سلام دوستان انشاالله که خوب باشید🌱❤️
راستش میخوایم یه فعالیت جدید داشته باشیم و اون هم اینکه
میخوایم یک داستان یاهمان (رمان) شهدایی در کانال قرار بدیم📒🌻
انشااللّہ که راضی باشید🌱❤️
یاعلی
اݪٺماس دعا📘🦋
•◌🌿🦋🌿◌•
#چادرانه
نگذاریداصلحجابدرجامعہاسلامے،
کمرنگشود!
بہخصوصعفتوپاکدامنے
گسترشپیداکند،تافحشاءومنکراتکمتر
وکمترشود.🦋
شہیدهادےصدقیان
♥----------^-----------^--------♥
┏💞━┳💕━━ೋ❥ೋ━━💕┳━💞┓
´ ––•(-• #ڪانالــحجـــابوعـفــافـــ •-)•––
https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
┗💞━┻💕━━ೋ❥ೋ━━💕┻━💞┛
رمان درباره یک جانباز هست
#اندکی_توضیح
دختری که به زور پدرش با یک مردم بی غیرت ازدواج میکند ودر روز عروسی خودش فرار میکند و بعداز فرار چند پسر برایش مزاحمت ایجاد میکنند و وقتی که فرار میکند به وسط خیابان میرود ویک ماشین.......
#کانال_حجاب_و_عفاف
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
پارت اول
روی تختم دراز کشیدمو به تقویم نگاه میکردم
یه ماه مونده بود به عروسی لعنتیم
ایکاش میشد کاری کرد ...
حتی تصور در کنار نوید بودن برام عذاب آور بود نوید پسر عموم بود ،پسری بی بندو بار ،اینقدر خودشو درمقابل دیگران خوب نشون میداد
که اگه استغفرلله ،خدا هم میاومد میگفت این پسره بدرد نمیخوره کسی باور نمیکرد
پدرمم به خاطر ،شراکتی که با عموم داشت،و به خاطر آینده خودش اصرار داره که با نوید ازدواج کنم
نویدی که هر هفته با چند نفر رابطه داره ،چه طور میتونم با همچین آدم کثیفی زندگی کنم
چند بار خودکشی کردم ،ولی باز همه چیز دست در دست هم داده بود تا از این زندگی نکبت خلاص نشم
دیگه هیچ راهی به فکرم نمیرسید
در اتاق باز شد ،مامانم بود،
هیچ وقت نزاشت مامان صداش کنم.
به نظر خودش کلمه گفتن مامان سنش و بالا میبره
زیبا: صبح بخیر رها جان
صبح بخیر
زیبا: رها جان ،نوید زنگ زده به بابات،اجازه گرفته که امشب ببرتت بیرون...
بیخود کرده ،من جایی نمیرم
زیبا: عع رها!
بابا اجازه داده ،اگه شب بیاد بفهمه نرفتی همراش ناراحت میشه...
زیبا جون یعنی من آدم نیستم،از من نباید کسی سوال کنه
(زیبا اومد کنارم نشست و بغلم کرد)
زیبا : عزیز دلم، ما خوشبختی تو رو میخوایم
- خوشبختی؟
،مسخره است فرستادن دخترتون داخل جهنم خوشبختیه؟
زیبا: کافیه دیگه...
لطفن دوباره شروع نکن ،الانم کاراتو انجام بده ،که شب با نوید بری بیرون
(زیبا بلند شد و رفت و در و محکم به هم کوبید ،منم سرمو گذاشتم زیر بالش و شروع کردم گریه کردن)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
پارت دوم
هوا تاریک شده بود که صدای در اتاقم اومد ،درباز شد و هانا ،خواهر کوچیکم وارد اتاق شد
تنها کسی که منو درک میکرد هانا باسن کمش بود
هانا: خواهرجون،مامان گفته که کم کم آماده بشی (اشک از چشمام سرازیر شد )
باشه با رفتن هانا ،رفتم یه دوش گرفتم
یه لباس خیلی ساده ای پوشیدم ،
موهامو دم اسبی بستم
صدای زنگ آیفون و از اتاقم شنیدم
رفتم لب پنجره ،نگاه کردم
نوید دم دره
چند دقیقه بعد زیبا وارد اتاق شد
زیبا: رها جان، زود باش نوید منتظره
( یه نگاهی به لباس و تیپم انداخت)
الان این شکلی میخوای بری همراش؟
- خوب مگه اشکالی داره
زیبا: قرار نیست بری مراسم ختمااا،میخواین برین مهمونی( زیبا رفت از داخل کمدم یه مانتوی بلند حریر رنگ صورتی جلو باز ،با یه تیشرت سفید و شال سفید برداشت )
زیبا: عوض این لباسای مسخره ات،ایناره بپوش ،در ضمن یه رنگ و لعابی هم به صورتت بزن
(بعد از اتاق رفت، میدونستم اگه چیزی بگم بازم فایده ای نداره ،لباسارو عوض کردم و کمی آرایش کردم رفتم پایین )
نوید تو سالن روی مبل نشسته بود
با دیدنم از جاش بلند شد
نوید:سلام رها جان خوبی؟
( منم خشک و بی روح جوابشو دادم )
زیبا: خوب برین خوش بگذره بهتون
نوید : خیلی ممنونم ،فعلن با اجازه
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
از شهر داشتیم خارج میشدیم ،استرس عجیبی گرفتم ،نمیدونستم کجا داریم میریم
حتی غرورمم اجازه نمیداد ازش چیزی بپرسم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای 💗
پارت سوم
بعد از دوساعت رسیدیم به یه باغ خارج از شهر
نوید چند تا بوق زد ،یه نفرم از داخل باغ درو باز کرد یه عالم ماشین داخل باغ بود
صدای آهنگ و جیغ و از داخل حیاط میشنیدم
قلبم به تپش افتاد
نوید: پیاده شو عزیزم
از ماشین پیاده شدیم
رفتیم سمت ورودی که نوید کیفمو کشید
داری چیکار میکنی؟؟
نوید:کیف و گوشیتو بده بزارم داخل ماشین
(میدونستم ،منظور حرفش چیه،میترسید ،یه موقع از کاراش فیلم بگیرم )
- راحتم همینجوری بریم
اومد جلومو و یه لبخندی زد و از داخل دستم گوشی و برداشت ،کیفمم از دوشم گرفت
نوید:حالا بریم عزیزم
بعد حرکت کردیم ،درو باز کردیم
همه جا تاریک بود و با رقص نور فقط میشد آدما رو دید
دختر و پسر در حال رقصیدن و جیغ کشیدن بودن پاهام سست شد،نمیتونستم یه قدم دیگه ای بردارم
یه دفعه یه آقایی اومد سمتمون به به اقا نوید ،کم پیدایی داداش
نوید: سلام شاهرخ جان خوبی!
درگیر کاریم دیگه....
شاهرخ: به هر حال خوش حال شدم اومدی
شاهرخ یه نگاهی به من انداخت اومد سمتم
شاهرخ : کلک اومدی با چه جیگیری هم اومدی چه خوشگله...
دستشو دراز کرد سمتم که نوید دستشو گرفت
نوید: داداش نامزدمه
شاهرخ: ببخشید داداش ،فکر کردم ...
نوید : بیخیال حالا نمیزاری بیایم داخل
شاهرخ :بفرماین ،خیلی خوش اومدین
نفسم داشت بند میاومد خیلی ترسیده بودم
پشت سر نوید حرکت کردم و یه جایی نشستیم
نوید: همینجا باش الان میام
از داخل اون نور کم اصلا متوجه نشدم که کجا رفت بعد از مدتی برقا روشن شد وهمه اینقدر مست بودن که تلو تلو میخوردن
دلم به حال اون دخترایی جوان که وسط بودن و عروسک دست اون حیوونا بودن میسوخت
یه دفعه دیدم یه گوشه یه دختری داشت دست و
پا میزد کسی حتی سمتش نرفت
خودم بلند شدم رفتم نشستم کنارش خوبی ،خانم
فقط اه و ناله میکرد و انگار تهوع داشت
زیر بغلشو گرفتم
رفتم سمت در ورودی
درو باز کردم بردمش لب استخر
صورتشو آب زدم
بعد چند ثانیه بالا آورد
- تو که اینقدر اوضاعت خرابه...
چرا این مزخرفاتو میخوری...
نگاهم کرد ،چشماش پر از خون بود مشخصه که بار اولته اومدی اینجا...
چند سالته؟
مگه سن مهمه ...
- چرا همچین کارایی میکنی ،حیف تو نیست؟
وقتی جایی برای خوابیدن و غذایی برای خوردن نداشته باشی ،حاضری دست به هر کاری بزنی که شب بیرون نخوابی...
( لبخند تلخی زد و بلند شدو رفت داخل خونه )
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای 💗
پارت چهارم
اعصابم به هم ریخته بود ،رفتم داخل ساختمون تا نوید و پیدا کنم ،بهش بگم بریم خونه
همه جا رو گشتم پیداش نکردم
از پله ها رفتم بالا همینجور به عقبم نگاه میکردم که کسی همراهم نیاد
یه دفعه دیدم یه دختری از یه اتاق بیرون اومد و کنارم رد شد رفت پایین
نزدیک اتاق شدم
درو باز کردم خشکم زده بود
نوید ایستاده بود و داشت لباسشو میپوشید
نوید لبخندی زد: کاری داشتی عزیزم
اشک تو چشمام جمع شده بود:
تو که اینقدر کثیفی ،تو که اینقدر همه جوره به خودت میرسی !
منو میخوای چیکار
نوید: چون تو با همه فرق داری ...
نزدیکم شد ...
از اتاق بیرون رفتم ،از پله ها رفتم پایین،درو باز کردم ،با تمام سرعت دویدم سمت در حیاط
در قفل شده بود ...
میکوبیدم به در و گریه میکردم و فریاد میزدم
- درو باز کنین بیشرفا ،درو باز کنین پس فطرتا
خانم چیکار میکنین،؟
( همونجور که هق هق میزدم)
بیا درو باز کن شرمنده ،اقا شاهرخ باید اجازه بده
- همه تون برین گم شین ،درو باز کن
نوید : بیا سوار شو میبرمت؟
- من با تو هیچ گورستونی نمیام
نوید: باشه هر جور راحتی ،اینجا هرکی میاد باید همراه همون نفر بره،وگرنه نمیزارن تنها بره سوار ماشین شدو اومد سمت در منم رفتم عقب ماشین سوار شدم و رفتیم...
توی راه فقط صحنه ها کثیف یادم میاومد.
حالم داشت به هم میخورد.
بزن کنار....بزن کنار...
نوید: اینجا جای وایستادن نیست !
- حالم بده ،بزن کنار لعنتی
ماشین ایستاد و پیاده شدم ،رفتم یه گوشه نشستم و بالا آوردم...
نوید یه بطری آب آورد برام ...
دست و صورتمو شستم و دوباره سواره ماشین شدیم و حرکت کردیم ...
تا برسیم خونه سرمو به شیشه تکیه داده بودم و گریه میکردم
نزدیکای ساعت ۱ بود که رسیدیم خونه
از ماشین پیاده شدم رفتم سمت در...
نوید پیاده شد: رها
برگشتم نگاهش کردم
نوید: کیف تو جا گذاشتی
کیف و ازش گرفتم و از داخل کیف کلید و برداشتم درو باز کردم رفتم داخل حیاط درو بستم، نویدم رفت...
وارد اتاقم شدم خودمو انداختم روی تخت و شروع کردم به گریه کردن شالمو جلوی دهنم گذاشتم تا کسی صدای گریه امو نشنون...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
پارت پنجم
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
دنبال صدای گوشیم رفتم ،متوجه شدم داخل کیفه گوشیمو برداشتم ،نگار بود بله
نگار: سلام ،خوابی رها؟
- چیکار داری نگار ،حالم خوب نیست!
نگار: ای بابا ،بگو کی حالت خوبه ما همون روز زنگ بزنیم ...
- میخوام بخوابم نگار ،خداحافظ
نگار: ععع دختره دیونه قطع نکن
- چیه بابا
نگار : مگه امروز کلاس نداری؟
نیای استاد صادقی حذفت میکنه هااا
- به درک ،کی میشه که یه نفر منو کلن از زندگی حذف کنه...
نگار: اتفاقی افتاده رها؟ بازم قضیه نویده؟
- ول کن نگار جان ،اصلا حوصله هیچی و ندارم
نگار: پاشو بیا دانشگاه ببینمت...
- باشه ببینم چی میشه...
نگار: رها تا نیم ساعت دیگه منتظرتم ،نیومدی من میام
- باشه ،فعلن بای
بلند شدم ،لباس دیشب هنوز تنم بود ،درآوردمش انداختمش داخل سبد حمام ،خودمم رفتم یه دوش گرفتم...
مانتو شلوار اسپرتمو پوشیدم ،مقنعه هم سرم کردم کیف و گیتارمو برداشتم و رفتم پایین
صدای آهنگ از اتاق مامان میاومد
نگاه کردم مامان داره ورزش میکنه
طبق معمول از صبحانه خبری نبود
از خونه زدم بیرون
تو کوچه قدم میزدم که یه دفعه یه ماشین پیچید جلوم نوید بود ...
نوید: بیا بالا برسونمت
- تو اینجا چیکار میکنی؟
نوید : اومدم دنبال نامزدم ببرمش دانشگاه
- چه غلطا ،من هیچ چیزی تو نیستم
الانم بزن به چاک...
راهمو عوض کردم ،از ماشین پیاده شد اومد جلوم....
نوید: بهت گفتم سوار ماشین شو...
- ببین بچه من الان دیگه بریدم از هر چیزی؟ پس نزار چشمامو ببندم و جیغ و داد کنم بریزن سرت ،برو گمشو ....
از کنارش رد شدم و چند قدم رفتم
نویدم: باشه ،آدمت میکنم دختر...
چیزی نگفتم و رفتم سرکوچه یه دربست گرفتم رفتم سمت دانشگاه
رفتم داخل کافه نشستم منتظر نگار شدم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
پارت ششم
یه ساعت بعد نگار وارد کافه شد
صداش زدم ،اومد سمتم
نگار: کی اومدی...
یه ساعتی میشه
نگار: دختره دیونه چرا نیومدی کلاس
استاد صادقی حذفت کرده...
- مهم نیست
نگار : چی شده رها،قیافه ات داغونه ،باز نوید کاری کرده؟
- نگار من دارم دیونه میشم
چیکار کنم که از دستش خلاص شم
نگار:نمیدونم چی بگم ،وقتی پدر و مادرت پشتت نیستن،باز چه کاری میخوای انجام بدی
- نمیدونم ،ولی من سر سفره عقد کنارش نمیشینم
نگار:دیونه شدی ،تو نمیدونی نوید چه دیونه ایه؟ندیدی اون روز با اقای یوسفی فقط به این خاطراینکه از تو جزوه گرفته ،چه بلایی سرش آورده...
- تو بگو چیکار کنم،به همین راحتی باهاش ازدواج کنم ،ازدواجی که روزی صد بار باید آرزوی مرگ کنم...
نگار: غصه نخور عزیزم ،خدا بزرگه ،خودش کمکت میکنه
- خدا کجاست این خدای شما ،چرا این خداا منو نمیبینه چرا چشماشو بسته وبدبختی هامو نمیبینه نگار؟؟؟
( نگار اومد نزدیکمو بغلم کرد ،منم شروع کردم به گریه کردن ،هر کسی که وارد کافه میشد به ما نگاه میکردن )
بعد از کلاس به همراه نگار رفتیم یه کم دور زدیم که شاید حالم کمی عوض بشه ،ولی هیچ تأثیری نداشت
نگار: رها،چند وقت مونده تا عروسی
- کمتر از یک ماه
نگار:میخوای بریم بکشیمش؟
-اره حتمن اونم منتظره تا بریم دخلشو بیاریم
نگار: تازه اگه جون سالم به در ببره که هیچی،دخل منو تو رو میاره...
-اتفاقن من حاضرم منو بکشه ،ولی میدونم شیوه ای که استفاده میکنه از صد بار مردنم بدتره ...
نگار: رها من از نوید خیلی میترسم، مواظب خودت خیلی باش
- باید فرار کنم
نگار: دیونه شدی، هر جا بری پیدات میکنه
تازه اون بدبختی هم که تو رو نجات داده هم بیچاره میکنه...
- دیگه راهی به ذهنم نمیرسه
نزدیکای غروب بود که نگار منو رسوند خونه
خداحافظی کردم و رفتم خونه از اون شب کارم شده بود کلنجار رفتن با پدرو مادرم هر دفعه هم مأیوس تر از روز قبل میشدم ۵ روز مونده بود به عروسی ،بابا حتی بیرون رفتن از خونه رو هم ممنوع کرده بود فقط اجازه میداد همراه نوید جایی برم منم که اصلا حاضر به دیدنش نبودم تصمیم گرفتم همون تو خونه بمونم یه روز زن عمو زنگ زده بود که شام میان خونمون منم کل روز و تو اتاقم بودم حتی وقتی هم که اومده بودن خونمون هم از اتاقم بیرون نرفتم ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای 💗
پارت هفتم
در اتاق باز شد ،زیبا وارد اتاق شد و درو بست
زیبا: هنوز آماده نشدی؟
رها بابات الان صد باره داره اشاره میکنه که رها کجاست؟!
- مامان جون حالم اصلا خوب نیست...
زیبا: لااقل یه لحظه بیا پایین ببیننت بعد بیا تو اتاقت...
- باشه
زیبا: دیر نیایاااا، بابات دیگه داره کم کم عصبانی میشه (یه شومیز بنفش پوشیدم با یه شال مشکی گذاشتم رفتم پایین رفتم سمت زن عمو و عمو احوالپرسی کردم رفتم یه گوشه نشستم )
به نوید هم اصلا نگاهی نکردم
زن عمو: عروس قشنگم چه طوره ،خوبی رها جان؟
-خیلی ممنون
زن عمو: زیبا جان چند روز دیگه عروسیه بچه هاست ،هنوز واسه لباس بچه ها کاری نکردیم
زیبا: دیگه اینو میسپاریم دست خودشون برن بازار بخرن ...
زن عمو:نوید پسرم کی وقتت آزاده با رها برین واسه خرید لباس عروس و لباس خودت
نوید : من همیشه وقتم واسه رها جان آزاده هر موقع امر کنن میبرمشون بازار(با گفتن حرفاش حرصم می گرفت ،از جام بلند شدم)
- ببخشید من حالم زیاد خوب نیست با اجازه تون میرم تو اتاقم
نوید :میخوای ببرمت دکتر( همون که ریختتو نبینم خودش یه دواست چقدر تو ...)
زن عمو: رها جان نوید راست میگه ،بیا ببریمت دکتر
زیبا: نمیخواد ،نزدیک عروسیه حتمن استرس گرفته...
زن عمو: الهی عزیزززم،استرس چرا ،به هیچی فکر نکن عزیزم
- با اجازه
از پله ها رفتم بالا و رفتم تو اتاق هانا
درو باز کردم هانا داشت درس میخوند
هانا: کاری داشتی خواهر جون
- نه عزیزم درست و بخون
در اتاق و بستم و رفتم تو اتاق خودم رو تختم دراز کشیدمو با گوشیم ور میرفتم و به فرار فکر میکردم ...
خوب فرار کردم،کجا برم ،خونه فامیل برم که دست و پا بسته باز تحویل بابام میدن
داشتم دیونه میشدم
در اتاق باز شد ،نوید وارد اتاق شد
یه هو از جا بلند شدمو نشستم...
- تو اینجا چه غلطی میکنی...
نوید: خوب اینجا اتاق زن آینده مه...
-خودت میگی آینده،هر موقع زنت شدم اون موقع بیا ،الان گم شو بیرون...
اومد نزدیک تر کنار تخت نشست
نوید : ععع از دختره خانمی مثل تو بعیده همچین حرفایی رو به شوهر آینده اش بزنه - پاشو برو بیرو تا جیغ نزدم همه رو باخبر نکردم
نوید: ( صدای خنده اش بالا گرفت):اول اینکه ،جیغ زدنات و بزار واسه شب عروسیمون...
دوم اینکه ،کسی داخل خونه نیست همه رفتن سمت آلاچیق دارن کباب میزنن
خواستم جیغ بزنم ،که دستشو گذاشت روی دهنم..
نوید: ببین دختره زرنگ ،اگه بخوام همین الان کاری باهات میکنم که هیچ کسی نمیفهمه ،کاری میکنم باهات تا آخر
هرزمان #جوانیدعایفرجمهدی(عج) رازمزمهکند
همزمان #امامزمان(عج) دستهایمبارکشانرابه
سویآسمانبلندمیکنندوبرایآنجوان #دعا میفرمایند؛
چهخوشسعادتندکسانیکهحداقلروزی یکبار
#دعایفرج را زمزمه میکنند؛)♥️🌱!
"بخونیمباهم "
#کانال_حجاب_و_عفاف
https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
📲⃟🌼
#سلام_امام_زمانم♥
💚 #سلام_آقای_من💚
💝 #سلام_پدر_مهربانم💝
یوسفـ❤️ـ ترین نشانه
یعقوبِ اهل بیت
شــد پاره پاره
قَلب زلیخا ظهور کن
با پرچَمی که نامِ
حسیـ❤️ـن است نقشِ آن
با مَشک ساقـ❤️ـی
از دلِ دریا ظهور کن
سلام یوسف زهرا ..
#کانال_حجاب_و_عفاف
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
📲⃟🌼
#السلام_عليک_يااباعبدالله♥
دست برسینه ادب حکم کند وقت قیام
رو به ارباب دوعالم دهی هرصبح سلام
❣یادم نمیرود
که همه عزّتم تویی...
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام
#کانال_حجاب_و_عفاف
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
📲⃟🌼
اَلسَـلامُعَلیکِیـٰانازدانۂاربـٰاب🖤
اصلـارقیہنہمثلـادخٺرِخودٺ..
یڪشبمیـانِڪوچہبمـاندچـهمیشود
#آجرڪاللہیـٰاصـاحبالزمـان
#شـادیقلبشـانصلواٺ🪴
#کانال_حجاب_و_عفاف
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
aramesh-ghalbam.mp3
8.46M
📲⃟🌼
آرامش قلبم و دنیای من اومده
عالم رو خبر کنید بابای من اومده
سر بریده اتو به روی دامن میذارم
من غیر تو کسی رو توی دنیا ندارم
هنوز مثه قدیم دوستم داری دوست دارم
میدونستی بابا جون بی تو رقیه ات میمیره😭😭😭💔💔💔
#کربلایی_نریمان_پناهی
#کانال_حجاب_و_عفاف
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
📲⃟🌼
#حجاب
﴿ مےگفت↶
الان شرایط طورۍ شده ڪہ
اگہ پسر پیغمبر هم باشے🧔🏻
نمےتونے دینت راهم حفظ ڪنے😏
اینا همش بہانہ اس بانو😌
همسر فرعون هم ڪہ باشے🧕
باز مےتونے بہترین باشے♥️﴾
#کانال_حجاب_و_عفاف
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
📲⃟🌼
خواهرمن!
اگر چادر سرت کردی و پایین چادرت پر از خاک و کثیفی بود گفتی چون #مذهبیم
اگر فک کردی که چادر واسه پوشوندن عیوبه و مهم نیست زیر چادرت چی تنت باشه و چقدر اشفته باشی گفتی چون #مذهبیم
اگر اراسته نیستی گفتی چون #مذهبیم
اگر اخلاقت خوب نبود گفتی چون #مذهبیم
اگر فک کردی مذهبی بودن ینی فقط سرتا پا مشکی پوشیدن تو ۳۶۵ روز سال و گفتی چون #مذهبیم
باید بگم شما هم زدی جاده خاکی!
#کانال_حجاب_و_عفاف
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
📲⃟🌼
📩 #کلام_شهید
خوابش را دیدم، گفتم:
چگونه توفیق
#شهادت پیدا کردی؟!
گفت: از آنچه
#دلم میخواست، #گذشتم!
#شهید_سیدمجتبی_علمدار
#کانال_حجاب_و_عفاف
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
📲⃟🌼
حفظ حجابــــ‼️
پیام حضرتــ رقیه (س) در عاشورا استــ.
عصر عاشورا بود🌅
حجابــ از سر زنان و دختران حسینے ربوده شد(وای بر من)😔
هنگامے كه حضرتــ رقیه(س)
※بعد از شهادت پدر ※ و سیلے خوردن از دست شمر ※و اصابت كعب نی به بازو ※ و پاره شدن گوش(یاالله😭)
عمه اش زینبــ را مےبیند از هیچڪدام از این مصیبتــ ها شكایتــ نمی كند.😭
بلڪه شكایتــ حضرتــ رقیه(س) به عمہ اش این استــ كه می گوید:👇
◥یا عمتاه هل من خرقة أستر بها رأسی عن أعین النظار◣ .
◥ای عمه جان آیا پارچه ای هست كه سر خود را از نامحرمان بپوشانم؟◣😭
┘◄ منبع :بحارالانوارجلد 45صفحه 61📚
#کانال_حجاب_و_عفاف
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
202030_612581322.mp3
11.53M
🕯🕯🕯🕯🕯
🕯🕯🕯🕯
🕯🕯🕯
🕯🕯
🕯
زمینه شهادت حضرت رقیه س
بعد یه ماهی راحت حالا خوابیده دیگه
حاج_محمدرضا_طاهری
#مداحی
#یارقیه🕯
#کانال_حجاب_و_عفاف
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
🕯
🕯🕯
🕯🕯🕯
🕯🕯🕯🕯
🕯🕯🕯🕯🕯
📲⃟🌼
روضھی امروز
همین کھ دخترا بابایۍاند ...💔
#کانال_حجاب_و_عفاف
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
‹🌸✨›
•°[لطافت دخترانهام را
زیر چادر مشڪے پنهان میڪنم
تا مبدا به آن خدشهاے وارد شود]°•
#چادرانه
#کانال_حجاب_و_عفاف
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
﴿۞
زیارتنامه حضرت رقیه سلام الله علیها
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ
*اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا سَیِّدَتَنـا رُقَیَّةَ، عَلَیْکِ التَّحِیَّةُ وَاَلسَّلامُ وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَکاتُهُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یـا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یـا بِنْتَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ عَلِیِّ بْنِ اَبی طالِبِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ سَیِّدَةِ نِسـاءِ الْعالَمینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ خَدیجَةَ الْکُبْرى اُمِّ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ وَلِىِّ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا اُخْتَ وَلِىِّ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ الْحُسَیْنِ الشَّهیدِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الصِّدّیقَةُ الشَّهیدَةِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الرَّضِیَّةُ الْمَرْضِیَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا التَّقیّةُ النَّقیَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الزَّکِیَّةُ الْفاضِلَةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْبَهِیَّةُ، صَلَّى اللهُ عَلَیْکِ وَعَلى رُوحِکِ وَبَدَنِکِ،
🌹هدیه به حضرت رقیه(سلامالله علیه) پنج صلوات
#کانال_حجاب_و_عفاف
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
📲⃟🌼
🕊 #شهید_عبدالحمید_دیالمه
👩🏻🎓دختردانشجوازاستادش[شهیددیالمه]
سوالےمےپرسد؛شهیددیالمهسرشراپایین
مےاندازدوجوابمےدهد...
😠دختردانشجوعصبانےمےشودومےگوید:
مگرتواستادمانیستے؟!چرانگاهمنمےکنے؟!
شهیددیالمهگفت:
اگربهتونگاهکنم،اونےکهبایدنگاهمکنه
دیگهنگاهمنمےکنه...!(:
#کانال_حجاب_و_عفاف
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
📲⃟🌼
|👑| #حمثلحجاب
دراینفکربودمکهحضرتموسےٰ(ع)
ازآندخترچهدیدکهحاضرشد
براۍمهریهۍاودهسالازعمرش
راچوپانـےکند!
جوابراخداونددرقرآنذکرکرده:
تَمْشِےعَلَےاسْتِحْيَاء«قصص,25»
#کانال_حجاب_و_عفاف
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
عمرت حرف از دهنت بیرون نیاد...
داشتم سکته میکردم ،قلبم تند تند میزد دستشو از دهنم برداشت و بلند شد رفت سمت در...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
پارت هشتم
شروع کردم به گریه کردن...
- چرا با من این کارا رو میکنی ،تو که دورو برت پره دختر ریخته ...
زن میخوای چیکار عوضی...
نوید: اینش به خودم مربوطه ،فردا صبحم میام دنبالت بریم واسه لباس عروس...
بعد رفتن نوید شروع کردم به گریه کردن در اتاق باز شد هانا اومد داخل ...
هانا: چی شده رها ؟
اتفاقی افتاده؟
- نه ،برو بیرون تنهام بزار هانا...
هانا رفت و من گریه ام شدت گرفت
بعد مدتی آروم شدم از گوشه پنجره چشمم به آسمون افتاد...
-تو فقط خدای کسایی هستی که نماز میخونن؟ من اینقدر دختر بدی هستم که اینجور باید تاوان بدم؟
من که تنها عیبم ،نماز نمیخونمو حجابم کامل نیست به اون حرومزاده نگاه نمیکنی؟
داره تو کثافت ،خوش میگذرونه!
نگار گفت به تو توکل کنم
خدایا به تو توکل میکنم،کمکم کن ،تو تنها امیدم هستی...
بعد مدتی خوابم برد صبح زود از خواب بیدار شدم و خوابم نمیبرد،رفتم تو گالری گوشیم ،به عکسا نگاه میکردم،همینجور که به عکسا نگاه میکردم چشمم افتاد به عکس ملیحه ،ملیحه یه سال از من بزرگتر بود و درسش تمام شده بود
ملیحه دختر خیلی آرومی بود ،جنوب زندگی میکرد رابطه خیلی خوبی با هم داشتیم
یاد نقشه ام افتادم بی توجه به اینکه ساعت چنده شمارشو گرفتم
بعد از چند تا بوق برداشت
- سلام
ملیحه: به رها خانم خوبی؟
-مرسی ،تو خوبی ملیحه جان؟
ملیحه: شکر ،تو چه خبر ،چه کارا میکنی؟
چه عجب یاد ما افتادی!
- هیچی،ما هم یه نفسی میکشیم
ملیحه: خوب همینم جای شکر داره عزیزم
- ملیحه جان ،مهمان نمیخوای؟
ملیحه: داری شوخی میکنی؟
تو که همیشه میگفتی از جنوب خوشم نمیاد که -مزاح کردم بابا،الان دلم میخواد بیام یه دوری بزنم...
ملیحه: خیلی خوشحالم میشم گلم ،قدمت رو تخم چشام...
- فدات بشم ،فقط آدرس دقیقت و میفرستی؟
ملیحه: چشم حتمن، حالا کی میای؟
- نمیدونم ،احتمالن چند روز دیگه ،باز بهت خبر میدم
ملیحه: باشه ,با خانواده میای دیگه؟
- نه عزیز خودم میام
ملیحه: باشه ،پس منتظرت هستم...
-فدات شم ،میبوسمت ،به خانواده سلام برسون
ملیحه: همچنین تو گلم
اینم از این،حالا باید چه جوری فرار کنم..
صدای پیامک اومد ،نگاه کردم ،ملیحه آدرسو فرستاده بود....
بلند شدم برم دست و صورتمو بشورم
گوشیم زنگ خورد
نوید بود ،جوابشو ندادم
رفتم بیرون دست و صورتمو شستم
رفتم تو اشپز خونه ،یه چیزی خوردم
زیبا: سلام عزیزم ،سحر خیز شدی...
- سلام
صدای زنگ آیفون اومد ،مامان رفت درو باز کرد - زیبا جون کی بود؟
زیبا: نویده ،اومده دنبالت برین بازار...
لباس مناسب نداشتم ،سریع از پله ها رفتم بالا ،رفتم تو اتاقم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
چه درخشان میشوے بانو✨
وقتے چادر بهـ سر میڪنے...😍
تو همان ستاره اے هستے
ڪـہ قانونـِ جاذبۂ چادر
تورا از آسمان روے زمین قرار دادہـ♥
◍
#چادرانه
📲⃟🌼
|👑#کانال_حجاب_و_عفاف
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313