eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.3هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
3.9هزار ویدیو
188 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
talagh-1.mp3
15.31M
🔸نظام حقوق زن در اسلام🔹 طلاق ۱ جلسه ۲۲ دکتر علی غلامی ‎‌✾࿐༅ https://eitaa.com/hejabuni🌺
*❤️حدیث دل❤️* زن بارداری از شوهرش می‌پرسد: «چه انتظاری داری؟ دلت دختر می‌خواهد یا پسر؟» شوهر پاسخ می‌دهد: "اگر پسر باشد ، به او ریاضی یاد می‌دهم ، با هم ورزش می‌کنیم، ماهیگیری را به او یاد می‌دهم و ........." ” زن با خنده می‌پرسد: اگر دختر باشد چه؟ ”شوهر لبخندی می‌زند و می‌گوید: «اگر دختر باشد ، مجبور نیستم چیزی به او یاد بدهم». او همه چیز را به من خواهد آموخت: چگونه لباس بپوشم ، چگونه غذا بخورم ، چه بگویم و چه نگویم. خیلی زود ، او برای من مثل یک مادر دوم می‌شود و حتی بدون انجام کار خاصی ، همیشه من را قهرمان خود می‌داند. وقتی به او نه می‌گویم ، او درک بالایی دارد و متوجه می‌شود چرا. او همواره شوهر آینده‌اش را با من مقایسه می‌کند. مهم نیست چند سالش می‌شود ، همیشه از من می‌خواهد که مثل شاهزاده خانم کوچک با او رفتار کنم. او برای من علیه دنیا می‌جنگد و اگر کسی به من صدمه بزند هرگز او را نخواهد بخشید. ” زن که کمی کنجکاو شده بود می‌پرسد: منظورت این است که دخترت همه این کارها را انجام می‌دهد ، اما پسرت نه؟ ” شوهر می‌گوید: "نه ، نه! پسر من هم می‌تواند این کار را انجام دهد ، اما باید گذشت زمان به او یاد دهد. ولی ، دختران با این ویژگی‌های ذاتی به دنیا می‌آیند. پدر دختر بودن یک افتخار واقعی است ، برای هر مردی! زن لحظه‌ای اندیشید و گفت: اما او برای همیشه با ما نخواهد بود. شوهر با مهربانی پاسخ داد: "بله ، اما ما همیشه با او خواهیم بود ، در قلب او ، هر کجا که او برود." *”دخترها فرشته‌اند ... آنها با عشق و مراقبت بی‌قید و شرط ، به دنیا می‌آیند ، این عشق و مراقبت‌ محدود به دوران کوتاهی نیست، بلکه برای همیشه و همیشه خواهد بود!* 🔥 درود بر شما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خانم تك‌تيرانداز، جانباز شیمیایی ۷۵ درصد امینه وهاب زاده تنها زن ایرانی امدادگر و تك‌تیر انداز گروه جنگ‌های نامنظم شهید چمران به دليل تسلط بر زبان عربي در عمليات‌هاي زيادي دوشادوش مردان مبارز جنگید و اكنون با 75 درصد عارضه شيميايي روزگارش را با ياد و هم صحبتي با شهدا و رزمندگان مي‌گذراند. ‎‌✾࿐༅ eitaa.com/hejabuni🌺
دانشگاه حجاب
این خانم که اهل باکو هست دریک خانواده ثروتمند بوده اهل نماز و حجاب شد ولی همه حتی خانواده‌ش اذیتش
قدر جمهوری اسلامی رو بدونیم 🥺 صلوات بر روح پاک امام خمینی معمار کبیر انقلاب اسلامی ایران ‎‌✾࿐༅ eitaa.com/hejabuni
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_ب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت خانه ی پدری ایوب بودیم که برای اولین بار 😔☝️از حال رفتنش را دیدم.... ما اتاق بالا بودیم و ایوب خواب بود. نگاهش می کردم، منتظر بودم با هر نفسی که میکشد، سینه اش بالا و پایین برود... تکان نمی خورد.😧... ترسیدم.😨 صورتم را جلوی دهانش گرفتم. گرمایی احساس نکردم. کیفم را تکان دادم، آیینه کوچکی بیرون افتاد. جلوی دهانش گرفتم، آیینه بخار نکرد. برای لحظاتی فکر کردم مردی را که حالا همه زندگیم شده است، مرد من،.. تکیه گاهم.،.. از دستش داده ام.😢 بعدها فهمیدم از حال رفتنش، یک جور حمله عصبی و از عوارض است. دیگر برای زنده نگه داشتن ایوب شروع شد. حس می کردم حتی هم مرا می کنند و می گویند: ✨"عاقبت راهی که انتخاب کرده ای، خیر است"✨ یکبار مصرف غذا می خوردیم،... صدای خوردن قاشق و بشقاب به هم باعث می شد حمله عصبی سراغش بیاید. موج که می گرفتش، مردهای خانه و همسایه را خبر می کردم.😔 آنها می آمدند و دست و پای ایوب را می گرفتند. می افتاد به بدنش. بلند می کرد و محکم می کوبیدش به زمین. را می کردم توی دهانش تا زبانش را گاز نگیرد. طوری سفت می شد که حتی مرد ها هم نمی توانستند را از هم باز کنند. لرزشش که تمام می شد، شل و بی حال روی زمین می افتاد.😞 انگشت های خونینم را از بین دندانهایش بیرون می آوردم. نگاه می کردم به مردمک چشمش که زیر پلک ها آرام می گرفت مردِ من آرام می گرفت. مامان و آقاجون می گفتند: "با این حال و روزی ک ایوب دارد، نباید خانه ی مستقل بگیرید، پیش خودمان بمانید." ‎‌✾࿐༅ https://eitaa.com/hejabuni🌺
دانشگاه حجاب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_ب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت مامان را توی یکی از دو اتاق خانه جا داد. دیگر از سر زهرا و شهیده نیفتاد... ✨ایوب خیلی می کرد.✨ وقتی می فهمید از این اتاق می خواهند بروند آن اتاق، را می بست و می گفت: _ "بیایید رد شوید نگاهتان نمی کنم." حالا غیر از آقا جون و مامان، رضا و زهرا و شهیده هم شیفته اش شده بودند😍 و حتی او را از من بیشتر دوست داشتند. صدایش می کردند: "داداش ایوب" خواستم ساکتشان کنم که دیدم ایوب نشسته کنار دیوار و بچه ها دورش نشسته اند. ایوب می خواند:😁 _ "یک حاجی بود، یک گربه داشت." بچه ها دست می زدند و از خنده ریسه می رفتند. 😂😂👏👏😂 و ایوب باز می خواند..☺️ 💞🌷💞 کار مامان شده بود گوش تیز کردن،.. صدای بق بق 🕊 را که می شنید، بلند می شد و بی سر و صدا از روی پنجره . 🚛که می رسیدند سر کوچه، قبل از اینکه توی بلندگو هایشان داد بکشند: "آهن پاره، لوازم برقی...." مامان خودش را به آنها می رساند می گفت: _مریض داریم و آنها را چند کوچه بالاتر می فرستاد. برای بچه های محله هم گذاشته بود. همیشه توی کوچه بود. وقتی مامان دستمالی را از پنجره آویزان می کرد، بچه ها حال ایوب است و می توانند سر و صدا کنند. را که برمی داشت، یعنی ایوب خوابیده یا حالش خوب نیست😔 ‎‌✾࿐༅ https://eitaa.com/hejabuni🌺