هرکس مومنۍ را شاد کُند
خداوند در روز رستاخیز ،
او را بسیار دلشاد خواهد کرد !'
• امام موسۍ کاظم ؏ -
عفاف وحجاب
#سوژه_سخن_طنز زنه شوهرش رو صبح واسه نمازصبح بیدارکردشوهرش گفت :بذار کمی دیگه بخوابم بعداقضامیخونم.ز
منتخب خنده....
جمعتون پراز نشاط....
هدایت شده از 🌹بنیاد مهدویت شهر بهارستان🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀.....
...
💫💫......
ـــــــــــــــــــــــــــــ
#.💔
اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج』
💐💐💐💐💐💐
کانال ما را دنبال کنید ...👇👇
@kanonemahdavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدیه به امام زمان👇👇👇🌿
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل الفرجهم
🔰🔰🔰🔰🔰🔰
🥀🥀مطالب ناب عفاف و حجاب .در کانال ما 👇👇
@hejabmahdavy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدیه به امام زمان👇👇👇🌿
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل الفرجهم
🔰🔰🔰🔰🔰🔰
🥀🥀مطالب ناب عفاف و حجاب .در کانال ما 👇👇
@hejabmahdavy
هدایت شده از برادرعزیزم شهادتت مبارک
🌺🌺🌺🌺🌺
🌸🌸🌸🌸🌸
💠وقتی #راهیان_نور برای ما فقط یک مسافرت شده و #تو
💠از همین مسیر #راهی_نور می شوی
💠ما اهل زمینیم و تو اهل #آسمان
شمادعوتی به↙️
♡♥◾کانــال مـــــداح شهیـد کربلایی حجت اللّٰه رحیمی ◾♥♡
https://eitaa.com/joinchat/3381264386Cabc12ef325
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴حرکت جالب و معنوی داماد عراقی همراهان ماشین عروس را تحتتأثیر قرار داد، لطفآ ببینید👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدیه به امام زمان👇👇👇🌿
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل الفرجهم
🔰🔰🔰🔰🔰🔰
🥀🥀مطالب ناب عفاف و حجاب .در کانال ما 👇👇
@hejabmahdavy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدیه به امام زمان👇👇👇🌿
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل الفرجهم
🔰🔰🔰🔰🔰🔰
🥀🥀مطالب ناب عفاف و حجاب .در کانال ما 👇👇
@hejabmahdavy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 شهید غیرت🥀
😔 حاجی فکر کردم دختر شماست🦋
#تولیدی،سرکار خانم خدایاری
#تصویری
🌸
هدیه به امام زمان👇👇👇🌿
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل الفرجهم
🔰🔰🔰🔰🔰🔰
🥀🥀مطالب ناب عفاف و حجاب .در کانال ما 👇👇
@hejabmahdavy
میشه خیلی مشهور بود
میشه قهرمان دنیا بود
ولی
با غیرت بود
صاحب همسر و سه دختر محجبه بود
میشه مرد بود
🌟مثل وحید شمسایی🌟
# حیا و عفت ، هویت اسلامی ، اصالت ایرانی
🔰🔰🔰🔰🔰🔰
🥀🥀مطالب ناب عفاف و حجاب .در کانال ما 👇👇
@hejabmahdavy
|°°📝بسم الله الرحمن الرحیم
همهی انسـانهای مـوفق
ایـن ۱۰ خصـلت را دارنـد؛
۱/درگیر آدمهای منفے نمےشوند.
۲/در مورد دیگران غیبت نمےکنند.
۳/وقت شنـاس هستنـد.
۴/بدون انتظار مےبخشند.
۵/مثبت مےاندیشنـد.
۶/خود بزرگ بینے ندارند.
۷/قـدردان هستنـد.
۸/مؤدب هستنـد.
۹/بهانه تراشے نمےکنند.
۱۰/بدون برنامهریزی مهرباناند،
نهفقطبا اشخاصےکهبرایشان
نفع دارنـد.
⊰ʲᵒⁱⁿ🔜|@Moj_Mosbat|موجمثبت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲 بهترین دعایی که در حق خودت میتوانی از خدا بخواهی...
هدیه به امام زمان👇👇👇🌿
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل الفرجهم
🔰🔰🔰🔰🔰🔰
🥀🥀مطالب ناب عفاف و حجاب .در کانال ما 👇👇
@hejabmahdavy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹توفیق اجباری هدیه #صلوات به امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف
خیلی جالبه ....
هدیه به امام زمان👇👇👇🌿
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل الفرجهم
🔰🔰🔰🔰🔰🔰
🥀🥀مطالب ناب عفاف و حجاب .در کانال ما 👇👇
@hejabmahdavy
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_بیست_و_دوم
_یه عدد بگو ؟
_از چند تا چند باشه؟
_ از ۱ تا ۲۴.
_صبر کن یکم فکر کنم ....عدد بیست. حالا برای چی عدد میپرسی؟
_ یه جورایی عیدی حساب میشه .
_عه ،چه خوب . حالا چی هست ؟
_وقتی هم و دیدیم بهت میدم.
_ کو تا بعد سیزده. همین فردا پاشو بیا خونمون . عیدیم و بده.
_ نه بابا دیگه چی ؟
_دیگه همین. پاشو بیا که کلی دلم برات تنگ شده .
_منم همین طور ولی شاید مزاحم خانواده ت بشم . الان عیده حتما مهمون میاد.
_نه همه ی فامیل رفتن مسافرت ،نیستن. پاشو بیا ور دل خودم .بلاخره از تنها موندن تو خوابگاه که بهتره .
_تنها نیستم پیش عمومم. چند روز اول رفتیم شمال بعدشم که بلیط مشهدمون جور شد رفتیم مشهد.
_چه خوب ! پس سوغاتی مشهدم با عیدیت بیار .
خنده ی کوتاهی کرد و گفت: بذار ببینم امیر میاد اونورا ، اگه اومد منم باهاش میام .
_باشه پس منتظر جوابت هستم.
از هم خداحافظی کردیم و به مامان خبر دادم تا تدارک ناهار فردا را ببیند.
تا شب منتظر پیام از طرف مهتاب بودم اما هیچ خبری نشد .با خودم گفتم« حتما میاد که چیزی نگفته»
فردا صبحش آماده شدم و کمی هم به خودم رسیدم . موهایم را مثل همیشه کوتاه کرده بودم . و به قیافه اصلی خودم برگشته بودم. از وقتی یاد داشتم نمیگذاشتم موهایم بلند شود و به شانهام برسد .
گوشیم را برداشتم تا پیام های تلگرام و واتساب را چک کنم که دیدم مهتاب پیام داده «سلام نرگس جان . متاسفانه مشکلی پیش اومده و من نمیتونم بیام . »
خیلی ناراحت شدم و از شور و شوق افتادم .
ساعت پیامی را که فرستاده بود ۷ صبح بود . میخواستم زنگ بزنم که پشیمان شدم . از اتاقم بیرون رفتم تا به مامان خبر بدهم . به آشپزخانه نرسیده بودم که زنگ در به صدا در آمد . آیفون را برداشتم هرچه گفتم «کیه؟»کسی جواب نداد. آیفون را گذاشتم که دوباره زنگ زده شد . بدی آیفون خانه این بود که هنوز تصویری نکرده بودیمش . بار دوم هم کسی جواب نداد . بار سوم که زنگ زده شد عصبی آیفون را برداشتم و گفتم :
_بر هر چی مردم ازاره لع...
_ببخشید خانم میشه تشریف بیارید دم در!
صدای خانمی بود که بیش از اندازه صدایش را نازک کرده بود.
میخواستم همین طور بروم که پشیمان شدم و چادر آویزان شده مامان را به سر کردم و به حیاط رفتم . از بعد عید به اینکه حجابم را رعایت کنم خیلی اهمیت میدادم.دمپایی هایم را به پا کردم و لخلخ کنان به سمت در رفتم.
همین که در را باز کردم مهتاب بغلم پرید و با صدای بلند و جیغی گفت : سورپرایز!! ...
دید که جوابش را نمیدهم ،از من جدا شد و گفت : نرگس خوشحال نشدی ؟!
تازه به خودم آمدم و گفتم:
_ بیشعور! من و بگو به خاطر خانوم ،غمبرک زده بودم . نگو نقشه ها برای من داشتی . جرأت داری وایسا تا بهت بگم.
شروع کردم دویدن به دنبالش و او هم دور حیاط با سر و صدا میچرخید .
مامان که بیرون آمده بود و ما را نگاه میکرد ،صبرش تمام شد و گفت :
_نرگس ، بسه دیگه ، بذار از راه برسه بعد .
_اخه مامان نمیدونی که چیشده ،به من گفته بود نمیاد .
مهتاب : سلام خانم صالحی
_سلام عزیزم ،خوش اومدی ،بفرما داخل .
_ یاالله... یاالله...
مامان_ در و چرا نبستی؟ آبرو مون رفت.
_حواسم رفت ببخشید،الان میبندم .
مهتاب_نه صبر کن ! یادم رفت بگم ....
ادامه دارد ...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#دانلودکده_امیران
#قسمت_بیست_و_سوم
مهتاب_نه صبر کن ! یادم رفت بگم ،امیرصدرا هم اومده .
این جمله را گفت ولی دیگر خیلی دیر شده بود .من با چادری که از سرم افتاده بود جلوی در رفته بودم . امیرصدرا یک لحظه سرش را بالا آورد اما خیلی زود چشم بست و سرش را برگرداند . میدانستم به مسئله محرم و نامحرم اهمیت میدهد . چادر را روی سرم مرتب کردم و از مقابل در کنار رفتم و تعارف کردم که به داخل بیاید . وقتی از مقابلم گذشت . اخم بدی روی صورتش بود.
بعد از سلام و احوالپرسی با مامان ،به سمت پذیرایی هدایت کردم و به آشپزخانه برگشتم تا سینی شربت را ببرم.
مامان_نگفته بودی برادرشم میاره ؟
تک خندهای کردم و گفتم:
_شما هم مثل من اشتباه حدس زدی. برادرش نیست عموی مهتابه که باهاش اومده . ولی منم نمیدونستم که قراره بیاد داخل .
_که این طور ،بیا این شربت هارو ببر تا من به بابات زنگ بزنم بیاد خونه .
_نمیشه شما ببری ؟
_ چرا ؟
_ با این چادر نمیتونم خودمو جمع کنم . شما ببر من زنگ میزنم .
_اره به نظرم بهتر بری یکی از تونیکهایی که داری و بپوشی. فقط زود بیا که مهتاب احساس تنهایی نکنه.
با سر تایید کردم . بعد زنگ زدن به بابا به اتاقم رفتم . خیلی سریع باید تصمیم میگرفتم که کدام لباس را بپوشم. اول میخواستم یکی از مانتو های کوتاهم را بپوشم . اما بعد منصرف شدم . دلم نمیخواست امیرصدرا درباره ی من فکر بدی کند و مهتاب را به خاطر داشتن همچین دوستی سرزنش کند.
کمی فکر کردم تا یادم آمد مانتویی که محمد پارسال برایم خریده بود ،بهترین گزینه است.
کمی کمد را زیر و رو کردم تا پیدایش کردم .
وقتی برگشتم مهتاب با مامان مشغول صحبت بود و امیرصدرا هم با علی حرف میزد.
چند دقیقه ای گذشت و محمد و بابا هم به جمع مان اضافه شدند. مهتاب را به اتاقم بردم تا راحت باهم حرف بزنیم.
_بفرما دیگه اینجا راحت میتونی چادرت و دربیاری.
با نگاهش تمام وسایل اتاقم را از نظر گذراند و روی قاب عکسی که من و بابا کنار ساحل گرفته بودیم و من روی میز آرایشم گذاشته بودم ،ثابت ماند.
_اصلا شبیه بابات نیستی.
_ اره میدونم . بیشتر شبیه خالههامم . این عکس و خیلی دوست دارم . دوسال پیش تو کیش گرفتیم .
_ قشنگه ولی لبخندت به مامانت رفته .تو هم میخندی مثل مامانت ،چال میوفته رو گونهت.
_تو چی ؟ شبیه مامانتی یا بابات؟
نفس عمیقی کشید و روی تختم نشست. گوشیاش را در آورد .
_من شبیه مامانمم. البته قبل از بیرون اومدنم از خونه .
گوشی را از دستش گرفتم و عکس را دیدم . انگار مهتاب بود اما چندسالی جا افتاده تر. صورتی گرد وموهای بلوندی داشت. چشم هایش کشیده و روشن بود. در عکس مهتاب لباس بازی پوشیده بود و کنار مردی که بیشک پدرش بود نشسته بود. در عکس چند دختر و پسر هم بودند که پشت سر شان ایستاده بودند.
_تولد خودته؟
_اره .اخرین تولدی بود که کنار هم بودیم.
_نمیدونم ولی همیشه حس میکنم وقتی یاد گذشته میوفتی ،غمگین و ناراحت میشی.
با ورود مامان ،حرفم را قطع کردم . همیشه که مهتاب میخواست گذشته را تعریف کند ،اتفاقی میافتد که نمیشد.
برایمان میوه و شیرینی آورده بود . یکی از چادر های مجلسی اش را هم آورده بود تا به مهتاب بدهد . بعد از تشکر مهتاب از مامان ، و رفتن او، مهتاب از کیفش بسته ای کادو شده بیرون کشید و گفت :
_ اینم عیدی شما .
_چرا زحمت کشیدی . من شوخی کردم باهات که گفتم عیدی میخوام .
_ اگه نمی گفتی هم من برات گرفته بودم.
فوری کاغذ کادو را باز کردم .روسری زیبایی بود به همراه یک پاکت نامه .
_این پاکت دیگه چیه؟
_به نظرم بذار تو خلوت خودت بازش کن.
پاکت را روی میز تحریر گذاشتم تا بعد بخوانمش.
ادامه دارد....
نویسنده:وفا
#کپی_حرام 🚫
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
هدایت شده از هیئت حجاب
📚 #معرفی_کتاب
📖 کتاب بی پرده با حجاب
🔻توضیحات
eitaa.com/heyat_hejab/132
🔻راه کارهای ترویج حجاب
از طریق کتاب های تدوین شده با این موضوع
eitaa.com/heyat_hejab/105
@heyat_hejab