eitaa logo
حجاب و عفاف
42.7هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
5.8هزار ویدیو
24 فایل
ادمین های کانال خواهران @sadate_emam_hasaniam @yazahra_67 @shahid_40 و همچنین تبادل وتبلیغ👇 @yazahra_67 وتبادل حمایتی نداریم 💐حجاب بوته ی خوشبوی گل عفاف است🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
امام‌صادق 'علیه‌السلام' میفرمودن: تمام‌شیعیان با شفاعتش بھشتی‌اند☺️🌱
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۱
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۱
•🕊🤍• [ما با مردم کم حرف مـــی‌زنیم! خیلی‌ها ممکن اســت به این حرف من ایراد بگیرند ما نباید فقط به قشر مذهبـــیِ نزدیک به خــودمان نگاه کنیم باید مردممان را حفــظ کنیم...] ♥️🕊 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۱
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۱
‹بسـم‌اللّٰـه‌الرحمـن‌الرحیـم..!"› 🤍-! ۱۱ ±آزارمؤمن در دوران جواني در پايگاه بسيج شهرستان فعاليت داشتم. روزها و شبها با دوستانمان با هم بوديم. شبهاي جمعه همگي در پايگاه بسيج دور هم جمع بوديم و بعد از جلسه قرآن، فعاليت نظامي و گشت و بازرسي و... داشتيم. در پشت محل پايگاه بسيج، قبرستان شهر ما قرار داشت. ما هم بعضي وقتها، دوستان خودمان را اذيت ميكرديم! البته تاوان تمام اين اذيتها را در آنجا دادم.برخي شبهاي جمعه تا صبح در پايگاه حضور داشتيم. يك شب زمستاني، برف سنگيني آمده بود. يكي از رفقا گفت: كسي جرئت داره الان تا انتهاي قبرستان برود؟! گفتم: اينكه كار مهمي نيست. من الان ميروم. او هم به من گفت: بايد يك لباس سفيد بپوشي! من سرتا پا سفيدپوش شدم و حركت كردم. خسخس صداي پاي من بر روي برف، از دور هم شنيده ميشد. من به سمت انتهاي قبرستان رفتم! اواخر قبرستان كه رسيدم، صوت قرآن شخصي را از دور شنيدم! يك پيرمرد روحاني كه از سادات بود، شبهاي جمعه تا سحر، در انتهاي قبرستان و در داخل يك قبر مشغول تهجد و قرائت قرآن ميشد. فهميدم كه رفقا ميخواستند با اين كار، با سيد شوخي كنند. ميخواستم برگردم اما باخودم گفتم: اگر الان برگردم، رفقاي من فکر ميکنند ترسيدهام. براي همين تا انتهاي قبرستان رفتم.هرچه صداي پاي من نزديكتر ميشد، صداي قرائت قرآن سيد هم بلندتر ميشد! از لحن او فهميدم كه ترسيده ولي به مسير ادامه دادم. تا اينكه به بالاي قبري رسيدم كه او در داخل آن مشغول عبادت بود. يكباره تا مرا ديد فريادي زد و حسابي ترسيد. من هم كه ترسيده بودم پا به فرار گذاشتم. پيرمرد سيد، رد پاي مرا در داخل برف گرفت و دنبال من آمد. وقتي وارد پايگاه شد، حسابي عصباني بود. ابتدا كتمان كردم، اما بعد، از او معذرت‌خواهي كردم. او با ناراحتي بيرون رفت. حالا چندين سال بعد از اين ماجرا، در نامه عملم حكايت آن شب را ديدم. نميدانيد چه حالي بود، وقتي گناه يا اشتباهي را در نامه عملم ميديدم، خصوصاً وقتي كسي را اذيت كرده بودم، از درون عذاب ميكشيدم. گويي خودم به جاي آنطرف اذيت ميشدم.از طرفي در اين مواقع، باد سوزان از سمت چپ وزيدن ميگرفت، طوري كه نيمي از بدنم از حرارت آن داغ ميشد! وقتي چنين اعمالي را مشاهده ميكردم، به گونهاي آتش را در نزديكي خودم ميديدم كه چشمانم ديگر تحمل نداشت. همان موقع ديدم كه آن پيرمرد سيد، كه چند سال قبل مرحوم شده بود، از راه آمد و كنار جوان پشت ميز قرار گرفت. سيد به آن جوان گفت: من از اين مرد نميگذرم. او مرا اذيت كرد. او مرا ترساند.من هم گفتم: به خدا من نميدانستم كه سيد داخل قبر عبادت ميكند. جوان رو به من گفت: اما وقتي نزديك شدي فهميدي كه مشغول قرآن خواندن است. چرا همان موقع برنگشتي؟ ديگه حرفي براي گفتن نداشتم. خلاصه پس از التماسهاي من، ثواب دو سال عبادتهاي مرا برداشتند و در نامه عمل او قرار دادند تا راضی‌شود.دو سال نمازي كه بيشتر به جماعت بود. دو سال عبادت را دادم به خاطر اذيت و آزار يك مؤمن! در لابه‌لای صفحات اعمال خودم به يك ماجراي ديگر از آزار مؤمنين برخوردم. شخصي از دوستانم بود كه خيلي با هم شوخي ميكرديم و همديگر را سركار ميگذاشتيم. يكبار در يك جمع رسمي با او شوخي كردم و خيلي بد او را ضايع كردم. خودم هم فهميدم كار بدي كردم، براي همين سريع از او معذرتخواهي كردم. او هم چيزي نگفت. گذشت تا روز آخر كه ميخواستم براي عمل جراحي به بيمارستان بروم.دوباره به همان دوست دوران جواني زنگ زدم و گفتم: فلاني، من خيلي به تو بد كردم. يكبار جلوي جمع، تو را ضايع كردم. خواهش ميكنم مرا حلال كن. من شايد از اين بيمارستان برنگردم. بعد در مورد عمل جراحي گفتم و دوباره به او التماس كردم تا اينكه گفت: حلال كردم، ان‌شاءالله كه سالم و خوب برگردي.آن روز در نامه عملم، همان ماجرا را ديدم. جوان پشت ميز گفت: اين دوست شما همين ديشب از شما راضي شد. اگر رضايت او را نميگرفتي بايد تمام اعمال خوب خودت را ميدادي تا رضايتش را كسب كني، مگر شوخي است، آبروي يك انسان مؤمن را بردي. ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ ‹ 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۱
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۱
هرزمان (عج) رازمزمه‌کند همزمان‌ (عج)‌ دست‌های‌‌‌‌‌مبارکشان‌‌‌‌‌رابه سوی‌آسمان‌بلندمیکنندو‌برای‌آن‌جوان‌ میفرمایند؛ چه‌خوش‌سعادتندکسانی‌که‌حداقل‌روزی یک‌بار را زمزمه می‌کنند؛)♥️🌱! "بخونیم‌‌‌‌‌باهم " 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۱
♥ من، دل بسته‌ى همان روز و ساعت هستم که کسى از آن خبر ندارد!... به راستى! چه سعادتى دارد آن روز از تقویم و چه شوقى دارد آن ساعت که چشم‌هاى منتظر را التیام مى‌بخشد!... خوشا به حال‌شان که نویدبخش مژده‌ى ظهورند و حضور تو را به تماشا مى‌نشینند!... من دل بسته ى آن روزِ ظهورم!... 🌸 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۱
ﻫﺮﮐﻲ ﻫﺮﭼـــﻲ ﻣﻴﮕﻪ ﺑﺎﺷﻪ،ﻭﻟﻲ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺩﻡ «ﺳﻴﺪﻋﻠﻲ»ﺳﺮ ﻣﻲ ﮐﻨﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑـــــﻮﺩﻡ ﺍﻭﻟـــﺶ ﺑﺎﺯﻡ ﻣﻲ ﮔﻢ ﺟﻮﻧﻤﻮ ﻓـــﺪﺍﻱ ﺭﻫــــﺒﺮ ﻣﻲ ﮐﻨﻢ . 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۱
•°🌿🖇°• مــن‌یــک‌دختــرم🍀 ازنـــوع‌چــادریــش☝️🏻 مــن‌خــودم‌راوخــدایم‌راقـبــول‌دارم‌وایـن‌بـرایم ازتمـام‌دنیــاباارزش‌تــر اسـت 💫 تــوی‌خیـابــان‌کـه‌راه‌مـیروم: 🚶🏻‍♀ نـه‌نگــران‌پـاک‌شــدن‌خَط خَطـــی‌هــای صـورتم‌هســتم 🧟‍♀ ونه‌نگــران‌مــوردقـبـول‌واقـع نشـدن 🕸 تـنهادغـدغه‌ام عقـب نرفـتن چـادرم هســت و بسـ... اللهم عجل لولیک الفرج 💕 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۱
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۱
~🕊 زمان بمبارانهای ایران توسط صدام شبها با چادر میخوابید.. گفتم چه کاریه دخترم! میگفت: باید آماده باشیم اگه از زیر آوار درمون آوردن؛ حجابمون کامل باشه.. ♥️🕊 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۱
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۱
چـ♡ــادر مشڪےام...↷•° چــہ جذابیٺے دارد برایمــ😍•˝ گرمـے هــوا {☀️🔥}↴--•° جذاب ٺرش مےڪند❤️•• چون مےدانم خـ♡ـدا...⤵️°• عـــشــــــق مےڪـــنــد...💞~• از نگاه ڪردنم...•[😇🌿]• 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 دودقیقه حرف حساب👌🌹 📌سه دلیل امر به معروف و نهی از منکر نکردن چرا انقد از این واحب میترسید؟؟!!!😳 از عادی شدن گناه بترسید..👉 تفکر (نشر این پیام صدقه جاریه است) *اللهم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج* 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۱
⁩🌸چادری ام..... یعنی پروفایل🌃 های دلبرانه ی هم سن و سالانم 🙆 را میبینم👀 نه✊🏻 فکر نکن حسودی😿 ام می شود 😹 بلکه برایشان تاسف😭 میخورم که اینقدر خودشان✔️ را بی ارزش 🌾 و حقیر میدانند🎃 که اجازه میدهند✔️ هر👥 غریبه😈 و آشنایی👻 زیبایی هایشان را ببیند👀 ولی باز♻️ هم در سکوت 😶 عکس جدید ❤️رهبرم❤️ را با دوستان بسیجی خودم😍 به اشتراک میگذارم✔️ و زیر لب میگویم✌️🏻 ‍ 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ایها الداعش!! سپاه و بسیج و حزب الله را فاکتور بگیر حواست به من😏 باشد.. دختر شیعه زاده ای هستم که ✌️🏻: شهادت را ازمادرم زهرا به ارث دارم و صبوری را ازعمه زینب و شجاعت را ازدخترکی 3ساله... من سلاح هایی دارم که بااسمش جانت به لرزه می افتد چــــادرم سربنــــد یافاطـــمه دلگرمـــــی به ســقا فرمـــان ســیــدعلـــــی حواست باشد😡 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۱
🔴تلنگر ✍بزرگترین حسرت یه آدم توی آخرت که از هر جهنمی آدم رو بیشتر میسوزنه اینه که من میتونستم نماز بخونم و نخوندم. میتونستم وقت بذارم برای نمازم ولی نذاشتم، میتونستم نمازم را اول وقت بخونم ولی نخوندم میتونستم نمازم را باحضور قلب بخونم ولی نخوندم،چون تو آخرت می فهمیم بیشترین چیزی که انسان را در آخرت خوشبخت می کنه، میزان نشست و برخواست خصوصی با خدا و یاد خداست. جوون خیلی حواست باشه نمازت رو ترک نکنی، خیلی ها آرزوی یه سجده کردن تو دلشون مونده ولی دیگه نمیتونن، از نمازت مواظبت کن، براش یه وقت جداگانه ای تو برنامه‌ریزی ها داشته باش که یه روز حسرت نخوری! 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن‌مسلمان از هر جهت که ملاحظه‌میکند، حضرت‌زینب را شاخص میبیند. 🌱 استوری حجاب 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۱
شهید آوینی:؛🌿 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۱
*يک زنِ با اين معنا نيست که؛او لباس زيبا پوشيدن و آرايش کردن را بلد نيست*‼️ ☜ *بلکه او↭ مى داند؛* *چه بپوشد* *کجا بپوشد* *وبراى که بپوشد....* 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۱
🍃🌹🍃 💚 همه ی زندگی‌ام بیمه ی حرز حسن است من دعا گیرِ حسن، زنده‌‌ ی ناد حسنم با تمام کرَمش،در حرمش،خاک،پُر است هرکجایی که حرم هست، بیاد حسنم  🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۱
[📷✨] ‌دختـرانِ‌این‌سرزمیـن پرورش‌دهندگانِ‌قـٰاسم‌سلیمـٰانۍهـٰاۍِ فردا؎ِامام‌خـٰامنہ‌ا؎هستنـد...🌿!' 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۱
حجاب و عفاف
🌹🌹 رمان #سجده_عشق 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت دهم 🌺نگاهی به ساعت انداختم هنوز یک ساعت
🌹🌹 رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت یازدهم 🌞صبح که از خواب بیدار شدم هنوز سر درد داشتم ؛ کش و قوسی به بدنم دادم  و از روی تخت بلند شدم با همون لباس های مهمونی خوابم برده بود. میلی به خوردن صبحانه نداشتم فقط یه چای تلخ ریختم. 🌹دستی مقابلم تکون خورد لبخند بی رمقی زدم_سلام مامان. دلخور به نظرمی رسید ولی جوابم رو داد. صندلی رو کنار کشید و نشست نگاهش به ساعت بود_اخلاقت رو خوب می شناسم تا خودت نخوای نمیشه ازت حرف کشید ولی کار دیشبت بد جور خجالت زده ام کرد همه راجع به تو حرف میزدند همین دختر عمه ات یه روانپزشک بهم معرفی کرد!! میگه مشخصه افسرده شدی!!. 🌺 غلط کرده خودش و داداشش بیشتر به دکتر احتیاج دارند!!. من هیچیم نیست.گوشیش که زنگ خورد سریع بلند شد و گفت_سر فرصت با هم حرف میزنیم. با یکی از دوستاش شرکت تبلیغاتی زده بود. گاهی اوقات هم تا دیر وقت می موند. 🌼فقط موقعی که به پایگاه می رفتم حس و حالم خوب بود جلساتشون تو طبقه اول که حسینیه بود برگزارمی شد زودتر از همه رسیدم چادرمو دور شونه ام انداختم و به پشتی تکیه دادم کتاب دعا رو از کیفم در آوردم باز هم صفحه مورد نظرم زیارت عاشورا بود! 🍀گاهی اوقات که دلم می گرفت تا کتاب رو باز می کردم این دعا می اومد. اصلا متوجه نبودم که با صدای بلند می خونم یه لحظه دیدم سخنرانمون خانم عباسی روبروم نشسته! و نم اشکی تو چشماش بود. _ 🎶چه صدای قشنگی داری. خوش به سعادتت!. خیلی رو سیاه تر از این حرف ها بودم که لایق تعریف باشم بخاطر همین گفتم:_قبلنا تو اوقات فراغتم ساز می زدم چون ته صدایی داشتم همراهش می خوندم دوست و اشنا کلی تشویقم می کردند تا ادامه بدم!. 🌱دستم رو به گرمی فشرد و گفت:_دیگه به گذشته فکر نکن مهم الانه که مورد لطف و عنایت خدا قرار گرفتی. خدا رو شکر کار منو راحت کردی!!. متعجب نگاهش کردم. با همون لبخند همیشگی گفت:_چند وقتیه دنبال کسی می گردم که با صدای خوبش جلسات ما رو رونق بده این کار رو انجام میدی؟!. 🌷هر لحظه بیشتر تو شوک فرو می رفتم یعنی من میشدم مداح؟! این امکان نداشت فقط تونستم بگم_بخدا من لیاقتش رو ندارم در ضمن هیچی هم بلد نیستم. _خودت رو دست کم نگیر عزیزم باهات کار می کنم راه می افتی. قطره اشکی از چشمام جاری شد 🍃من فقط یک قدم سمت خدا برداشتم و این همه به من عزت و آبرو داد پس اگه از اول بندگیش رو می کردم چی کار می کرد. حیف که بیشتر لحظاتم رو به تباهی گذروندم..... 🌾روزها پشت سر هم می گذشت و من با جدیت تمرین می کردم که پیشترفت زود هنگامم باعث شگفتی خانم عباسی شده بود مامان و بابا تا غروب سر کار بودند بهترین فرصت بود که تو خونه تمرین کنم...... 🌸نگاهم به صفحه گوشیم افتاد چند تماس از بابام داشتم نگران شدم و سریع شمارش رو گرفتم ولی خاموش بود کلید رو توقفل چرخوندم هنوز داخل نرفته بودم که کسی صدام کرد. به عقب که برگشتم لیلا رو مقابل خودم دیدم... ادامه دارد... 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۱
🌹🌹 رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت : دوازدهم 🔸به عقب که برگشتم لیلا رو مقابل خودم دیدم بامحبت منو در اغوش کشید هنوز تو بهت بودم یعنی اتفاقی افتاده بود؟!. 🍀 چهره اش که عادی نشون میداد تعارفش کردم بیاد داخل گفت:_ممنون عزیزم ایشالا یه وقت دیگه. اومدم دنبالت بریم خونه داییم چند روزیه بخاطر دکتر مامانم اومدیم تهران، چون یکم بهتر شده داییم می خواد نذری بده مامانم دوست داره تو هم باشی اگه بیایی که خوشحالمون می کنی.☺️ 💚من که ازخدام بود. برگشتم خونه یه مقداری سر و وضعم رو مرتب کردم حجابم خوب بود ولی کامل نبود چون هنوز تصمیم نگرفته بودم چادری بشم فقط موقعی که پایگاه می رفتم سرم مینداختم.برای مامانم پیغام گذاشتم که دیربرمی گردم. 🌻نزدیک ماشین که رسیدم سید پیاده شد نیم نگاهی انداخت اما طبق عادت همیشه سرش رو پایین انداخت. قلبم تند میزد انگار که می خواست ازجا کنده بشه! اهسته جواب سلامش رو دادم هر چند خودم هم به زور شنیدم! 🧐بدجوری تو فکر رفته بود وقتی لیلا صداش کرد تازه به خودش اومد و حرکت کرد.حس می کردم حالت نگاهش عوض شده و دیگه مثل قبل سرد و بی تفاوت نبود. ♨️هنوز از کوچه بیرون نرفته بودیم که با ماشین بهمن روبرو شدیم! دیگه از این بدتر نمی شد با چهره‌ای اخم آلود به طرف ما اومد. تقّی به شیشه زد. لیلا با تردید گفت:_آشناس؟!. فقط سرم روتکون دادم و پیاده شدم. ازحرص پوست لبم رو می کندم با عصبانیت گفتم :_اینجاچی کار می کنی؟!😡 😏پوزخندی زد که بیشتر لجم رو دراورد_من که اومدم خونه دایی جونم حالا تو بگو تو ماشین این جوجه بسیجی چی کار می کنی نکنه اینم بازی جدیدته؟!. 😤اصلا متوجه موقعیتم نبودم با مشت روی بازوش زدم _چرا از زندگیم گم نمیشی؟ بخدا به عمه میگم چه حیون پستی شدی دست ازسرم بردار. ♨️خنده چندش اوری کرد روسریمو گرفت و به سمت خودش کشوند_هرچقدرم که ظاهرت عوض بشه گذشتت که تغییر نمی کنه!!. باصدای پرخاشگر سید رهام کرد. 😭بدجور احساس خاری و پوچی کردم. بالحن بدی گفت:_هوی چته صداتو انداختی روسرت!! گلاره دوست دخترمه تو چیکارشی؟!. 😲مات و متحیر موندم این چه حرفی بودکه زد 😡 سید از عصبانیت صورتش سرخ شده بود اگه لیلا مانع نمیشد حتما یه دعوایی رخ میداد. بهمن که به خواسته‌اش رسید با شکی که تو دل سید انداخت باید فاتحه این احساس رو می خوندم 💢یه لحظه پشیمون شدم خواستم برگردم که باهمون جذبه و جدیت گفت :_بشینید تو ماشین!!. 😒 حالا اینم برای من قلدر شده! فقط به احترام فاطمه خانم می‌رفتم چون با این اوضاعی که پیش اومد و آبروریزی که شد تنهایی برام بهتر بود. 💢 بخاطر باریک بودن کوچه ماشین رو تو خیابون پارک کرد. اسم امامزاده حسن رو شنیده بودم ولی تا حالا این اطراف نیومده بودم اکثراً خونه های قدیمی ولی باصفا. سید کاری رو بهونه کرد و رفت دلم میخواست با تمام وجود گریه کنم.😭 🌸 لیلا دستش رو روی شونه م گذاشت و با لبخند شیرینی گفت :_خسته‌ت که نکردیم؟ 🌺 سعی میکردم خونسرد و آروم باشم اما واقعا سخت بود گفتم :_نه فدات شم خوشحالم که همراهتون اومدم.... 🌼 خیلی خوب وصمیمی با من برخورد کردند اصلا احساس غریبی نمی‌کردم ،دخترشون هم سن وسال من بودازوقتی که اومدیم چشمش به در بود! حسادت تو دلم چنگ میزد. 😏 همچین دختردایی نجیب و خوشگلی داشت باید هم منو تحویل نمی گرفت. تو مراسم چهلم دیدمش ولی اون موقع نمی شناختمش 🌾 پیش فاطمه خانم نشستم همه پای دیگ نذری بودند و کسی کنارمون نبود _از بار اولی که دیدمت خیلی تغییر کردی خانم بودی وخانوم‌تر هم شدی. زیرلب تشکری کردم. _دیشب خواب سیدهاشم رو دیدم. مروارید اشک تو چشماش جمع شد گفتم:_خدا رحمتشون کنه. _ممنون دخترم، راستش جدا از اینکه دوست داشتم دوباره ببینمت یکی ازعلت هایی که خواستم بیای مربوط به همین خوابه... 😳 متعجب بهش خیره شدم یعنی چه خوابی دیده بود که بخاطرش منو تا اینجا کشونده بود؟؟؟ کنجکاوی رهام نمی کرد. اماسکوت کردم تاخودش برام بگه..... ادامه دارد..... 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خِشت اول را اگر زهرا (س) گذارَد در بقیع تا ثُریّا می رود دیوار ایوان حسن (ع) 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۱
هرزمان (عج) رازمزمه‌کند همزمان‌ (عج)‌ دست‌های‌‌‌‌‌مبارکشان‌‌‌‌‌رابه سوی‌آسمان‌بلندمیکنندو‌برای‌آن‌جوان‌ میفرمایند؛ چه‌خوش‌سعادتندکسانی‌که‌حداقل‌روزی یک‌بار را زمزمه می‌کنند؛)♥️🌱! "بخونیم‌‌‌‌‌باهم " 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۱