[به نام خنده چشمان جهاد ]
(اقا زاده مقاومت )
#پارت_2
(معنوی ترین اذان)
باید در گوش جهاد اذان میگفتند .
حاج رضوان از سردار عروج شنیده بود که امام زمان همیشه و در هر جا که باشند ، نمازشنان را اول وقت میخوانند ، این بود که او هم به این امر مقید شد.
اری، مولایمان مهدی عج در همان لحظات نورانی اذان ، ندای پروردگارش را لبیک می گوید .
از ان پس حاج عماد در به در دنبال فردی بود که نماز صبح اول وقتش هیچ گاه ترک نشده باشد تا در گوش طفلش اذان بگوید ، می خواست از همان بدو تولد روح معنوی بزرگ مردان در وجود جهاد رخنه کند .
در اخرین لحظات نا امیدی ، با هم رفاقت صمیمانه و دیرینه ایرانیان با لبنانی ها کار ساز شد و سردار عروج یکی از پاسداران متدین ایرانی را برای نجوای اذان در گوش پسر حاج عماد فرستاد .
اگر برای پروردگارمان عبد حقیقی باشیم، ما را می خرد و سعادن را نصیبمان میکند ، درست مثل همان برادر پاسدار که بعد ها به فیض شهادت نائل امد .
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_2
انقدر سرگرم طراحی بودم که متوجه ساعت نشده بودم داشتم به چهره ی خواننده ی معروفی که کشیده بودم نگاه می کردم که متوجه تاریکی اتاقم شدم سریع از جام بلند شدم و شروع به آماده شدن کردم
دوست نداشتم کسی منتظرم باشه یا همش صدام بزنه که ساجده ساجده بدو دیر شد برای همین لباس هایی که آماده کرده بودم رو پوشیدم و وسایل طراحیم رو روی میز رها کردم تا آخرشب وقتی برگشتم مرتب کنم.
حاضر و آماده خودم رو تو آینه ی بیضی شکل اتاقم نگاه می کردم .
شالم به رنگ گندمی پوستم میومد....
همچین قیافه ای نداشتم اما راضی بودم... رنگ چشمام به بابام کشیده بود همیشه سجاد از اینکه چشمای من طوسیه و مالِ خودش مشکی حسودی می کرد اما من باز هم مثل بقیه موضوعات زندگی بهش بی تفاوت بودم خب طوسی یا مشکی چه فرقی می کنه هووم؟
صدای بوق ماشین بابا رو از حیاط شنیدم برق هارو خاموش کردم و از اتاقم رفتم بیرون . مامان در خونه رو قفل کرد و باهم سوار ماشین شدیم .
تا خونه مامان خاتون کسی حرفی نزد و من هم با هندزفری آهنگ های مورد علاقه ی خودم رو گوش میدادم آخه آهنگای بابام رو دوست نداشتم در واقع سلیقه هامون خیلی بهم نمی خورد.
...........
از ماشین پیاده شدم و توی شیشه ی ماشین که تا حدودی پیدا بودم خودم رو درست کردم . رفتم و زنگ خونه مامان خاتون رو زدم. زنگ رو زده نزده باز کردن .اومدم عقب تر و اول مامان بابا رفتن و بعدش من....
خونه مامان خاتون از اون خونه های قدیمی بود یک خونه با یک حیاط بزرگ و دلباز که شاه نشین داره و اتاق اتاق هست . خلاصه که خیلی با صفاست و با روحیه هنری من خیلیی متناسبه .....
خانواده ی پر جمعیتی بودیم نوه ی آخر خانواده بودم و همه از من بزرگتر.
وارد حیاط که شدیم سر و صدای مردها میومد بابا تو حیاط به احوال پرسی ایستاد و من و مامان از بابا جدا شدیم کفش هامون رو در اوردیم و رفتیم داخل.
مامان خاتون روی صندلی نشسته بود و با عمو قادر ، که از نظر من خیلی مرد جدی و خشکی بود صحبت می کرد .
جلو تر رفتم و بهشون سلام کردم .
خیلی با اینکار مشکل داشتم اما به اسرار مامان و بابا که از قبل خیلی توجیه کرده بودن جلو رفتم و به تک تک فامیل سلام کردم و فورا رفتم سمت آشپزخونه
صنوبر بانو روی صندلی و پشت به در ورودیِ آشپز خونه نشسته بود و سرش به کار خودش گرم بود.
عزیزم گردِ خوردنیه من بود رفتم و از پشت سرش چشماشو گرفتم که ی لحظه شونه هاش بالا پریدن و هینی کشید ...
_واییی ساجده تویی دختر ترسوندیم تو
خنده ی ریزی کردم و دستمو از روی چشماش برداشتم
روبه روش ایستادم و و دستمو گذاشتم روی شونه هاش .خودم رو خم کردم و لبامو حالت غنچه دادم جلو :
+بعله خودمم خانوووم
_گلِ نبات خودمی ساجده خوش آمدی عزیزم
+ممنون صنوبر بانو ، من برم کنار بقیه کارم داشتی صدام کن
_برو گلِ نبات
رفتم تو پذیرایی و کنار عمه طاهره نشستم خب عمه طاهره عمه سومیه من بود و باهاش راحت تر از بقیه عمه هام بودن . سرم رو چرخوندم و از لای پرده ها حیاط رو نگاه می کردم .........
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_2
از من روی برگرداند و به سمتی دیگر رفت و مرا با قیافه آویزان به سمت ارغوان و نیلوفر فرستاد...
نامردها ...ضایع شدن میخندیدند.
چشم غره اساسی رفتم که نیششان بسته شد.
نیلوفر که کمی از منو ارغوان پایبند اصول دین بود گفت:
_ گفتم که دخترای چادری همه آروم و با نجابتن. کم پیش میاد چیزی بارت کنن.
برای شکلکی عجق و جق درآوردم که صدای خنده هر سه یمان بلند شد...
با شنیدن صدای خانمی که میگفت باید به سالن شماره ۲ برویم، کارت جلسه به دست به همان سمت مسیر کج کردیم ...
جلسه کنکور حتی از مدل آزمایشی اش با آن مراقبت سیبیلویش بدتر بود...
پاسخ نامه را که تحویل دادم ورقه آزمون را مچاله کردم و داخل سطل آشغال کنج سالن پرت کردم.
از در حوزه که بیرون رفتم فربد
( پسر عمویم)را دیدم ...
مثل همیشه خوشتیپ و مرتب...
جلو رفتم بعد از این که دست دادیم، دستم را مشت کردم و چندین باری به بدنه ماشینش از کوبیدم که حس کردم
دستم به کل نابود شد...
فربد خنده اش را جمع کرد و گفت:
فربد_ بابا اشکال نداره حالا ! ضریب ادبیات اونقدرام زیاد نیست. بقیه رو خوب زدی کافیه. اون دوستای عتیقت
کجان؟
با دست به ارغوان نیلوفر که با قیافه شش در چهار شان به ما نزدیک شدن اشاره زدم.
فربد_ فکر کنم وضع اونا هم از تو بدتره...!
تکیه مرا از ماشین فربد زدم و چشم چرخاندم که با دیدن حوزه پسرانه ای که با فاصله ی سه ساختمان از حوزه ما بود، نقشه هایی به سرم زد که با دیدن پسری ریشو و یقه آخوندی و تسبیح داخل دستانش پررنگتر شد...
با رسیدن ارغوان و نیلوفر نقشه مرا بازگو کردم صدای خنده هایشان بلند شد و اشکهای فربد کمی در هم شد اما توجهی نکردم و رو به نیلوفر ارغوان گفتم:
من_برم؟
ارغوان_ برو ببینم چیکار می کنی دلاور.
به حالت نمایشی سلام نظامی کوتاهی دادم و به سمت پسر به راه افتادم...
اییییف...بوی گلابش تا اینجا هم می یاید...!
شانه هایم را آماده کردند و نزدیک شدم و دام...
طعنه زدم که خودم هم دردم گرفت...
کلا من و طعنه رابطه خوبی داشتیم...!!
پسر با چشمانی گرد شده ، قدم فاصله گرفت و دستی به ته ریش مشکی و مرتبش کشید
بادی به غبغب انداختم و گفتم:
من_اوا! حاج اقا !!خجالت داره ، قباهت داره ، کراهت داره !! خیابونو با مسجد اشتباه گرفتی طعنه هم میزنی به دختر مردم برادر؟!
سرش را که بالا آورد. آن دو تیله مشکی هم رنگ شب لحظه ای دلم را لرزاند اما نادیده گرفتن اش و بعدها فهمیدم آن نگاه چه کارها به دستم خواهد داد...
پسر که نگاهش را دزدید خنده ام به هوا رفت...
"استغفرالله" زیر لب گفت...
_ خواهرم شرمنده ام ببخشید.
آنقدر سریع از جلوی چشمم دور شد نتوانستم چیزی دیگری بارش کنم ولی خوب تا همین حد هم کارم خوب بود...
به بچهها که رسیدم فهمیدم بعله...
اورژانس لازمند.
از بس خندیده بودند نفسشان بالا نمی امد.
نگاهی به فربد انداختم که به منظور سیاست به من اخم کردو گفت:
_ خانم ها بپرید بالا بریم یع بستنی بزنیم توی رگ.
بعد از زدن دزدگیر ماشین سوار شد و ما هم به تبعیت از او سوار شدیم...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋