✨' زیارت امام حسن (علیهالسلام) !💚
🌸' بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ ؛
📿' السَّلامُ عَلَيْكَ يا ابْنَ رَسُولِ رَبِّ العالَمِين َ، السَّلامُ عَلَيْكَ يا ابْنَ أَمِيرِ المُؤْمِنِينَ ، السَّلامُ عَليْكَ يا ابْنَ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ ، السَّلامُ عَلَيْكَ ياحَبِيبَ اللهِ ، السَّلامُ عَلَيْكَ يا صَفْوَةَ اللهِ ، السَّلامُ عَلَيْكَ يا أَمِينَ اللهِ ، السَّلامُ عَليْكَ يا حُجَّةَ اللهِ ، السَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ ، السَّلامُ عَلَيْكَ يا صِراطَ اللهِ ، السَّلامُ عَلَيْكَ يا بَيانَ حُكْمِ اللهِ ، السَّلامُ عَلَيْكَ يا ناصِرَ دِينِ اللهِ ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّها السَّيِّدُ الزَّكي ُّ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّها البَرُّ الوَفيُّ ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّها القائِمُ الاَمِينُ ، السَّلامُ عَليْكَ أَيُّها العالِمُ بِالتَّأْوِيلِ ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّها الهادِي المَهديُّ ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّها الطّاهِرُ الزَّكيُّ ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّها التَّقيُّ النَّقيُّ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّها الحَقُّ الحَقِيقُ ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّها الشَّهِيدُ الصِّدِّيقُ ،
السَّلامُ عَلَيْكَ يا أَبا مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بْنَ عَلِيٍّ وَ رَحْمَةُ الله وَ بَرَكاتُهُ !✋🏻💚
ــــــــــ
التماس دعایِ #فرج !🕊🌹
<< حسینیه داستانی #ملجـاء✨ >>
„ قسمتِ چهل و دوم “
ــــ ــ
- «مجتبی؟ بسم الله!»
نگاه هممون برگشت سمت مجتبی. پتوی ریحان رو روش گذاشت و همینطور که بلند میشد، گفت: «من روضه بلد نیستم... .»
سعید کنار خودش براش جا باز کرد و وقتی نشست، میکروفون رو دستش داد. مجتبی انگار که بزرگتری رو به روش نشسته باشه، با احترام و دو زانو نشست. گفت: «اما... روضهی کدوم لحظه رو میخواین؟»
نگاههای اشکی همه خیره به مجتبی بود. ایمان لبخند تلخی زد و گفت: «دلتنگِ شب عاشوراییم!»
نگاه سعید سمت ایمان برگشت و دوباره از اشک پر شد. دلای همه از روضهی مهدی و مداحی سعید سوخته بود و کوچکترین اشارهای از نو شعله ورش میکرد!
مجتبی نفسی گرفت و میکروفون رو بالا آورد: «اعوذ بالله من الشیطان الرجیم... .»
اینقدر صداش سوز داشت و لحنش محزون بود که بغض به گلوم چنگ انداخت. سعید و ایمان سرشونو پایین انداخته بودن و شونههاشون میلرزید.
مجتبی با هر کلمهای که آهنگین تلاوت میکرد، هزار خط روضه میخوند! اگر یک نفر رو از دورترین فاصله با اسلام هم میاوردی، پای غم این صدا، کم میآورد... .
- «بسم الله الرحمن الرحیم. يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ﴿٢٧﴾ ارْجِعِي إِلَىٰ رَبِّكِ رَاضِيَةً مَّرْضِيَّةً ﴿٢٨﴾»
وقتی سکوت میکرد، سعید و بقیه بلند بلند گریه میکردن و من فقط مات و مبهوت نگاهشون میکردم!
- «فَادْخُلِي فِي عِبَادِي ﴿٢٩﴾ وَادْخُلِي جَنَّتِي ﴿٣٠﴾»
میکروفون رو پایین آورد و با سر انگشت روی چشماشو فشار داد. نفس عمیقی کشید و دوباره میکروفون رو بالا آورد: «اعوذ بالله من الشیطان الرجیم.»
نگاه اشکبار همهی بچهها همزمان بلند شد. توی چشماشون انتظار و اضطرات با هم موج میزد. مجتبی که نگاهشون رو دید، چشماشو بست و محزون تر از قبل تلاوت کرد: «بسم الله الرحمن الرحیم. اَم حَسِبتَ اَنَّ اَصحابَ الکَهفِ والرَّقیمِ کانوا مِن ءایتِنا عَجَبا.»
پنج شیش نفر بیشتر نبودیم اما از صدای گریه، چهارستون حسینیه لرزید. نمیدونستم این زاری و به سر و صورت زدن هاشون برای چیه اما از حزن عجیب لحن مجتبی، ناخواسته بغضم شکست... .
مجتبی که بُهتم رو دید، با صدایی که از بغض گرفته بود، آروم گفت: «این آیه رو امام ما از روی نی تلاوت کردن..!»
اشک از گوشهی چشمش غلت خورد. نفسم تنگ شده بود. اینکه امام از روی نی قرآن خوردن برام عجیب نبود! با اینکه روایت شهادتِ آقا رو بارها شنیده بودم اما اینبار ویران شدم! که... سرِ "امامِ ما"..! و برام هی مرور میشد: امامِ ما... مولایِ ما... آقایِ ما...! با اربابِ ما اینکار رو کردن! با امام حسینِ ما!
نگاهم برگشت سمت ایمان. برای زار زدن نیاز به تکرار جملهش داشتم! بگه "گریه کن! هر چی شد پای من!" و من تا نفس دارم داد بزنم و... چیزیم نشه!
نگاهم رو که دید، سرشو بلند کرد. کمتر دیده بودم توی روضه ها حتی، صورتش اینطور خیس بشه! لبخندِ کمرنگی زد و گفت: «گریه کن! هر چی شد پای من!»
و مجتبی چه اشتباه بزرگی میکرد که میگفت: "روضه بلد نیستم..!" حقیقت روضهی مصحفِ صفحه صفحه شدهی کربلا، آیه آیهی قرآن بود! که حتی حزن تلاوتش هم حکم روضهی سنگین ظهر عاشورا رو داشت! برای من دیگه مداح و روضهخون لازم نبود... قرآن ببینم، قرآن بشنوم... نماز! نماز بخونم؛ روضه شنیدم، روضه دیدم، روضه خوندم!
- ای یارالی قرآنِ من! ایها الارباب من! یااباعبدالله...!
ـــــ ــ
التماس دعای #فرج💔✨
حسینیهامامحسنمجتبی(علیهالسلام)
چشمات پر از خون شد عزیزم!... دلتنگ چشماتم علمدار!😭💔
دیگه شما و دل حضرت عباسیتون و این مداحی ! ((:
التماس دعای #فرج💚