eitaa logo
حجاب و عفاف🧕🏻
3.2هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
10.4هزار ویدیو
76 فایل
﷽ حـجاب بوته خوش بوی گل عفاف است🌱 [برای تعقل و تفکر آزاد اندیشانه ؛حول مسئله عفاف و حجاب گرد هم آمده ایم ] بگوشیم @fendreck @KhademAllah7 @Maghadam1234 کپی باذکرصلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹شهید سلیمانی: وقتی خدا در ذهن بزرگ شد و ماسوای آن، همه چيز حقير و كوچك بود، او در هر شرايطی پيروز است. را صدا بزن اول وقت
حاج آقا پناهیان میگه: خدا‌ دنبال‌ِ بهونست‌ تا‌ ببخشتت این‌ فرصت‌ رو از‌ دست‌ ندیم! بلند‌ بشیم‌ بریم‌ بگیم‌ ببخش‌ ما رو شاید‌ امروز، روز‌ آخری باشه که هستیم!
••• زیبایی حجاب وقتے اسٺ کہ..      رو در روی می ایستی😍 و با او نجوا میکنی که... 😇 ✧ ای تمام هستےِ من ! تـ❥ـــو، مـرا اینگونه خواسته ای... ♔ بــاحجابـــ ... و زیـنبــ وار... 🍃🌸 🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻   . ┈┉┅━❀🥀❀━┅┉┈ 「⃢🦋➺@hejab_o_efaf ┈┉┅━❀🥀❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏اینهمه بلا و مصیبت تو هرکشوری رخ داده بود مردمش به خدا و تمام ادیان کافر میشدن! اما بچه های تو کمپ ها و چادرهاشون مسابقات حفظ قرآن گذاشتند... زبان از بیان ایمان این مردم قاصره ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻   ┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈ 「⃢🦋➺@hejab_o_efaf ┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۵۱ هرچه به فردا نزدیکتر میشدم افسرده تر میشدم! از بالای تخت نگاهی دزدکی به پایین انداختم. فاطمه بیدار بود و با چشمی گریون به گوشیش نگاه میکرد. گوشیم رو از زیر بالش در آوردم و براش نوشتم: _تو هم مثل من خوابت نمیبره؟ نوشت : _نه..من هرسال شب آخر، خوابم نمیبره. نوشتم: _دیدمت داری گریه میکنی.اگه دوس داشتی بهم بگو بخاطر چی؟ نوشت: _دستتو دراز کن گوشیمو بگیر و خوب به تصویر نگاه کن.حتما اسمش رو شنیدی. «شهید همت!!» من از ایشون خیلی حاجتها گرفتم. دارم باهاش درد دل میکنم. تاحالا هرجا گیر کردم کمکم کرده.اینجا که هستم باهاش احساس نزدیکی بیشتری میکنم.حالا که دارم میرم دلم براش تنگ میشه. 🍃🌹🍃 باور کردنی نبود که  فاطمه بخاطر وابستگی به یک شهید گریه کنه!! او چقدر دنیاش با من متفاوت بود! دستم رو دراز کردم و گوشی رو گرفتم. عکس او رادیدم. نگاهش چقدر نافذ بود. انگار روح داشت. نمیدونم چرا با دیدنش حالم تغییر کرد. دوباره چشمهام ترشد و در دلم با او نجوا کردم: _نمیدونم اسمت چی بود..اها همت.! فاطمه میگه نذرت میکنه حاجتشو میدی. فقط با  فاطمه ها اون جوری تا میکنی یا به من عسل ها هم نگاه میکنی؟؟ من اولین بارمه اومدم اینجا. فاطمه میگفت شما به مهمون اولی ها یک عنایت ویژه ای دارید. اگه فاطمه راست میگه بخاطر من نه، بخاطر شادی روح آقام، و مثل فاطمه پاک پاک بشم و گذشته ی سیاهم محو بشه. خواهش میکنم دعام کن.. اون‌طوری نگام نکن!! میدونم چقدر بدم.. ولی .کمکم کنید. گوشه ی آستینم رو به دندان گرفتم تا صدای هق هقم بلند نشود. دوباره چشم دوختم به عکس وحرف آخر رو زدم: من عاشقم!!! عاشق یک مرد پاک.. اول دعا کن پاک شم.بعد دعاکن به عشقم برسم.. . کسی که با دیدنش یاد خدا بیفتم نه یاد گناه… اگر سال بعد همین موقع من به آرزوم برسم کل کاروان رو شیرینی میدم وبرات یه ختم قرآن برمیدارم… شما فقط قول بده یک نگاه کوچیک بهم بکنی.. گوشی رو خاموش کردم و به فاطمه دادم. 🍃🌹🍃 چقدر آروم شدم… نفهمیدم کی خوابم برد! یکی دوساعت بعد با صدای اذان از خواب بیدارشدم. انگار که مدتها خواب بودم. حتی کوچکترین خستگی وکسالتی نداشتم. بلند شدم.فاطمه در تختش نبود.رفتم وضو گرفتم و به سمت نماز خانه راهی شدم. این اولین ی بود که و میل خودم،  رغبت خوندنشو داشتم.واین حس خوبی بهم میداد. فاطمه تا منو دید پرسید: _چه زود بیدارشدی! همیشه آخرین نفری بودی که میومد نماز، از بس که خابالو وتنبلی.!! من با اشتیاق گفتم: _با صدای اذان بیدارشدم. 🍃🌹🍃 نماز رو به جماعت خوندیم و برای خوردن صبحانه به سمت غذاخوری رفتیم. فاطمه در راه ازم پرسید: _خب نظرت راجع به این سفر چی بود؟؟ من با حسرت گفتم: _کوتاه بود!! اوگفت: _دیدی گفتم با همه ی سختیهاش دل کندن از اینجا سخته؟! ان شالله بازم به اتفاق هم میایم گفتم: _ولی کل سفر یک طرف ، عکس شهید همت هم یک طرف!! باید اعتراف کنم که من فقط دیشب و با دیدن اون عکس ،شهدای اینجا رو زیارت کردم!! فاطمه خنده ی ریزی کرد وگفت: _خب پس سبب خیر شدم.خداروشکر. 🍃🌹🍃 بله!! توشه ی من از این سفر پنج روزه وپرچالش یک قرار با عکس«حاج همت» بود که نمیدونستم چقدر اعتقاد بهش داشتم!! ولی وقتی از رسیدن به آرزویی نا امیدی به هر ریسمانی چنگ میزنی حتی اگر به آن ریسمان ایمان واعتقاد نداشته باشی. روز آخر سفر بود و من در دلم اندوهی ویرانگر مستولی بود. دل کندن از آن دیار عاشقانه کار سختی بود ولی اتفاق افتاد. برعکس زمان رفت، بازگشتمان افسرده وار و کسالت آور بود همه ی واگنهای مربوط به ما سوت و کور و یخ زده بود . همه یا در خواب بودند یا در حال مرور خاطرات این پنج روز!! من در کنار پنجره سر به شیشه گذاشته بودم و در میان پچ پچ هم کوپه ای هام به کابوس هایی که در تهران انتظارم رو میکشید فکر میکردم و از وحشت رویارویی با آنها به خود میلرزیدم. هرچه نزدیکتر میشدیم این کابوس هولناک تر و ترسم بیشتر میشد. میان اضطرابم دستهای فاطمه رو محکم گرفتم و با نگاهم حسم رو منتقل کردم. فاطمه با نگاهی پرسشگر ومضطرب خیره به من ماند تا دست آخر خودم چشمانم رو به سمت نمای بیرون پنجره هدایت کردم. آهسته پرسید: _سادات جان؟ خوبی؟ بی آنکه نگاهش کنم،با نجوا گفتم: _نه!!…میترسم!!! از تهران و حوادثی که انتظارم رو میکشند میترسم..میترسم یادم بره چه عهدهایی بستم. فاطمه دستهایم رو محکم با مهربانی فشارداد -نگران چی هستی؟ هست .. هست.. هست…من هستم.. میان این اسامی یک اسم جامانده بود..زیر لب زمزمه کردم: -او چی؟؟؟ او هم هست؟؟ فاطمه شنید..پرسید: _از کی حرف میزنی؟ 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
بہ اعتماد ڪن گاهے بهترین‌ها را بعد از تلخ ترین تجربہ‌ها بہ تو مےدهد تا قدر چیزهایےڪه بہ‌ دست آوردی را بدانے❣ اَللَّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🤲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻   ┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈ 「⃢🦋➺@hejab_o_efaf ┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💢نماز اول وقت سیره شهدا💢 را پیـدا ڪرد! ڪُنج ِ هـمین خـاڪریـز ... و مـن هـر روز، تمـرین مۍ ‌ڪنم : اهدنا_صراطَ_المستقیم را ... شهدا_گاهی_نگاهی 🍃🌹الـتماس دعــا اللهم عجل لولیک الفرج یا صاحب الزمان ادرکنی یا صاحب الزمان اغثنی الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ اَلْلّٰھُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیَّڪَ‌اݪفَࢪَج
جاهای قشنگ رمان 👆😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🤲 خدایا شکرت 🤲🏻🌸 ✨شکرگزاری امروز ‎ . 🌤أللَّھُمَ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْفَرَج🌤 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻   ┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈ 「⃢🦋➺@hejab_o_efaf ┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
꒱تَوَکُل‌بَر‌خُدایَت‌کُن‌.. کفایَت‌میکُنَد‌حَتما؛ اَگَرخالِص‌شَوی‌با‌او، صِدایَت‌میکُنَد‌حَتما؛ اَگَر‌بیهودِه‌رَنجیدی‌اَز‌این‌دُنیایِ‌بی‌رَحم؛ بِه‌دَرگاهَش‌قِناعَت‌کُن، [عِنایَت‌میکُنَد‌حَتما•☁️♥️ @hejab_o_efaf
تلنگر🌺🍃 🍃منتظر نباش که عطسه بزنی بعد «الحمدلله» بگویی منتظر نباش که عصبانی شوی بعد «لا اله الّا الله» بگویی 🍃منتظر نباش تا چیز تعجب آوری ببینی بعد «سبحان الله» بگویی 🍃منتظر نباش تا به تو ظلم کنند بعد «حسبی الله و نعم الوکیل» بگویی در ناراحتی ، خوشی ، مظلومیت در اوقات فراغت و مشغولیت ، خدا را ذکر کن در هر حالتی و در هر مکانی را ذکر کن...🤲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻   ┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈ 「⃢🦋➺@hejab_o_efaf ┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
حجاب و عفاف🧕🏻
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۱۷ و ۱۱۸ شراره و زرقاط با هم راهی شد
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۱۱۹ و ۱۲۰ شراره در خوابی عمیق فرو رفته بود و بُعد زمان و مکان از دستش خارج شده بود و واقعا نمیدانست چه مدت است که خوابیده، ناگهان هُرم و گرمایی شدید در فضا پیچید و بوی تعفن عجیبی که تا به حال به مشامش نرسیده بود در هوا پیچید. با اینکه پلکهای شراره سنگین بود و هنوز خوابش می‌آمد از شدت گرما چشمانش را باز کرد و با دیدن شئ ای آتشین، مانند فنر از جا پرید، روبه رویش را نگاه کرد، درست میدید، زنی با چشم های سیاه و درشت و موهای بلند که بلندی اش تا مچ‌ پایش میرسید،با بدنی عریان که از روی دو شانه‌اش چیزی شبیه دو مار🐍 که مدام تکان میخوردند روییده بود، به او خیره شده بود. اطراف بدن عریان زن را آتشی تیز دربرگرفته بود، زن تا نگاه شراره را به خود دید خندهٔ کریهی کرد که لرزی عجیب در جان شراره افتاد، زن همانطور که دستان خود را با انگشتان کشیده و ناخن‌های بلند که انگار شیطانی داشت به طرف شراره دراز کرد. شراره نگاهش به دست زن بود و ناخوداگاه یاد زنان رنگ و وارنگی افتاد که به مراجعه میکردند و برای شبیه شدن ناخن انگشتانشان به شکل ناخنهای این زن، میلیونی پول خرج میکردند، از این فکر لبخندی روی لبان شراره نشست و ناگهان نگاهش از سرانگشتان زن به پاهای او کشیده شد، پاهایی خوش فرم که به جای انگشت، سُم داشت.ناخواسته ترسی در وجود شراره که همیشه با این ابلیس ها ارتباط داشت نشست، اما چون خود را در آستانهٔ رسیدن به هدفش میدید، ترسش را بروز نداد. زن دستش را دارزتر کرد، انگار این موجود میتوانست در یک لحظه اعضای بدنش را به دلخواه کوچک و بزرگ کند و تغییر دهد و سپس با لحنی ترسناک گفت: 👹_تو میخواستی مرا به استخدام بگیری، پس جلو بیا تا با هم عهد ببندیم و تو باید به تعهداتت عمل کنی و اگر نکتی من تو را به عقوبتی دردناک گرفتار میکنم و در قبال تعهدات تو، من هم هر چه تو خواهی برایت انجام میدهم، قبول؟! شراره همانطور که آب دهانش را به سختی قورت میداد دست لرزانش را به طرف زن دراز کرد و با تکان دادن سر، حرف آن زن را تایید کرد. دست شراره که به دست زن رسید انگار ذغالی گداخته در دستش بود، دردی جانکاه بر تنش نشست، زن شروع کرد به صحبت کردن: 👹_اولین شرطم این است، روح الله را از راه منحرف کن، باید او را از دور کنی، تو باید هر ماه را از هم بپاشی تو باید... درد و سوزش دست زن که کسی جز ملکه عینه نبود برای شراره قابل تحمل نبود زن که واقف بود حال شراره دگرگون است ادامه داد: 👹_اگر مرد بودی میبایست با من ارتباط بگیری، اما چون زن هستی باید با مردی که با من ارتباط داشته، ارتباط بگیری حتی اگر شده یک شب، پس به نزد زرقاط برو... تا این حرف از دهان ملکه عینه بیرون آمد، مارهای روی دوش او، گویی قهقه سر دادند و دهانشان باز شد و آتشی سوزنده تر بر صورت شراره نشست. تحمل این شرایط از توان شراره خارج بود پس همانطور که دستش را از دست ملکه عینه بیرون میکشید به طرف راه پله دوید و فریاد زد: 🔥_باشه تمام شرایطت را قبول میکنم، تو را به جان پدرت ابلیس دیگر هیچوقت خودت را به من نشان نده و درحالیکه از ترس میلرزید از پله‌ها بالا رفت و وارد اتاق رؤیایی که قبلا دیده بود شد و زرقاط را دید که روی تخت در انتظارش نشسته...دو هفته از رفتن روح الله و فاطمه پیش دایی جواد میگذشت، دو هفته ای که نسبت به بقیه وقت ها آرامش بیشتری داشتند و تا دستورات و تجویزات دایی جواد را اجرا میکردند، اوضاع زندگیشان بهتر بود. شب شده بود، فاطمه خیلی بیصدا، ظرفهای شام را شست و خشک کرد، بچه‌ها خواب بودند، فاطمه با سر انگشتان پا حرکت میکرد تا مبادا بچه ها از خواب بیدار شوند و به طرف اتاق خواب بچه ها رفت، در را باز کرد و در نور سبز رنگ چراغ خواب نگاهی به داخل اتاق انداخت و وقتی متوجه شد بچه ها راحت خوابیده اند، بی صدا در اتاق را بست و به سمت اتاق خواب خودشان رفت. در اتاق خواب را باز کرد و درست روبه روی در، روح الله درحالیکه روی مبل کنار تختخواب نشسته و لپ تاپ هم جلویش بود، مطلبی را میخواند و فاطمه خوب میفهمید، این روزها روح الله از هر فرصتی استفاده میکند تا درباره سحر و طلسم و رفع طلسم و جادو، معلومات جدیدی کشف کند، روح الله دنبال راهی بود که این نیروهای جادویی را از ریشه برکند و از بین ببرد. فاطمه داخل اتاق شد و میخواست در را ببندد که ناگاه با صدای جیغ حسین از جا پرید و به سرعت خودش را به اتاق بچه ها رساند. در را که باز کرد و پیش رویش را دید، انگار صحنه ها دوباره زنده شده بودند، حسین مثل قبل روی تخت نشسته بود