eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.5هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
3.9هزار ویدیو
186 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
دانشگاه حجاب
شاهزاده ای در خدمت قسمت هفتم 🎬: بالاخره بعد از گذشت روزها ،کاروان غنائم به حبشه رسید و آنها یک راست
شاهزاده ای در خدمت قسمت هشتم 🎬: دخترک سرش را آرام بالا گرفت و با لحنی ملایم و محجوبانه گفت : من....من... پادشاه با ملالفطتی پدرانه گفت : توچی؟ می بینم که زبان ما را هم می فهمی...حرف بزن دخترم.. دخترک آرام نفسی کشید و ادامه داد : من می خواهم بدانم این شخصی که از او نام بردید و می گویید رسول خداست...کیست و رسول کدام خداست؟ یعنی خدایش کیست؟ نجاشی لبخندی بر لبان سیاه و کلفتش نشست و گفت : ایشان محمدبن عبدالله است ،آخرین پیامبری که مبعوث شده و مژدهٔ آمدنش در انجیل هم داده شده ، خدای او خدای ما ، خدای تمام جهانیان است ، آفریدگاری که زمین و آسمان و خورشید و ماه و ستارگان و درختان و انسانها و همه و همه چیز را که پیرامونمان می بینیم و نمی بینیم آفریده است ، خدایی نادیده که به گفتهٔ رسولش ، از رگ گردن به مانزدیک تر و از مادر به ما مهربان تر است... نجاشی سخن گفت و گفت ، هر حرفی که میزد ، قلب دخترک بیشتر در سینه اش به رقص در می آمد ، انگار که مطلوب خود را یافته بود ، انگار که به جواب انبوه سؤالات ذهنش ، اندک اندک نزدیک می شد. نجاشی لختی ساکت شد و نگاهی به جمع انداخت و سپس دوباره رو به دخترک گفت : میمونه....آیا سخنانم را فهمیدی و مقصود کلامم را گرفتی؟ دخترک که هیجانی مبهم سراسر وجودش را فرا گرفته بود ، سرش را تکان داد و با صدایی که از شوق می لرزید گفت : می شود....می شود هر چه زودتر ما را به نزد رسول خدا بفرستید؟! نجاشی با صدای بلند خندید و رو به جمع گفت : ببینید که اعجاز نام محمد چگونه است ؟ از ورای فرسنگها فاصله...قلوب مردمان را اینچنین به سمت خود و خدا می کشد... براستی که محمد رسول خدا و کلامش حق است و بر ضمیر حق جویان و حق طلبان می نشیند و سپس رو به دخترک کرد و گفت : بروید و اندکی استراحت کنید ، خستگی سفرتان را که گرفتید ، شما را راهی سفر به مدینه النبی می کنم... با این حرف نجاشی ، غنائم و دخترک را از درب دیگر سالن بیرون بردند و در کمال احترام ، اتاقی بزرگ و وسیع با دیوارهای سفید و مشعل های فروزان که روی زمین فرش های نرم و ابریشمین ،گسترده بودند ، در اختیار میمونه که انگار نیامده خودش را در دل پادشاه جا کرده بود ، قرار دادند... اما این زر و زیور و مکان های شاهانه ، برای میمونه که در قصری بزرگ قد کشیده بود ، اندکی هم مورد توجهش قرار نگرفت ، او به روزهای آینده می اندیشید...به رسولی که فقط وصفش او را دگرگون کرده بود و به خدایی که در فطرتش بود و او تا آن لحظه از آن خبرنداشت و الان دل دل می کرد تا بیشتر بشناسدش... ادامه دارد... 🖍به قلم :ط_حسینی ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
015.mp3
1.37M
🎙 رابطه صحیح زن و شوهر 🌴 بخش پانزدهم ⭕️ توقّعات طبیعی دو طرف 🔴 ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واجب فراموش شده👆👆 ♦️ یک مثال ساده بازبان ساده ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دختران تمدن ساز.pdf
1.29M
🌷 دختران تمدن ساز 🔰 بازخوانی نقش و جایگاه ایران اسلامی دربیانات آیت الله خامنه ای ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
6.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خرافات اسلام در مورد استفاده طلا برای آقایون!! ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
9.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️ سؤال: موی زن و مرد با هم فرقی ندارد، هر دو یک جنس هستند ولی چرا یکی باید پوشیده باشد ولی دیگری نه؟🤔 🎙️ سرکار خانم آمنـه خلیلی ✅ این پاسخ بسیار زیبا را گوش دهید و به دیگران نیز ارسال کنید. ‎ ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
🔆 مدل و ستاره تلویزیون فرانسه مسلمان شد. 🔹مارین الحیمر، ستاره و مدل تلویزیون فرانسه، مسلمان شدن خود را آشکار و اعلام کرد که ماه‌ها پیش به اسلام گرویده است. ↩️ در مقابل برخی از تازه به دوران رسیده‌های ما که از قضا سواد و قدرت تحلیل هم ندارند میروند خارج و لخت می‌شوند ،و قیافه‌ی روشنفکری هم میگیرند! ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
شاهزاده ای در خدمت قسمت هشتم 🎬: دخترک سرش را آرام بالا گرفت و با لحنی ملایم و محجوبانه گفت : من....
شاهزاده ای در خدمت قسمت نهم 🎬: بالاخره وقت سفری دیگر فرا رسید ، کاروان اندک اندک از شهر فاصله می گرفت، شور و هیجانی در بین کاروان و مسافرانش که اغلب سربازان و بعضی تاجران حبشی بودند، در گرفته بود. قسمتی از کاروان ، مختص هدایایی بود که نجاشی برای رسول خدا می فرستاد. شتری سرزنده با محملی زیبا و مخملی که با رنگ سرخ و درخشانش ،به همگان می گفت که مسافرش از بزرگان است ، مسافری که شاهزادهٔ گذشته و اسیر حال و کنیز آینده بود، پیشاپیش هدایا در حرکت بود. دخترک ، که نجاشی نام میمونه را بر او نهاده بود سوار بر این شتر، در کجاوه به تنهایی نشسته بود و خوب می دانست به همراه او تعدادی دیگر از اسرا را به عنوان کنیز و غلام، راهی سرزمین عربستان کرده اند و لطف پادشاه بود که او را بر دیگران برتری داده بود ، وگرنه او هم به کنیزی می رفت اما نمی دانست که آیا آمیشا هم در جمع اسرایی که راهی مدینه بودند ، هست یانه؟ درست است که او تنها و دور از سرزمین و خانواده افتاده بود و براستی تنهاترین فرد کاروان بود ، اما حالا خدایی داشت که او را کفایت می کرد ، خدایی که به تازگی با او آشنا شده بود....خدایی که همیشه بوده و هست و خواهد بود ، نه فرزند دارد و نه پدر و مادر...نوریست بالای نور که هیچ کس را توان دیدن او نیست اما همه کس او را در همه جا لمس می کنند و می بینند اگر دیدهٔ بصیرت داشته باشند. میمونه ، همانطور که در حال و هوای خود غرق بود ، اندکی پارچهٔ محمل را کنار زد و به جمعی که اطرافش ،سواره و پیاده در حرکت بودند نگاهی انداخت، ناگهان در آن بین، متوجه مردی جوان شد که به او چشم دوخته بود... مرد که سوار بر اسب بود ، تا دید که میمونه به او نگاه می کند ، انگار ذوقی درون دلش ریشه دواند، خود را به شتر او نزدیک کرد و سرش را پایین انداخت و با لحنی خاضعانه گفت : بانوی جوان ، امری دارید؟ چیزی احتیاج دارید؟ بفرمایید تا الساعه برایتان فراهم نمایم... میمونه با تعجب به او نگاه کرد و گفت : شما کیستید و این محبت و توجهتان به من بابت چیست؟ آیا این توجهات هم سفارش نجاشی ، آن پادشاه عادل و مهربان حبشه است؟ مرد جوان که مشخص بود دستپاچه شده ، خجولانه سرش را پایین انداخت و با من و من گفت : راستش.... ادامه دارد... 🖍به قلم :ط_حسینی ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب
شاهزاده ای در خدمت قسمت نهم 🎬: بالاخره وقت سفری دیگر فرا رسید ، کاروان اندک اندک از شهر فاصله می گ
شاهزاده ای در خدمت قسمت دهم 🎬: مرد جوان سرش را پایین انداخت و گفت : من هم بنده ای هستم از بندگان خدا و مأموری از سربازان نجاشی بزرگ که هر وقت کاروانی به سمت یثرب حرکت می کند ،من جزء اولین کسانی هستم که داوطلب همراهی کاروان میشوم، اینبار هم همینطور بود با این تفاوت که دلم به شور و شعفی دیگر بود. در اینجا بود که دخترک به سخن درآمد و گفت : بندهٔ کدام خدا هستی؟ و سؤال دومم را جواب نگفتی... مرد جوان ،نفسش را محکم بیرون داد و گفت : بندهٔ همان خدایی هستم که شما در جستجوی آن هستی و برای سؤال دیگرت باید بگویم ، درست است نجاشی سفارش شما را کرده ، اما من ، در آن مجلسی که شما را به نزد پادشاه آوردند ،حضور داشتم . وقتی گفتند که شاهزاده ای و به اسارت درآمدی ، با دقت بیشتری حرکاتت را زیر نظر گرفتم و توقع داشتم با نخوتی که مختص بزرگان است رفتار کنی... درست است که حرکاتت مملو از وقار بود اما چیزی از تکبر در آن نیافتم و وقتی نجاشی از شما خواست تا چیزی بخواهی که او برآورده کند...و تو گفتی زودتر مرا به رسول الله برسان... در پیش چشم من به گوهری بی همتا بدل شدی...آخر...آخر...من هم چون تو سختی این سفرها را تحمل می کنم تا به دیدار آن مرد آسمانی برسم ، حتی اگر شده برای دمی و لحظه ای کوتاه...اما دلم در گرو مهر اوست...و سپس آهسته تر ادامه داد : و اینک مهر شما هم به او افزوده شده...و به دخترک چشم دوخت تا عکس العمل او را در مقابل حرفش ببیند دخترک اسیر ، با شنیدن حرفهای پوشیده اما واضح مرد ، دانست که چه در دل او میگذرد. پارچهٔ محمل را پایین انداخت و همانطور که سعی می کرد با متانت رفتار کند ،گفت : ای مرد جوان ، بدان که من دیگر شاهزاده نیستم ، اسیری هستم که به کنیزی میرود ، پس دنیای کنیزان به جایی دور از عشق و عاشقی ست.... مرد جوان که کنایهٔ کلام این دخترک پخته را گرفته بود ، با هیجانی در صدایش گفت:... ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا