود سخن می‌گفت : و برای گشایش آنها فرج می‌طلبید و تکرار می‌کرد: ای گشاینده گره‌های ناگشوده، عنایتی فرما و گره‌ای از گره‌های زندگی ما بگشای پیرمرد در همین حال بود که ناگهان گره‌ای از گره‌های لباسش باز شد و تمامی گندم‌ها به زمین ریخت. او به شدت ناراحت و غمگین شد و رو به خدا کرد و گفت : من تورا کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز؟! آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود پیرمرد بسیار ناراحت نشست تا گندم‌ها را از زمین جمع کند، ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی ظرفی از طلا ریخته اند. پروین اعتصامی : تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه •┈┈••✾••┈┈• ✅ مرکز حفظ قرآن کریم و نهج البلاغه ╭┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╮ 🌐 mhqk.ir 🆔 @hefzmajaziquran114 ╰┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╯
روزی یکی از پادشاهان به سیر و سیاحت رفت ،تا این که به روستایی رسید ،کمی در آنجا توقف کرد،تا قدری استراحت کند. پادشاه به همراهان خود گفت :بساط طعام را آماده کنید کمی توقف می کنیم و سپس به راه خود ادامه می دهیم. پادشاه گفت:آن پیرمرد هم که در حال کار کردن هست را بگویید تا بیاید(و با تعجب با خود زیر لب می گفت:چگونه این شخص با این کهولت سن هنوز سر پاست) پیر مرد جلو امد و گفت :بله ،با من کاری بود!پادشاه گفت:ببینم تو چند سال از عمرت سپری شده؟ پیر مرد گفت:یکصد و بیست سال ، پادشا‌ه :و هنوزسر پا هستی و کار می کنی. پیر مرد:بله. پادشاه:ما با داشتن وسایل عیش و نوش و استراحت،نصف عمر شما را هم نداریم !!شما دهاتی ها که وسایل عیش و نوش به قدر ما ندارید ،چطور این همه عمر می کنید؟ پیرمرد در جواب پادشاه گفت:هر یک از انسانها سهم مشخصی از اطعام را دارند . هیچکس در این دنیا بیشتر از اندازه خود نمی تواند مصرف کند .شما در عرض چند سال با پر خوری و زیاده روی ،سهم خود را مصرف می کنید . بنا بر این و قتی که تمام شد ۀدیگر سهمی ندارید و می میرید،ولی ما چون سهم خود را کم کم مصرف می کنیم .بیشتر از شما عمر می کنیم ،قربان!!! ‌‌ •┈┈••✾••┈┈• ✅ مرکز حفظ قرآن کریم و نهج البلاغه ╭┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╮ 🌐 mhqk.ir 🆔 @hefzmajaziquran114 ╰┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╯
گويند پادشاهی نیمه شب خواب دید که زندانی اش بیگناه است؛ پس آزادش کرد و گفت حاجتی بخواه. گفت: وقتی خدایی دارم که نیمه شب تو را بیدار میکند تا مرا رها کنی؛ نامردیست از دیگری حاجت بخواهم. •┈┈••✾••┈┈• ✅ مرکز حفظ قرآن کریم و نهج البلاغه ╭┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╮ 🌐 mhqk.ir 🆔 @hefzmajaziquran114 ╰┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╯
داستان رنج آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟ آهنگر سر به زیر اورد و گفت وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید.اگر به صورت دلخواهم درآمد،می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار میگذارم. همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده ،اما کنار نگذار •┈┈••✾••┈┈• ✅ مرکز حفظ قرآن کریم و نهج البلاغه ╭┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╮ 🌐 mhqk.ir 🆔 @hefzmajaziquran114 ╰┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╯
✅شکر نعمت ✍️روزی مهندس ساختمانی، از طبقه ششم می خواهد که با یکی از کارگرانش حرف بزند. خیلی او را صدا می زند. اما به خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمی شود. به ناچار مهندس، یک اسکناس به پایین می اندازد تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند! کارگر اسکناس را برمیدارد و توی جیبش می گذارد و بدون اینکه بالا را نگاه کند مشغول کارش می شود! بار دوم مهندس اسکناس دیگری می فرستد پایین و دوباره کارگر بدون اینکه بالا را نگاه کند پول را در جیبش می گذارد!! بار سوم مهندس سنگ کوچکی را می اندازد پایین و سنگ به سر کارگر برخورد می کند. در این لحظه کارگر سرش را بلند میکند و بالا را نگاه میکند و مهندس کارش را به او میگوید!! این داستان همان داستان زندگی انسان است. خدای مهربان همیشه نعمتها را برای ما می فرستد اما ما سپاسگزار نیستیم و لحظه ای با خود فکر نمیکنیم این نعمتها از کجا رسید!! اما وقتی که سنگ کوچکی بر سرمان می افتد که در واقع همان مشکلات کوچک زندگی اند. به خداوند روی می آوریم!! 💥بنابراین هر زمان از پروردگارمان نعمتی به ما رسید لازم است که سپاسگزار باشیم قبل از اینکه سنگی بر سرمان بیفتد!! •┈┈••✾••┈┈• ✅ مرکز حفظ قرآن کریم و نهج البلاغه ╭┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╮ 🌐 mhqk.ir 🆔 @hefzmajaziquran114 ╰┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╯
مردی سعی داشت تا بره مورد علاقه‌اش را داخل خانه ببرد. مرد بره را از پشت هل می‌داد ولی بره پاهایش را محکم به زمین فشار می‌داد و حرکت نمی‌کرد. خدمتکار منزل وقتی این وضع را دید، نزدیک رفت و انگشتش را داخل دهان بره گذاشت، بره شروع به مکیدن انگشتش کرد. خدمتکار داخل خانه رفت و بره هم به دنبالش راه افتاد! مرد از این اتفاق ساده درس بزرگی آموخت. فهمید که برای تأثیر گذاشتن بر دیگران ابتدا باید خواسته‌های آنها را درک کرد. ‌ •┈┈••✾••┈┈• ✅ مرکز حفظ قرآن کریم و نهج البلاغه ╭┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╮ 🌐 mhqk.ir 🆔 @hefzmajaziquran114 ╰┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╯
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ماشین ﺷﺨﺼﯽ‌ﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩ‌ﻫﺎﯼ بیرون ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪ‌ﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ. ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ پرسید ﭼﻪ چیز ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ می‌زنم ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ می‌شوند. ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ را صدا می‌زند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭم ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ کمترم •┈┈••✾••┈┈• ✅ مرکز حفظ قرآن کریم و نهج البلاغه ╭┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╮ 🌐 mhqk.ir 🆔 @hefzmajaziquran114 ╰┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╯
🔰 فهرست مطالب موجود در کانال 🔰 ✍️ با کلیک کردن روی هر یک از عنوان های فوق به راحتی و آسانی می توانید به تمام مطالب مرتبط با عنوان مربوطه دسترسی پیدا کنید . •┈┈••✾••┈┈• ✅ مرکز حفظ قرآن کریم و نهج البلاغه ╭┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╮ 🌐 mhqk.ir 🆔 @hefzmajaziquran114 ╰┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╯