eitaa logo
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
979 دنبال‌کننده
10هزار عکس
4.2هزار ویدیو
177 فایل
شروط👈 @Sharayetcanal بیسیم چیمون👇 https://harfeto.timefriend.net/16622644184270 بیسیم چی📞 🌸خواهَࢪاا_خواهَࢪاا🌸 +مࢪڪز بگوشیم👂🏻 -حجاب!..🌱 حجابتونومُحڪَم‌بگیرید حتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اینجابچِه‌هابخاطِࢪِحفظِ‌چادُࢪِ ناموس‌شیعِه.. مۍزَنَن‌به‌خطِ دشمݩ
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم‌...با لبخند و آرامش خاصی گفت: +چرا اخم می کنی شما!؟ چیزی نگفتم که ادامه داد: +به ماهم که محل نمیدی ، چه خطایی از منِ بی نوا سر زده. _خودت می دونی! +من چیکار کردم!؟شما بگو! _چرا جلو بقیه گفتی گفتم شیشه رو نده پایین بستنی نخوریم هوا سرده که سرما میخوری! یکم سرعت ماشین رو کم کرد و تو فکر فرو رفت +حق باتوعه....من معذرت میخوام حلال کن. برای یک لحظه هنگ کردم....چقد خوبه که مشکلاتمون رو با حرف زدن از بین ببریم...تو فکر این بودم که چقد زود پشیمون شد از کارِش که گفت: +بخشیدی خانوم ؟ سری تکون دادم که لبخندی زد و گفت: +پس بخند.... بخند دیگه ای بابا دلِ منِ مسلمونو شاد کن لبخندی به حرفاش زدم که گفت: +آهاا حالا شد بعد هم یکم سرعت ماشین بیشتر کرد و رفت سمت آدرسی که امیر براش فرستاده بود. ،،،،، "علیرضا" دارو هارو از دارو خونه گرفتم سوار ماشین شدم....رو بهش گفتم: _ساجده خانم...دارو هات رو سروقت میخوری که یوقت خدایی نکرده حالِت بد نشه +چشم _چشمت سلامت ماشین رو روشن کردم و به راه افتادم...کارِ اشتباهی کرده بودم جلویِ بقیه این حرف رو به ساجده زدع بودم...می دونم بخشید اما دوست داشتم یجوری از دلش در بیارم. ساعت ۵ و خورده ای بود....جلویِ یک فروشگاه نگه داشتم که برگشت رو بهم گفت: +کاری داری!؟چرا وایسادی!؟ لبخندی بهش زدم _بریم باهم یکم تنقلات بخریم جهت ناز شما رو خریدن. روش رو به طرف پنجره کرد....اما انعکاس چهره اش از تو پنجره پیدا بود.معلوم بود خنده اش گرفته‌ _پیاده نمیشی ساجده خانم +نه لازم نیست بریم.‌..مگه من بچه ام‌ _نه کی گفته شما بچه ای....بیا بریم...هرچی دوست داری بگو برات بخرم ❤️البته به جز بستنی باهم از ماشین پیاده شدیم و باهم سمت فروشگاه رفتیم..‌.دوباره شده بود همون ساجده ی پرانرژی. از روحیه اش خوشم می اومد...از همه چی لذت می برد. دستش رو گرفتم و رفتیم سمت قفسه خوراکی ها...از هرچی خوشش میومد بر می داشت و منم چند تا بهش اضافه می کردم. پلاستیک های خرید رو رویِ صندلی عقب گذاشتم و با ساجده سوار شدیم. ،،،،،،، "ساجده" فکر نمی کردم علیرضا همچنین آدمی باشه‌‌‌....وقتی فهمید ازش ناراحت ام حق رو به من داد...ازم عذرخواهی کرد و هرکاری کرد تا دلم رو به دست بیاره. منم دوست داشتم خودم رو بیشتر براش لوس کنم اما دلم نمیومد...دایی اینا قرار بود شب برگردن شیراز...نمی دونستم علیرضا قراره بمونه یا بره‌‌. طبق معمول جمعه شب ها هم خونه مامان خاتون بودیم با اینکه نهار هم اونجا بودیم اما برای خداحافظی از دایی اینا بازم همه دورِ هم جمع می شدیم. صنوبر بانو ظرف گوجه و خیار رو به دستم داد تا سالاد شیرازی درست کنم....مشغول پوست کندن خیار بودم که علیرضا سررسید. +یاالله... به به میبینم که مشغولین اومد خیار برداره که بی هوا زدم پشت دست اش.....دست اش رو عقب کشید. +چرا میزنی؟ دلم برای لحن صداش گرفت....اما اخم نمایشی کردم و گفتم: _برای چی ناخنک میزنی به خیار ها خنده ای کرد +پس دستِ بزنم داری.... شونه هام رو بالا انداختم که ادامه داد: +باشه..یک هیچ صندلی کنارِ من رو عقب کشید و نشست. یک خیار به طرف اش گرفتم...دوتا دست هاش رو روی میز گذاشت. +نوچ....نمیخوام دیگه _اع بگیر بخور دستی به ته ریشش کشید و گفت: +خب پس بی زحمت برام پوست بگیر چشم هام رو گرد کردم و زیرلب پررویی نثارِش کردم... +شنیدم هاا زیرچشمی نگاهی بهش کردم و مشغول شدم...بعد از پوست کندن....خیار رو به طرف اش گرفتم. +نمک: پوزخند: _ایییییی علیرضااا : چهره_خسته: با خنده گفت: +چه عجب اسممون رو از زبون شما شنیدیم. _برو بییییرون... +خب نمک نزدی: ناامید_راضی: _با نمک های خودت بخور +اوه اوه خشم ساجده:لبخند: باهم زدیم زیرِ خنده....نمک پاش رویِ میز رو به طرف اش گرفتم....کمی نمک زد و از سر میز بلند شد. +بااجازه لبخندم رو جمع کردم و سری تکون دادم. ،،،،،،، 🤍 🌸🤍
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 به زور از ضریح دل کندم و با راهنمایی ریحانه، نماز زیارت خواندم. چه نمازی بود... اولین نماز زیارت، آن هم در حرم امام رضا... به هتل که برگشتیم، مثل قحطی زدگان به رستوران هجوم بردیم و شام که خوردیم هر کس برگشت به اتاقش. ریحانه رفت تا دوش بگیرد و من هم از خستگی روی تخت بیهوش شدم... نیمه های شب بود که با شنیدن صدای هق هق خقه ی کسی، چشم باز کردم. با دیدن ریحانه که روبه روی پنجره بزرگ اتاق ایستاده و شانه هایش می لرزد هول شدم... پتو رو کنار زدم و از جا بلند شدم. به ریحانه که رسیدم دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: من_ریحان؟ چته؟ دلت برای مادر پدرت تنگ شده؟ گریه از شدت گرفت و در یک حرکت ناگهانی چرخید و خودش را پرت کرد در آغوشم. نمی‌دانستم باید چه کنم... بی‌هدف موهایش را نوازش می کردم که انگار کمی آرام شد. از من فاصله گرفت و آرام گفت: ریحانه_ علی اوم دم در. گفت مامان زنگ زده گفته حال بابا شده بیمارستانن. علی چون مسئول کاروانه نمیتونیم برگردیم. بهار دعا کن بابام خوب بشه. اشکم سرازیر شد... بی چاره ریحانه. روی مبل نشستمو او را هم روی مبل کنار خودم نشاندم. من_ریحانه جونم هیچی نمیشه. من میدونم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋