ࢪوز ها ࢪفت و فقط حسࢪت دیداࢪ ࢪخت
مانده بࢪ این دل یعقوبے ما آقا جان...💔
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «فقط تو بخواه»
👤 استاد #رائفی_پور
🔺 اگه ما امامون رو یک امام حی و حاضر میدونستیم اصلا جرأت گناه کردن داشتیم؟!...
📥 دانلود با کیفیت
-حتی مسیحی های ایرانی هم بیشتر از بعضی مسلموناش به کشورشون وفادارن❗️
+خاک تو سرت علی نژاد ، خاک تو سرت کریمی ، خاک تو سر همتون!
#بنت_الحیدر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل تنگ توام ای تو همانی که ندارم(:💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنگ شده دلم . . .💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخت است بگذرم ، من از این باورم حسین :)!
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
🌧💞🌧💞🌧💞🌧💞🌧 🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸 #پارت25 هر دوشون چپ چپ نگام کردن که گفتم: _منو عفو کنین اینب
🌎💞🌎💞🌎💞🌎💞🌎
🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
#پارت26
عاطفه_خب معصومه، تو نمیدونی من روز خاستگاری با اینکه اولین بار دیدمش، از همون اول از رفتارش خیلی خوشم اومد راستش آنقدر خوبی داشت که اصلا به رفتنش فکر نکردم .. حتی الانم پشیمون نیستم😍😊 گرچه تمام روزای زندگیم با هادی پنج شش ماه بیشتر نبود و اون دوسه ماه یه بار میومد خونه😒
ولی من اگر صد بار دیگه ام برگردم به روز خواستگاری باز قبولش میکنم ..
لبخند محوی مهمون لباش شد و ادامه داد:
_هادی همیشه منو باعث رفتنش میدونه ..🙂چون وقتی با من ازدواج کرد مامان باباش دیگه بهش گیر نمیدادن برای رفتن و بالاخره تونست بره😔
واقعا باور نمی کردم،😧
عاطفه چه قدر #باآرامش از #نبودهمسرش در کنارش حرف میزد، چقدر #صبور بود که حاضر شده بود هادی نباشه ولی #قلب_هادی رو داشته باشه ..
عاطفه واقعا این همه صبوری رو #ازکجا می آورد ..
چقدر #بزرگ بود عاطفه و من خبر نداشتم،
چقدر #بزرگوار بود!!
مطمئن بودم که صبری که عاطفه داشت برابره شهادت بود،
که آقا هادی اگر هم شهید میشد فقط یک بار بود😢☝️
#اماعاطفه_باهرباررفتن_هادی #شهید_میشد_و_لب_نمیزد ...
.
.
*
مے سوزم و لب نمے گشایم ڪھ مباد ... آهے ڪشم و دلے به درد آیــد از او 😔
*
.
.
تو همین فکرا بودم که فاطمه سادات غذا رو اورد ..
دیگه فکرم اونقدر مشغول شده بود که نفهمیدم مهمونی کوچیک سه نفرمون چجوری به پایان رسید ...
#ادامه_دارد...
📚
🌎💞🌎💞🌎💞🌎💞🌎
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
🌎💞🌎💞🌎💞🌎💞🌎
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
#پارت27
از خونه فاطمه سادات که اومدم بیرون دنیای جلوی چشمام رنگ دیگه ای گرفته بود،
احساس می کردم دیگه معصومه سابقِ خودخواه نیستم،😇
احساس می کردم دنیا پیچیده تر از این حرفاست
و چیزای #باارزش زیادی تو این دنیاست که ازش #غافلم ..
احساس می کردم پر شدم از بغض های تازه..😢
پر از بغض یا شایدم خالی .. خالی از زرق و برق این دنیا ..
حالم جوری بود که پای رفتن به خونه نداشتم ..
سمت خیابون اصلی راه افتادم و فقط به مامان پیام دادم
" من دارم میرم 🌷گلزار🌷 ..تا یه ساعت دیگه میام خونه "
.
.
🌹حال و هوای گلزار و عطر بهشتی شهدا حال و هوامو عوض کرد، 🌹
بدجور محتاج این هوای پاک گلزار بودم، کنار #شهدا تنها جایی بود که به آرامش عمیقی می رسیدم،
کنار شهدا می تونستم برای یک لحظه هم که شده #عشق_خدا رو تجربه کنم،
کنار شهدا بوی پاکی میومد ..
قدم زنان درحالیکه برای #دلِ مرده ی خودم فاتحه می خوندم کنار 🌷بابا🌷 رسیدم و نشستم کنارش،
باچشمایی پر از اشک گفتم:
_سلام قهرمان... سلام سردارِ من ... سلام بابای عزیز تر از جانم ...😞😭
سرمو گذاشتم رو سنگ سرد مزارش
و براش از تمام دلتنگی هام گفتم ...
از تمامِ تمامشون ...
.
.
برگشتم خونه ..
اما معصومه قبل نبودم، می خواستم کار مهمی بکنم،
هنوزم به درستی و نادرستی اش شک داشتم
ولی از بابا خواسته بودم کمکم کنه و تنهام نذاره،
میدونستم که کنارمه ..😊
#ادامه_دارد...
📚
💛💚💛💚💛💚💛💚💛
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
💛💚💛💚💛💚💛💚💛
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
#پارت28
مهسا داشت تلویزیون نگاه می کرد، محمد هم خونه نبود، رفتم تو اتاق مامان،
مامان سرش گرم لباسی بود که داشت برای من می دوخت ..
کنارش نشستم و دستاشو بوسیدم:😘
_سلام مامان جونم خسته نباشین که انقدر زحمت می کشین
رو سرم رو مادرانه بوسید و گفت:
_قربونت بشم عزیزم😘😊
پس دل این مادر طاقت نیاورد بیشتر از این به دخترش بی محلی کنه،
فقط تو چشمای مهربونش خیره بودم..
#مادر چه #نعمت_بزرگی بود، از نگاه کردن بهش یک لحظه هم سیر نمی شدم ..
لبخندی رو لبش نشست و گفت:
_رفته بودی پیش بابات😊
آروم چشمامو رو هم گذشتم به نشانه تایید،
نمیدونم چرا قلبم انقدر آروم بود ... ملاقات با بابا کار خودشو کرده بود ..
دلم کم کم داشت از کاری که می خواستم انجام بدم مطمئن میشد ..😊
با اطمینان به چهره ی پر نور و مهر مامان نگاه کردم و گفتم:
_مامان جون ..من بیشتر فکر کردم .. با بابا هم مشورت کردم ..
با اوردن کلمه ی "بابا" بغض😢 سعی داشت خودشو به چشمام برسونه
باهمون حالت آرومم همراه بغضی که سعی در پنهان کردنش داشتم ادامه دادم:
_به ملیحه خانم بگین جوابم مثبته....🙈
#ادامه_دارد...
📚
💚💛💚💛💚💛💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
💚💛💚💛💚💛💚💛💚