eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.4هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
3.9هزار ویدیو
188 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨ ✨✨ ✨ ❣خداوندا در این ماه از گناهانم شستشویم ده🤲 〰〰〰 🌸 @hejabuni I دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👇❤️❤️❤️ 🌱روزی شب قدر من 🌱 شب ۲۳ ماه رمضان تومسجد دخترم رو بردم سرویس ؛اتفاقی یه دختر خانم چادری تو سرویس دستشویی بعد مراسم داشت حسابی ارایش می‌کرد غلیظ و پررنگ من شستن دستامو طول دادم تا افراد اونجا برن بیرون وقتی تنها شدیم بهش گفتم عزیزم تو به این زیبایی و خوشگلی چ نیازی داری ب این رنگ و لعاب .زیبایی‌تو برای خودت و محارمت نگه داره .بزار زیبایبهای درونت برای امام زمان و حضرت زهرا نمایان بشه . شما دعوت شده مخصوص ب این شب بزرگ هستی حضرت علی و حضرت صاحب الزمان میزبان شما هستن . اگه از در بری بیرون و بهت بگن اینجوری از مراسم ما میری چی میخوای جواب بدی !! دختر سرشو پایین انداخت و حرفمو تایبد کرد گفت اخه دارم میرم جایی گفتم دیگه بدتر چرا تو به این خوشگلی باید خودتو برای مردم ب نمایش بزاری کسی که تو رو بخواد بخاطر وجود و منشت باید پاگیرت بشه نه ظاهرت . بزار تو اونا رو بپسندی و انتخاب کنی ن اونها تورو . چرا تو خودتو برای دیگران زیبا کنی بگذار اونها نظر تورو جلب کنن . و خیلی مهربانانه حرفامو تایید کرد گفتم همیشه سعی کن فقط خودتو همه جوره برای امام زمانت اماده کنی شماها دعوت شده ای اینکه هر کسی نمیتونه پا تو این مجالس بگذاره پس قدر این لحظه و زیباییت و بدون که خرج چی میشه پاک کن این رنگ و لعاب دنیایی که هیچ کدوم براما نخواهد ماند و جز یه پوسته بی ارزش چیزی نیس . گفتم مادرمون حضرت زهرا و امام زمان پشتیبانتون باشه و ازش جدا شدم . وقتی از پله ها میومدم بالا برگشتم دیدم جلو ایینه داشت ارایششو پاک میکرد . خداروشکر که من روسیاه روزی شب بیست و سوم رمضان و از دستان مولایم گرفتم . التماس دعا🍀 🌸 @hejabuni ‌| دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
16.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✂️༻‌ جمعه و خیاطی༺✂️ آموزش شماره 5⃣5⃣ 《 دوخت چادر سه کاره😉》 (قجری / اِحرام / نماز) سه سوته چادر قجری بدوز✂️ 💛 برای دیدن سایر خیاطی های آسون و پرکاربردمون کافیه هشتگ رو دنبال کنید☺️🌼 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 📖 نام کتاب: «از زمانی که ابراهیم سوخت» ✍ نوشته‌ی زینب رنجبری نویسنده جوان و خوش فکر در ۱۴۰ صفحه و با شمارگان ۲۰۰ نسخه توسط نشر سرو منتشر و راهی بازار نشر شد. 🔹این کتاب روایت موازی از زندگی دو همسر است. یکی همسر شهیدی از مدافعان حرم و دیگری همسر شهید دفاع مقدس و رنجی که هر کدام از آن‌ها بعد از شهادت همسرانشان به دوش کشیده اند. 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم نرخ ارز باید بره بالا قیمت محصولات داخلی بره بالا مردمی که ندارن نخرن و زیر چرخهای تو
🔴به روز باشیم یه نصفه خیار نیم پوند یا ۲۵هزار تومان❗️ 🔹 اونوقت به وانتی میگم داداش یه کیلو خیار بده؛ میگه بابا ببر دو کیلو ۲۵ تومن! 🔮از خارج بدون سانسور🔻 🌸 @hejabuni I دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت24
دانشگاه حجاب
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت23 با تموم شدن کلاس زودی به داخل محوطه دانشگاه اومدم چه قد
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت24 گیج شده بودم! - درست حرف بزن ببینم چی میگی! نمیفهمم! به هم دیگه نگاه کردن.. فائزه خواست صحبت کنه.. الناز بهش اشاره کرد که اجازه بده اون مطلب رو با من در میون بذاره.. یه کمی مِن مِن کرد و این پا اون پا شد و گفت: - راستش...فکر کردیم دیگه چند روزی دانشگاه نمیای.. گفتیم شاید بخوای از این لحظات باقیموندت بهترین استفاده رو ببری! دلم میخواست لِهشون کنم! - مگه دم مرگمه که میگی لحظات باقیمونده! یه نیشگون از دستش گرفتم و ولش نکردم.. - جون بِکن! حرف میزنی یا خودم به حرف بیارمت! یاد این فیلمای اکشن افتادم.. الناز در حال بازجویی توسط بازپرس ویژه بود! صدای دادش بلند شد.. - آااای آیییی... باشه میگم... میگم... به خدا میگم! دستش رو ول کردم... شروع به ماساژ دادن دستش کرد فائزه هم خفه خون گرفته بود و فقط ریز ریز میخندید! مشتی به فائزه زد و گفت: من کتک میخورم تو میخندی! اصلا خودت بگو.. فائزه هم زیر بار نمیرفت! داشتن دست دست میکردن... صبرم داشت برا تعطیلات میرفت.. آماده شکار شده بودم که الناز متوجه شد و گفت میگم میگم... اول از همه حسابی فاصله امنیتیش رو حفظ کرد خوب که فاصله گرفت ادامه داد... - گفتم شاید چند روزی نیای تا بهتر بتونی تمرکز کنی.. واسه مسابقه منظورمه.. گفتیم شاید بخوای خودت رو واسه رقابت با ماآماده کنی! چند قدمی دنبالشون دویدم... هر دو با نیش باز پا به فرار گذاشتن.. بیشتر از این نمیشد توی دانشگاه ضایع بازی درآورد..! دو سه نفری که چشمشون به ما افتاد واسمون آه و افسوس خوردن.. - خیلی مسخره ای الناز! که پس نون قرض هم میدین... ها؟ واسه تو هم حالا دارم فائزه.. صبرکن!... یکی طلبتون! یک ساعته من رو مسخره خودشون کردن! یه روده سالم توی شکم این دوتا نیست! نمیدونم این کرم های اینا چرا خواب ندارن و مدام از سر و کولشون بالا میرن! تب خشمم که پائین اومد جرئت کردن و نزدیکم شدن.. خود اعتماد به نفس با همه فک و فامیلش حتی اجدادش باید بیان پیش این 2 تا درس بگیرن! اسم من بد در رفته! به خودم امیدوار شدم! ✍ مجتبی مختاری 🆔 نظرات درباره رمان @mokhtari355👈 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا