عاشق ،همچون لباس خاکی ها، دیده ام!
و حقیقتا عشق را، معشوق را ، یار را...فقط خدا دیدند و بس!
از عظمتشان که نگویم...آه که در برابر اخلاصشان هر جوره که باشد مرا باخت نصیب است...
خدا می داند و دل، که چرا و چگونه در این دل عشق آن ها افتاد!
قصه بر این است...نباشد چه کنم؟
آنقدر از آن دانش آموز شهیدی که پس از شهادتش خبر قبولی کنکورش رسید و شهیدی که از رتبه اول کنکور سراسری اش خوشحال نشد....خجلم که حدش را اندازه گیری دشوار می دانم!
نمیدانم چقدر فهمیده دادیم...
چند بهنام محمدی رفتند..
و به چه اندازه عاشقانی مثل زینب کمایی!...
شهدا با دلی پاک و عاشق به سوی معشوقشان حرکت کردند...و آری میدانم باز هم هستند آنانی که به انتقام سردار شهید سلیمانی،با دلی عاشق تر از لیلی،به سوی معشوق حرکت می کنند....
ای شهید...خود میدانی چقدر دل شکسته ام!
چقدر خسته!
مرا ببخش که دل را به مادیات جهان خواب خوش کردم...
ببخش که به اندازه شهید فهمیده ،فهم عاشق بودن را کم دارم!
#بهار
#یادواره شهدای دانش آموز
🌸📝روز دانش آموز مبارک🌸
#تولیدی_کامل
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🔰ناگهان چقدر زود دیر می شود ....
#مثل
هرچه می گویم گوشش بدهکار نیست!
هزار بار گفته ام: پسر جان نکن ،جوانی ات تلف میشود ،بعد ها حسرتش را میخوری...!
اما گوش نمی دهد و باز هم کار های بی خود و بیهوده انجام میدهد...
به مادرش گفته ام:خانم جان،آخر این پسر بود تربیت کردی؟؟ لج باز است و عجول....میخواهد همه چیز را خودش تجربه کند،اخر این دگر چه کاریست؟....
خانم میگوید: گوشش را بگیر و بپیچان،شاید حرف گوش دهد!
_ آخر خانم جان، مگر الان مثل قدیم است که اینگونه حرفم را گوش دهد؟؟
او نصیحت های مرا می شنود اما پشت گوش می اندازد...تو مادرش هستی سعی کن با او دوست شوی ،رفیق باشی ،پسرها با مادر بیشتر اُخت میشوند تا پدر...
اما پسر قصه ی ما ، میگفت حالا وقت هست برای درست شدن ، تا جوانم جوانی میکنم ،وقت پیری فرصت بسیار است برای توبه و نماز و استغفار و زیارت ....
طفلک نمیدانست چند هفته بیشتر فرصت ندارد ،کرونا پیر و جوان نمیشناسد ،در یکی از دورهمی های دوستانه اش مبتلا شد ، از نوع حاد ، سه روز در کما بود و .................
🔻نه پسر، مهلتی برای توبه داشت...
🔺نه مادر ،فرصتی برای رفاقت...
#بهار
#تولیدی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
سلام
من حجابم رو یه جورایی از حضرت معصومه سلام الله علیها هدیه گرفتم...
از روز های آخر شهریور.....پارسال....
یه شب جمکران بودم.......
نیمه شب گذشته بود....همه خواب بودن..
لب پنجره بودم...که یهو یه حسی انگاری وارد قلبم شد
حس عجیبی بود.....اولین بارم نبود که میرفتم.....
حس عجیبی داشتم.... قدم میزدم.....
انگاری دل میلرزید....
اون شب
با حضرت معصومه سلام الله علیها حرف زدم.....
انگاری آروم شدم...آرامش پیدا کردم....
اون موقع.......
همون لحظه.....هیچ چیزی غیر صدای قلبم نمیشنیدم....انگار فقط من بودم...من و خدا....و حضرت معصومه....
خیلی عجیب بود.....
خیلی...
بعد اون شب....به حضرت معصومه سلام الله علیها قول دادم...
قول دادم یادگار حضرت مادر رو هیچ وقت از خودم دور نکنم...
انگار تازه متولد شدم......
زندگیم شروع شد.....
📝ارسالی اعضاء
#خاطره_تحول_یک_دختر
#انتخاب_حجاب
#حضرت_معصومه_سلام_الله
#بهار
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🔸🔸🔸🔸﷽🔸🔸🔸🔸
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_اول
💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود که هر چشمی را نوازش میداد. خورشید پس از یک روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر #بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه میکشید.
دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را میدیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد میشد، عطر #عشق او را در هوا رها میکرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد!
💠 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد.
همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست که خانه قلبم را دقّالباب میکند و بیآنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟»
💠 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میکردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...»
هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطهای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟»
💠 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند :«الو... الو...»
از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو میشناسی؟؟؟»
💠 ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟»
از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!» و دوباره همان خندههای شیرینش گوشم را پُر کرد.
💠 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من بهشدت مهارت داشت.
چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب #عاشقانهای که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای #عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک!
💠 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم.
از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دستبردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است.
💠 دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با خندهای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم میبرمت! ـ عَدنان ـ »
برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمیدانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓